صبح یک روز بهاری بود که با برادرهایم تماس گرفتم . از آنها خواستم ساعت نه صبح در خانهی پدری دور هم جمع بشویم . به آنها گفتم تنها بیایند . به آنها توضیح دادم میخواهم مطلبی را بگویم که دوست دارم فقط آنها بدانند . هرچند چیزی نبود که بشود خیلی آن را مخفی نگه داشت .
" من دارم میمیرم "
دوست نداشتم توی چشم هیچ کدام از آنها نگاه کنم . اگر این کار را میکردم ، تعجب ، ترس ، تنفر ، ترحم و کلی احساس "ت" دار دیگر را میشد در چشمانشان دید .
کسی چیزی نگفت . ادامه دادم " سرطان ... ، و برای مبارزه و درمان و این حرفها هم خیلی دیر شده است".
هنوز نمی توانستم سرم را بچرخانم و توی چشم بقیه نگاه کنم ، اما میشد فهمید توی سر هر کدام چه میگذشت .
پدرم ، احتمالا داشت تمامی راههای منطقی برخورد با این مسئله را بررسی میکرد . سعی میکرد ، نهایت سعیش را ، که احساساتی نشود. حتما فکری برای بدترین حالتها هم داشت . او باید کارگردان فیلمهای سیاه اجتماعی میشد .
برادرکوچکم ، او به این فکر میکرد که چطور باید مطمئن شود که خودش سرطان ندارد . او چیزهایی در مورد زیست شناسی خوانده بود و مطمئن بودم الان داشت در مورد بحث ژنها و تشابه آنها بین برادرها و نقش آنها در شانس ابتلای خودش به سرطان فکر میکرد .
برادر بزرگم ، او شبیهترین فرد خانواده به من است . اگر بحث کنترل رفتارها تحت تاثیر ژنها درست باشد الان درست داشت به همان چیزی فکر میکرد که من میکردم :
آیا باید رینگ مبارزه را به همین راحتی ترک کرد؟
چطور از مادر در برابر این وضعیت سخت محافظت کنیم ؟
سرم را به سمت او چرخاندم و به چشمهایش که به من خیره شده بود نگاه کردم ، بعد از کمی ارتباط چشمی گفتم : " نه ! من آدمی نیستم که بخواهم از این دکتر به آن دکتر بروم و بشینم تا مثل موش آزمایشگاهی انواع داروها روی من امتحان کنند " .
" چرا ؟ چرا نباید مبارزه کرد؟" این را پدرم در حالی که صاف روی لبهی صندلی نشسته بود گفت .
- چون ما همچین آدمهایی هستیم ، بابا . ما هیچ وقت اهل مبارزه و تغییر شرایط نبودیم ... درسته ؟ ما بیشتر توی تطبیق با شرایط استعداد داریم ... اینطور نیست ؟ به هر حال از اینکه سی سال پشت میزی که از اولش هم درب و داغون بوده کارمندی کنی بدتر نیست . تو این رو میفهمی پدر مگه نه ؟ این خیلی بدتره ، سی سال کاری رو بکنی که خودتم میدونی بیخاصیتترین کار دنیاست . تمام اون کاغذها ، تمام اون مهرها و زونکنها ، اعداد ، تاریخها ، واقعا خندهدار و بیهودست .
میدونی پدر ، مگه نه ؟ واقعا عذابآوره بخوای زیر نگاه سنگین ارباب رجوعهایی که به نظر میرسه از همه چیز متنفر هستند ، همینطوری لم بدی روی صندلی و به بیرون خیره بشی و این در حالیه که این خلسه تنها چیزی که تو توی اون لحظه نیاز داری . ولی ما ! یعنی کل خانواده ، کسانی هستیم که با این چیزها خوب کنار میایم ! مگه نه ؟
حالا همه جرات کردیم تا به مادر نگاه کنیم . به پشتی مبل تکیه داده بود و بی صدا در حالی که دستش جلوی دهانش رو گرفته بود گریه میکرد . پدر میخواست چیزی بگوید ، ولی حرفش را قبل از اینکه از دهانش خارج شود ، پایین داد ، به پشتی مبل تکیه داد و او هم شروع کرد به گریه ...
- بس کنید ، اونقدرها هم بد نیست . راستش وقتی اینقدر از نزدیک توی چشمهای مرگ زل میزنی اونقدرها هم ترسناک نیست . راستش کمی هم کنجکاوی و کمی هم خودستایی باعث میشه هیجان زده هم بشم .
آن روز از اینکه آن صبح بهاری با آن هوای بینهایت بهشتی را برای آنها خراب کردم کمی احساس عذاب وجدان داشتم . اما چارهای هم نداشتم . یک هفته تا یک ماه ؛ این تمام فرصتی بود که پزشکها حدس میزدند وقت دارم . به هر حال دوست نداشتم اطرافیانم ناخواسته و ناگهانی با این موضوع یعنی مرگ من مواجه شوند.
فردای آن روز در محیط کار تجربهی بهتری داشتم . قبل از اینکه بخواهم به طور رسمی موضوع را به کسی اعلام کنم ، رئیس بخش ، من را به دفترش خواست تا در مورد غیبتهای دو روز گذشتهام و همینطور هفتهی قبل به او توضیح بدهم .
یک آب دهن گنده ، قبل از اینکه حرفی بزند یک آب دهن گنده حوالهی میزش و تمام کاغذهای روی آن کردم و راستش خیلی هم رضایت بخش نبود . بیشتر به یک سیلی محکم و صدا دار فکر میکردم . ولی خوب ایدهی خوبی نبود ، چون گذشته از اینکه انسانی نبود ، هیکل درشت رئیس مانع این میشد که ماجرا به خوبی ختم بشود . از اداره بیرون آمدم . امیدوار بودم خودشان کاغذ بازیهای مربوطه را انجام دهند .
همان بعد از ظهر ، بعد از خداحافظی از خانواده و بوسیدن دخترم به خانهای روستایی که متعلق به همکارم بود نقل مکان کردم . روستا تقریبا در قلهی کوهی ساخته شده بود و البته آنقدرها هم بزرگ نبود . ده یا حداکثر پانزده خانه آنجا بود . ساکن دائمی روستا تنها ده یا دوازده پیرمرد و پیرزن بودند که اغلب تنهایشان را در خانههای قدیمی سر میکردند .
در طول تابستان هوا آنقدرها گرم نبود . هوایی سبک و آبی که مادر طبیعت مستقیما از دل سنگها به آدمها هدیه میداد .
آن همکار به طرز باور نکردنی وفادارانه هر هفته کل یخچال را پر میکرد و بی هیچ حرفی برمیگشت . هیچ وقت با او تعارف نکردم . به هر حال من آدم دم مرگ قصه بودم و او لیاقت آن را داشت با کمک به من تبدیل به آدم خوبی بشود . او هم هیچ وقت چیزی از من نپرسید . سئوالاتی که معمولا این طور مواقع از آدم میپرسند ، مثل " ببینم این یک هفتهی تو کی به سر میرسه ؟ نمی خوای قبل از زمستون بمیری؟ " یا سوالاتی معمولیتر مثل " چیز دیگهای هم لازم داری ؟ " یا حتی سوالاتی مثل " چه خبرا ؟ " .
اوضاع خوبی بود . گاهی که از انتظار توی رختخواب خسته میشدم توی ده قدمی میزدم .
پیرمردی بود که همیشه روی سنگی خاصی که در دامنهی کوه بین خاک و شن گیر کرده بود مینشست و منظرهی شهر را که در دشتی وسیع پهن شده بود نگاه میکرد . چند باری کنارش نشستم و محو آن قوطیهای سیمانی شدم . او دائما از خاطرات محدود خودش تعریف میکرد . سه چهارتایی بیشتر نبود . بهترینش و آخرینش مربوط بود به ماجرای شکار یک بز کوهی . نصف روز را در دامنهی کوه دنبال بز نگون بخت کرده بود تا بالاخره توانسته بود جایی او را گیر بیاندازد . اول هدفش این بوده از آن برای نسلکشی بهره بگیرد ولی بعد که متوجه شده نمیتواند او را به راحتی به پایین بیاورد ، همان بالا کلکش را کنده بود .
این خاطره با تمام نقاط ایهامش ، مال چهل سال قبل بود . زمانی که پیرمرد امروزی همسن الان من بود . بعد از آن پیرمرد دیگر چیزی برای تعریف کردن نداشت . این مسئله تحمل مرگ را برای من آسان میکرد . من خودم را تصور میکردم که چهل سال بعد روی همان سنگ نشستهام و میخواهم خاطرهای را برای مردی عجیب که یکدفعه سروکلهاش توی روستا پیدا شده است تعریف کنم . هرچه بیشتر به مغزم فشار میآوردم نمیتوانستم قیافهی او را تصور کنم ، وقتی آخرین خاطرهام را که مربوط به آخرین بازی فوتبال دوران دبیرستانم است را میشنود .
نه ! مثل اینکه از چهل سال بعدی هم کاری بر نمیآید . من خوشحالم که قرار نیست این کسالت و بی بُته بودن چهل سال دیگر دوام بیاورد .
کمکم بادهای پاییزی در دامنهی کوهستان شروع به داد و بیداد کرده بودند . هرچند آخرین ماه تابستان هنوز تازه از نیمه گذشته بود ، ولی کوهستان برای گذر از بلاتکلیفی تابستانی درختان عجله داشت . کوهها در زمستان ابهت بیشتری دارند . براستی شما اینطور فکر نمیکنید؟
زنده ماندن من ، هم برای خودم و هم برای دیگران مسئلهای بود . در طول تابستان همسرم یکی دو باری به دیدنم آمد . گاهی مهربانانه از من خواهش میکرد به شهر برگردم ، ولی جواب من این بود که دوست دارم این اواخر را همین بالا طی کنم . بهانه میآوردم که نمیخواهم دختر کوچکمان به من وابسته بشود .
مادرم هر روز به من زنگ میزد . راس ساعت نه و بعد از کمی صحبت گوشی را به پدر میداد . برادرهایم فقط یک بار به من سر زدند . برادر کوچکم برایم خوراکی آورده بود . برادر بزرگم با عتاب از من میخواست " این بازی را تمام کن ... تو آخرش همه را دق میدهی ... برگرد سر خونه زندگیت ... آخرش از کارت اخراج میشوی و ... " و کلی حرفهای دیگر ، به غیر از اینها ، اوضاع خوبی بود . توی رختخواب بودن ، چرخیدن ، نشستن روی سنگ ، گوش کردن به پیرمرد و باز دوباره ...
پاییزی در کار نبود . تابستان به یکباره تسلیم زمستان شد . هوای سرد زمستانی کوهستان و چپیدن در لباسهای گرم و کشیدن پتو تا زیر چانه در حالی که از پنجره به منظرهی روبروی نگاه میکردم ، همهاش نوید تحولی خوب را میداد . شاید بهشت من همینجا بود . وقتی بالاخره اولین برف بارید ، من کاملاً آماده بودم . با لبخندی بر لب از خواب بیدار شدم ، از پشت پنجره بیرون را نگاه میکردم . برف شدید بود و شهر به هیچ عنوان دیده نمی شد .
متوجهی رفت و آمد عجیب و غریب پیرمرد و پیرزن ها در کوچههای روستا شدم . پالتوی گرم را پوشیدم و زدم توی کوچهای که شیب آن درست به اندازهی کوهستانی بود که روستا روی آن ساخته شده بود .
رَدِ حرکت آخرین پیرزن را گرفتم و ادامه دادم تا رسیدم به خانهی پیرمرد . در باز بود. توی حیاط جماعت حلقه زده بودند دور جنازهی پیرمرد . کسی چیزی نمیگفت . نه گریه زاری ، نه راهحلی ، ... هیچ . سکوت مطلق . انگار گذار عزرائیل به این بهشت آرام روی زمین هم افتاده بود . این چیزی بود که دیر یا زود انتظارش میرفت .
گویی برای برداشتن نفت بخاری ، نیمه شب به سمت انباری میرفته که در بین راه سکته کرده بود . در اثر سرمای کوهستان کاملا یخ زده بود . میشد حدس زد این اتفاق اوایل شب رخ داده است و تا صبح جنازهی پیرمرد کاملا منجمد شده بود . به دیوار تکیه کرده بود . پاهایش را توی سینهاش جمع کرده بود و سرش رو به بالا مانده بود . با چشمانی که کاملا سیاه شده بود گویی جمعی که دورش حلقه زده بودند را نگاه میکرد . صورتش کاملا متورم و کبود بود و دهانش که باز مانده بود حفرهی سیاهی را میمانست که در اثر بوران کمی برف داخل آن نشسته بود . منظرهی کریهی بود . قرار نبود . قرار نبود مرگ آنقدر کریه باشد.
برای من قضیه فانتزیتر از این حرفها بود . ملافهای سفید صورتی را که لبخند بر لب دارد را پنهان میکند. زنانی که لباسهای سیاه سنگ کاری شده پوشیدهاند و اشکهایشان را با مهارت تمام با دستمال طوری پاک میکنند که آرایش صورتشان پاک نشود . البته همیشه مردانی در صحنه حضور دارند که به آنان تسلی بدهند و بگویند " خودت رو ناراحت نکن ، حالا چیزی نشده "
البته که راست میگویند . واقعا وقتی یک همچو موجودی ناراحت است چه اهمیتی دارد که چند کیلو گوشت و استخوان که سالهاست روح از آن فرار کرده و قابل استفاده هم نیست برود زیر خاک یا نه !
با خودم کلنجار میرفتم . پیرمرد در آخرین لحظه به چه چیزی فکر میکرده است ؟ به بز کوهی ؟ شاید عزرائیل در قالب همان بز روبرویش ظاهر شده و آن وقت دیگر او به آن داستان کذایی شکار افتخار نمیکرده ! احتمالا بز از اینکه این قسمت ماجرا که یک پای او توسط گرگ دریده شده بوده و قادر به دویدن درست و حسابی نبوده را نادیده گرفته ناراحت بوده . یا شاید پیرمرد غافلگیر شده و با خودش فکر کرده کاش حداقل لباس بهتری میپوشید و یا ...
متوجه بقیهی پیرمرد و پیرزنها شدم . آنها به چه چیزی فکر میکردند ؟ به اینکه بهتر است در طول روز مخزن نفت بخاریهایشان را پر کنند ؟ یا سوالاتی زیاد داشتند که میخواستند در سکوت با بررسی قیافهی پیرمرد به جواب برسند .
با همان وانتی که جنازه را به شهر برمیگرداند به شهر برگشتم . اول به خانهی همکار قدیمی رفتم و کلیدها را به او دادم . به او یادآوری کردم که کار بزرگی در حق من انجام داده است .
از آنجا به مطب دکترم که دوستی از دوران کودکیم بود،رفتم . معاینهام کرد و وادارم کرد دوباره آزمایشهای زیادی را انجام بدهم . بعد دیگر یکراست رفتم به خانه ...
همسرم ؛ خوشحال بود . دخترم ؛گیج میزد . حق داشت . او فقط سه سال داشت . برای او پدر مردی در دوردست بود و او نمیدانست الان که نزدیکم باز هم پدرش هستم یا نه؟
پدر و مادر و برادرانم ، به آنها سر نزدم . بهشان نگفتم آمدهام پایین . نمیخواستم قبل از گرفتن نتایج آزمایشات با آنها روبرو بشوم ...
روز بعد به محل کارم رفتم . فضا طوری بود که انگار من هرگز آنجا نبودهام . خوشبختانه آن مدیری که از من خاطرات بدی داشت عوض شده بود . کمی با چند نفر از همکاران صحبت کردیم . کمی خندیدیم و اینطوری جلوه دادیم که همه چیز عادی است . در کارگزینی شیر فهم شدم که یا باید رنج رفت و آمدهای پیاپی به هئیت رسیدگی به تخلفات اداری را به جان بخرم و یا خیلی شیک و مجلسی خودم را باز خرید کنم. چه اسم با مسمایی ، خودم را باز خرید کنم!
در مرکز مطالعات سرطان شناسی معلوم شد که هیچ چیز تغییر نکرده است . غدهها سرجایشان بودند . هرچند به تعبیر دکتر همین که بیشتر نشده بودند خودش یک نشانهی خوب بود . ولی به هرحال ، آنها سرجایشان بودند . تمام مغز و مخچه را پر کرده بودند . من ، در آن لحظه به مرگ فکر کردم . به اینکه در آخرین لحظه به چه چیزی فکر کنم . شاید به پیرمرد . شاید به اینکه چطور یک سردرد ساده که ماهها جدی گرفته نشد چطور به مرگ ختم شد . شاید به اینکه ...
نه ! نه! اینجا نه ! مهلت بده ! بزار برم خو........
پ.ن : سلام . چون احساس میکنم شاید این قصه کمی تلخ به نظر بیاد یک توضیح کوچک دارم. شاکله ی اصلی این داستان بر مبنای واقعیت است . کسی را که می شناختم به این بیماری دچار شد ، کمی بهبود یافت ، بعد دوباره بیماری عود کرد ، اما در انتها او بود که پیروز میدان شد . اما بقیه ی پیرایه ها برای فضای داستانی اضافه شده . در ضمن اون بنده خدا چند سال بعد از بهبود زندگی کرد و به مرگ طبیعی از دنیا رفت . روحش شاد