Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۵۲ دقیقه·۲ سال پیش

روزهای سرد و سگی

هر پنجره یک قصه دارد
هر پنجره یک قصه دارد


1.

سالها پیش از این، مرد جوانی عاشق شد. خورشید هنوز کاملاً طلوع نکرده بود که چشمان سبزرنگ مرد برای لحظاتی سنگ فرش پیاده رو را رها کرد و ردِ صدایی زنانه را دنبال و البته طولی نکشید منبع صدا را آنطرف خیابان پیدا کردند.

خانمی جوان با موهایی آشفته و شرابی رنگ، با پاهایی برهنه، سعی داشت سطل زباله‌ی را که احتمالاً دیشب بیرون مانده و در اثر سرما به زمین یخ زده بود را بردارد. در همان حال که تمام زور خود را به کار می‌برد معلوم نبود چرا و به چه کسی بد و بیراه می‌گفت.

مرد جوان در آن لحظه برای اولین و آخرین بار عاشق شد. بیست و هفت ثانیه این مدتی بود که او گرمای بی‌نظیر عشق را تجربه کرد.

شاید لازم به ذکر نباشد که معشوق نسبتاً عصبانی در آن لحظه هرگز متوجه حضور مرد آن طرف خیابان نشد. او بالاخره موفق شد سطل را از زمین جدا کند و خیلی سریع به داخل منزلش برگشت. همین. البته این " همین" برای دختر مو قرمز بود و نه برای سرکارگر سخت کوش کارخانه‌ی قند .

هر کسی مرد را می‌شناخت گمان میکرد که هیچ چیز مثل سخت کار کردن او را خوشحال نمیکند. از نظر دیگران درد عضلات و بوی عرق بعد از یک روز سخت کاری تنها چیزی است که او را سر ذوق می آورد.

حتی مدیر کارخانه هم میدانست هیچ پاداشی مثل سپردن مسئولیت‌های بیشتر و کارهایی که نیاز به تلاش و پشتکار زیاد دارد در او احساس خوشبختی را برنمی‌انگیزد.

امّا عشق و عاشقی برای باید ها و نبایدهای ما ارزشی قائل نیست و قانون های خودش را دارد.

اصلی ترین قانون هم این است که آدم هیچ وقت متوجه ورودش نمیشود و " عشق بیخبر" میآید.

به قول پیرمردی که شاهد ماجرا بوده است :" آدم از مهمون ناخونده خوشش نمیاد. ولی به هر حال اگه قرار باشه یکی صبح به این زودی در خونهی آدم رو بزنه بهتره به اندازه ی کافی خوشگل باشه!"

هرچند پیرمرد کمی بیش از حد پیر شده ولی تنها شاهد ماجرا است و فقط همین را میگوید.

مرد سخت کوش سابق و البته عاشق امروز اصلاً اهل مماشات و دست دست کردن نبود. سالها با شعار " سروقت، درست و حسابی و بدون نق " سرکارگر کارخانه بود.

حتی وقتی بر اثر نشت ناگهانی بخار آب تمام پوست سرش سوخت حاضر نشد پیشنهاد رئیس کارخانه را برای گرفتن پستی اداری که کار کمتر ولی حقوق بیشتری داشت را بپذیرد. او قاطعانه گفته بود " نه . این طور کارها برای مردا نیس، دیگه یک امروز و فردا کردن که این حرفها رو نداره، حیفه این برو بازو که بخواد یک عمر خودکار بالا و پائین کنه" هرچند شاید کمی هم تحت تاثیر جو و بخصوص حرفهای مادرش که صبح و شب از او تعریف میکرد بود ولی به هر حال هرچه بود اهل اینکه بخواهد قصه پردازی کند و کاری را به بعد موکول کند نبود .

با گامهایی استوار به سمت در خانه ای که دختر از آنجا خارج شده بود رفت. درواقع مسیر خود را به آن سمت کج کرد. یعنی اول ساعتی را که روزگاری متعلق به پدرش بود را از جیبش درآورد و آن را نگاه کرد. حتی اگر ده دقیقه هم معطل میشد باز هم نیم ساعت زودتر به کارخانه میرسید.

جهان جای برای سختکوشی نیست، قصه ها را باید شنید
جهان جای برای سختکوشی نیست، قصه ها را باید شنید


2.

سالها پیش از این در یک صبح سرد زمستانی مردی مُرد.

خورشید با شک و دو دلی از میان ابرهایی پراکنده مشغول تابیدن بود که صدای شیهه ترمز خودروی قدیمی، سکوت و آرامش پرندگانی را که روی درختان کنار خیابان کِز کرده بودند به هم زد.

راننده ماشین که معلوم بود اصلاً حواسش به چهارراه نبود برای اینکه به عابری خواب آلود برخورد نکند از مسیر خود منحرف شد و بعد از آنکه از ترمزها روی زمین یخ زده کاری برنیامد به درخت کنار خیابان برخورد کرد و بر اثر ضربه قبل از اینکه کسی بتواند کاری بکند درگذشت. چشمان خوش رنگ خود را به آرامی و در حالی که به تابلوی تبلیغاتی نبش چهاراه دوخته بود بست و آخرین نفس خود را مانند ابری رقیق بیرون داد.

پیرمردی که شاهد ماجرا بود گفت:" بیچاره معلوم بود خیلی عجله داشت. ولی فکر کنم اینجا که رسید. حواسش به عکس این مادام پرت شد. خوب خیلی ها این کار رو میکنن. یعنی به عکس مادام خیره می مونن. آدم نباید هیض باشه ولی خوب! مادام هم نباید اینقدر خوشگل باشه دیگه!"

هرچند پیرمرد خیلی پیر است و شایدتنها، ولی تنها شاهد ماجراست و البته تا حدودی حق با اوست.

راننده متوفی عجله داشت. او راننده شخصی رئیس یکی از بزرگترین کارخانه های شهر بود و آن ماشین هم متعلق به شرکت بود. البته او هیچ وقت حق نداشت با ماشین شرکت به خانه اش برود ولی از قضا آن دفعه برای اولین بار این اتفاق افتاده بود. شب قبل رئیس تا دیروقت بیرون بود و هنگامی که در منزلش از ماشین پیاده شد به راننده اش اصرار کرد چون دیر وقت است با ماشین برود و فردا صبح زود به دنبال او بیایید.

اگر از کسانی که او را میشناختند میپرسیدی ، زبان چرب و نرم و بیخیالی و سربه هوایی در کار دو ویژگی اصلی او بود.

هرجایی مشغول میشد با زبان و ادا واطواری که حاصل سالها چرخیدن در کافه ها و میهمانی های رنگ و وارنگ بود خیلی سریع جای خودش را باز میکرد. اما بعد از مدتی که صاحب کار میدید سر به هوایی و پشت گوش انداختن ها و یکی در میان غیب زدن ها منجر به خسارت میشود سریع عذر او را میخواستند.

اما این بار فرق میکرد. پدر شدن کار دستش داده بود. به این کار نیاز داشت. این بار اخراج شدن یعنی زن و فرزندی که توی چشمهای آدم نگاه میکنند.

برای همین صبح بعد از کلی ماجرا همین که ماشین روشن شد، مجبور شد پا را تا میتواند روی گاز فشار بدهد.

درست قبل از اینکه متوجه حضور عابری شود که انگار وسط خیابان خشکش زده بود، خودش را به فحش کشیده بود که " این چه غلطی بود کردم؟ اصلا زن گرفتنت چی بود که حالا بچه هم پس انداختی؟"

هرچند راننده متوفی آن روز صبح خیلی عجله داشت، ولی برخلاف پیرمردی که شاهد ماجرا بود حواسش نه به خاطر نگاه کردن به عکس مادام که به خاطر نگاه به ساعتش و تخمین زمان رسیدن به محل قرار با رئیس، پرت شده بود.

همان ساعتی که به نظر رهگذری که چند لحظه بعد از برخورد به سر صحنه رسید خیلی ارزشمند بود و سالها بعد وقتی خودش را در شرف مرگ میدید آن را به فرزند راننده پس داد.

حتی قصه هایی که زاده نشده اند
حتی قصه هایی که زاده نشده اند


3.

سالها پیش از این در یک صبح سرد زمستانی پیرمردی ناپدید شد.

خورشید هنوز سرگرم کارهای اداری‌اش بود که پیرمرد از روی سکویی که همیشه روی آن می‌نشست بلند شد، دستانش را به هم مالید. برای آخرین بار به پنچره‌ی خانه‌ی خالی از سکنه آن طرف خیابان چشم دوخت. غمی سنگین و یا شاید ترسی مبهم به دلش چنگ انداخت. بعد از سالها سرما در وجودش رخنه کرد. بعد از همان مقدار سال ساعتش را به دستش بست، کمی آن را تکان داد تا کوک شود و از روی صدای زنگ مدرسه‌ی انتهای خیابان آن را تنظیم کرد و بعد از همه‌ ی اینها به راه افتاد.

اهل محل به خاطر موهای سپیدش او را پیرمرد صدا می‌زدند ولی میدانستند که پیرمرد آنقدرها هم پیر نیست. در واقع شاید اصلا جوان بود و یا حداکثر میانسال اما اتفاقی او را در هم شکسته بود.

در یک روز زیبا وقتی پیرمرد هنوز اسمی به غیر از پیرمرد داشت نگاهش به دختری گره خورد که از آن خانه بیرون آمده بود.

این نگاه پایان داستان این دو نفر نبود، حتی وقتی که روزی به در منزل دختر رفت و متوجه شد خانه خالی از سکنه است.

همسایه ها میگفتند اهل خانه شبانه اسباب و اثاثیه را ریخته اند عقب وانت و رفته اند. انها آنقدر عجله داشتند که بعضی از وسایل را جا گذاشته بودند. حتی چراغ یکی از اتاق ها را هم خاموش نکرده بودند.

هیچ کس ایده ای نداشت. فقط به نظر میرسید اهل خانه از ترس چیزی به سرعت از خانه فرار کرده اند. اما همان چراغ روشن این امید را در دل پیرمرد بوجود آورده بود که شاید برگشتی هم در کار باشد.

از آن روز به بعد او به این امید، هرگز سکوی آنطرف خیابان را ترک نکرد. موهایش اول کاملا سفید شد و بعد تاس شد. چهره اش هروز به اندازه ی چند ماه درهم شکسته میشد.

بعضی از اهل محل و کاسبان و حتی رهگذاران ثابت که کم کم به حضور همیشگی او در آن محل عادت کرده بودند او را پیرمرد صدا میزدند و گاهی میشد که خوردنی یا نوشیدنی دعوتش میکردند.

در آن زندان خود خواسته پیرمرد اسمی نداشت و فقط چند متری دور و بر سکوی سیمانی جابجا میشد و گاهی هم برای کارهایی ضروری چنند لحظه ای غیبش میزد.

اما یکروز صبح پیرمرد دیگر آنجا ننشسته بود. البته خیلی ها ، خیلی وقت بعد متوجه این موضوع شدند.

دنیایی که پشت آدمهاست را بایدشناخت
دنیایی که پشت آدمهاست را بایدشناخت


4.

سالها پیش از این در یک صبح سرد زمستانی زن جوانی از راهی دور رسید. در حالیکه با یک دستش چمدانی سنگین را نگه داشته و با دست دیگر دست دخترش را به سختی میفشرد از آن طرف خیابان به خانه ی پدری‌اش زل زده بود. لااقل جایی که زمانی خانه ی پدری اش بوده ولی حالا بیشتر شبیه خانه ی ارواح بود. ترسها و ابهامات زیادی داشت ولی مطمئن بود هنوز هم بهترین مامن برای خود و دخترش همین خانه است. با احتیاط ار عرض خیابان گذشت. روبروی در ایستاد. دندانهایش را انقدر در لبهایش فرو کرده بود که زخمی شده بود. کلیدی را به آهستگی، طوری که گویی قصد دارد مخفیانه این کار را بکند، از جیبش در آورد و بعد از کمی تقلا و تلاش و بد و بیراه به زمین و زمان در را باز کرد. نور بیرون تنها کمی از راه پله و ورودی ساختمان را روشن میکرد. وارد شدند. دختر بچه بیحوصله و نکران پای مادر را بغل کرده بود و مادر ترسیده ولی ناچار قدم روی اولین پله گذاشت.

انتظار خانه ای گرم و روشن و یک میز آماده ی صبحانه را نداشت. از قبل احتمال میداد خانه ای که زیباترین لحظات زندگی اش را در آن گذرانده تبدیل به ویرانه شده باشد ولی وقتی بالاخره توانست از میان دالان تاریک عبور کند خیالش کمی راحت شد.

قسمتی از گچ سقف ها ریخته بود و شیشه ها شکسته بودند. پرنده ها روی چلچراغ ها لانه ساخته بودند. مبلمان هنوز سرجایش بود. میز ناهار خوری و حتی فرش هایی که زیر لایه ی ضخیمی از خاک هنوز هم میشد ظرافت و زیبایشان را تحسین کرد.

دخترک خودش را زیر پالتوی مادر پنهان کرده بود، ولی مادرش بی توجه به او گویی در جهانی دیگر سیر میگرد. خوشحال بود که خبری از خرابی زیاد و غارت نیست. اما همچنان حسی مبهم و ترسی ناشناخته به دلش چنگ میزد. به سختی و در سکوت دختر را از پایش جدا کرد. دست او را با ملاطفت در دست گرفت و به سمت پله هایی که به اتاق خودش ختم میشد رفت. اتاق دست نخورده و کاملا سالم بود. دخترک با دیدن وسایل ناگهان ترسش را با هیجان کنجاوی عوض کرد و دست مادر را رها کرد و در میان وسایل مادر مشغول کند و کاو شد.

مادر مانند زندانی که پس از سالها آزاد شده باشد احساس سبکی خوشایندی را تجربه کرد. چمدان را روی تخت رها کرد و خرامان به سمت پنجره رفت. دستش را روی شیشه کشید تا آن را تمییز کند. چشمانش را بست. صورتش را در میان دستهایش روی شیشه گذاشت و آرام چشمانش را باز کرد. خودش هم از اینکار و افکار خودش تعجب کرد. انتظار چه چیزی را داشت؟

ساعتش را که روی طاقچه ی پنجره زیر لایه ای ضخیم از گرد و خاک پنهان شده بود برداشت. هنوز سالم بود. کافی بود کمی تکانش بدهد تا دوباره کوک شود.

هر آدمی صدهاپنجره است و هرپنجره یک دنیای مخفی
هر آدمی صدهاپنجره است و هرپنجره یک دنیای مخفی


5.

در یک صبح سرد زمستانی دخترک در خواب دید که مردی با اره برقی پرسروصدایی درختی را قطع کرد و آن درخت درست روی پاهایش افتاد. از خواب پرید. هنوز ضربان قلبش را که بی قرار می تپید حس میکرد. کور مال کورمال ساعت مچی اش را از زیر بالشت برداشت و سعی کرد در آن حال پریشان از راز اعداد سر در بیاورد. کمی دیر شده بود ولی نه خیلی. اگر بعضی کارها را بیخیال میشد هنوز میتوانست به موقع برسد. از روی تخت جهید و خودش را به آشپزخانه رساند. مثل همیشه تخم مرغ ها را در کاسه ی آب انداخت و گذاشت روی اجاق. با ریتمی تند و آهنگین کمی نان را در سینی قرار داد و رفت سراغ کتری. هرچند خودش وقتی برای صبحانه نداشت ولی باید صبحانه ی مادر را مهیا میکرد. نهارش را میگذاشت توی فر و آن را برای ساعت دوازده تنظیم میکرد. دراین ضرباهنگ روزانه، بعد از اینکه این کارها را میکرد میرفت پای آینه ی قدیمی و زنگار گرفته و خیلی سریع و سرسری دستی به موها و صورتش میشکشید و بعد هم هشت ساعت طاقت فرسا به عنوان کارمند دفتر فروش کارخانه ی قند کاغذهایی پر از عدد و رقم و آدرس انتظارش را میکشید.

این روند تکراری واقعا او را خسته کرده بود. به نظرش این تکرارِ ملال آور، کشنده ترین سم روح انسان بود.

باز به نظرش ازدواج فقط باعث می‌شد این روند دل آزارتر و پیچیده‌تر شود. اما کسانی که او را می‌شناختند می‌دانستند، مردی که امروزی باشد و به جای زنده ماندن به فکر زندگی کردن باشد شاید بتواند دل او را به دست آورد. مثل همین همکارش که ...

صدای غر زدن مادرش او را به خود آورد. مادرش مینشیند پای پنجره و زل میزند به بیرون. سالهاست که از خانه بیرون نرفته و کسی هم به خانه ی آنها نیامده است. دختر تا همین چندماه پیش که پس انداز مادر هنوز تمام نشده بود هیچ وقت کار نکرده بود. اما کدام گنج است که روزی تمام نشود؟

دیگر به مادر امیدی نبود.او را نکوهش نمیکرد همانطور که قابل تحسین هم نمی‌دانستش.

دوباره ساعتش را چک کرد و ریتم کارها را تندتر.

دیشب تا دیروقت بیرون بود و فرضت نکرده بود ظرفهای دیروز را بشوید. در حین کار از مرور وقایع دیروز حسی ازخوشحالی مانند شمعی کم سو در اعماق ذهنش سوسو می‌زد.

روز گذشته آخر وقت کاری رئیس بی هیچ مقدمه‌ای او را به شام دعوت کرد. آنقدر بی مقدمه و سریع که فرصت فکر کردن نداشت. شاید به نظر بقیه ی دخترها این شانسی بزرگ بود به طوری که برق حسادت را میشد در چشمانشان براحتی دید.

او هم بی هیچ تردیدی قبول کرد. تا دیروقت در رستوران مجللی شام میخوردند و بعد هم درحالی که راننده ی رئیس ماشین را به آرامی پشست سرآنها میراند، آن دو نفر در امتداد نور چراغ اتومبیل قدم زدند.

دخترک شانه به شانه ی رئیس راه می رفت و رئیس هم که مردی جا افتاده بود با لحنی رسمی و تصنعی داشت از خودش تعریف میکرد.

در تمام مدت باهم بودنشان هیچ حرکت بی ادبانه ای از رئیس سر نزده بود. در واقع همه چیز خیلی هم خوب بود، همه چیز بجز آن قدم زدن شاعرانه در آن شب سرد آنهم زیر نور چراغ ماشین.

مسئله ی اصلی آن بود که دخترک به وضوح به راننده ی آقای رئیس علاقه داشت. حس سرزندگی و لحن صحبت کردن او دخترک را بوجد میآورد.

قدم زدن با آن مومیایی که از موزه فرار کرده بود آنهم در حالی که او از پشت سر آنها را نگاه میکرده است...

حتی فکر کردن به این مسئله هم دیوانه اش میکرد.

دخترک کمی از رئیس رنجید، البته نمیدانست چرا! اما به او حق نمیداد که از راننده اش بخواهد بعد از شام دنبال آنها بیاید.

در حین کارهای صبحگاهی در این افکار دست و پا میزد. وقتی قصد داشت ته مانده ی غذا را توی سطل اشغال بریزد، متوجه شد دیشب سطل را از بیرون برند


6.

در یک صبح سرد زمستانی مردی با موهایی جوگندمی خسته و در حالی که مقصد معلومی نداشت براه افتاد.

چند دقیقه ای میشد که منتظر راننده اش بود ولی او دیر کرده بود. این بار خیلی هم دیر شده بود.

به خودش یادآوری کرد " نباید به این جماعت رو بدی" ، سیگارش را زیر پا له کرد. دستهایش را توی جیب پالتوی بلندش چپاند. سرش را پائین انداخت و بی هدف به سمتی براه افتاد.

مغزش در میان سیلی از افکار و کلمات غوطه ور بود. چند سالی میشد پیاده سرکار نرفته بود. امروز هم تصمیم گرفت به سرکار نرود. به خودش چند ساعتی مرخصی داد تا کمی پیاده روی کند.

وقتی راننده و سرمای هوا را فراموش کرد که خاطره ی لحظات شیرین شب گذشته، مثل چراغ تبلیغاتی که در دوردست بود در ذهنش شروع به چشمک زدن کرد.

موجی از خون گرم را حس کرد که از سمت چپ سینه اش مستقیم به لاله ی گوشهایش میرسید. لایه ای نازک از نوعی لذت عرفانی زیر قشری از شرمساری باعث میشد سرعت گام برداشتنش کاملا ناموزون و گاهی تند و گاهی آهسته باشد.

چند روز قبل که برای سرکشی به دفتر فروش کارخانه رفته بود، حالات چهره و رفتار دختری که کارمند دفتر بود نظرش را جلب کرد. با آنکه اهل وقت تلف کردن نبود اما دو سه روزی طول کشیده بود که با خودش کنار بیاید و بتواند به دختر پیشنهاد بدهد که با هم بیرون بروند. برخلاف خودش دختر خیلی سریع پیشنهاد او را پذیرفته بود . اما وقتی به رفتار خودش و صحبت هایی که با او کرده بود فکر میکرد عصبانی میشد. به خودش بد و بیراه نثار میکرد. " مرتیکه آخه کی تو همچین قراری از کار حرف میزنه" " آخه چقدر از خودت حرف میزنی؟ نذاشتی دختره ی بدبخت هم یکم حرف بزنه"

آقای رئیس سرش را پائین انداخته بود و آهسته پیش میرفت. در افکارش به سالهایی دور سفر کرد.

هیچ وقت برای کسی نگفته بود که یکبار عاشق شده است. به نظرش خنده دار و حتی مسخره است که عاشق کسی شوی که برای آدم هیچ ارزشی قایل نیست ولی تو خودت را وقف او کنی.

سالها قبل که یک کارگر ساده بود، وقتی صبح خیلی زود پیاده به سمت کارخانه میرفت چشمش به دختری افتاد با موهایی قرمز و پوستی سفید که در اثر سرما سرخ شده بود.

حالا دیدن این دختر بعد از سالها باعث شده بود مومیایی از موزه فرار کند و نه تنها قلبش بلکه کل وجودش به لرزه بیافتد.



7.

آدم معروفی که من نمیشناسمش میگوید" آدمها بیشتر به خاطر فضایلشان رنج میبرند تا رذیلتهایشان"

سرکارگر سخت کوش عمری سعی کرده بود با اصول خودش و کاملاً مردانه و مسئولیت پذیر زندگی کند.

اما زندگی چه کرده بود؟ دختری را سر راه او قرار داد که با موهایی آتشین در یک لحظه تمام زندگی او را به آتش کشید و او را در دوراهی انتخاب قرار داد.

مسئولیت مادر و پرداخت مخارج و قرضهایش یا رفتن پی دلخوشی های خودش؟

خوب، اگر تو هم آدمی باشی که پدرت را به خاطر بیخیال شدن زن و فرزند و وقت نشناسی نکوهش کرده باشی و خودخواهی او را مسئول تمام عذابهایی که خودت و مادرت کشیده اید معرفی کرده باشی احتمالاً ترجیح بدهی رفتن پی دل خودت را به زمانی دیگر موکول کنی.

اینطور میشود که :

در یک صبح سرد زمستانی، وقتی که آفتاب کم جان سروکله اش با تردید در مشرق پیدا شده بود سرکارگر کارخانه ی قند بعد از اینکه چند دقیقه به ساعت مچی اش خیره شده بود، راهش را به سمت کارخانه ادامه داد. آن روز برای اولین بار دقیقا همزمان با ساعت شروع کار کارخانه وارد شد و البته باز هم برای اولین بار احتمال میداد قلبش مانند دیگ بخار تحت فشار آماده ی انفجار است.

8.

آدم معروفی که من نمیشناسمش میگوید: " هر انسانی هزار صورت دارد که دیگران منحصراً یکی از آنها را می بینند. دقیقا همان که خودشان بخواهند"

اگر کسانی که او را میشناختند در آخرین لحظات زندگی اش میدیدند احتمال میدادند مشغول نقشه کشیدن است تا مادام را که عکسش روی تابلوی تبلیغاتی است را به دام بیاندازد و البته باز همان ها تایید میکردند که دیر یا زود موفق خواهد شد مادام را به چنگ بیاورد.

آقای راننده به عکس مادام خیره شده بود. او قبلا دست رد به سینه ی مادام زده بود.

دریک صبح سرد زمستانی، وقتی که آفتاب کم جان سروکله اش با تردید در مشرق پیدا شده بود همین که از در خانه پا بیرون گذاشت دخترک را دید که با موهایی پریشان و صورتی که از سرما گل انداخته بود پشت در منتظرش بود. کار ساده ای نبود، آن هم برای همچین مردی، آنهم در برابر همچون زنی، اما این کار را کرد. دخترک را از خود راند. به او حالی کرد در این دنیا هیچ چیزی به اندازه ی زن و پسرش مهم نیست. شاید زیاده روی کرده بود. در این لحظات از هیچ چیز مطمئن نبود. ولی در ظاهر برای دخترک بد نشده بود.از گذر زمان سردرنمیآورد.اتفاقاتی که به یاد میآورد مربوط به امروز بود یا چند سال قبل. الان دیگر مهم نبود. لبخندی زد، برای پسرش، دخترک و ...

اَبر آخرین نفسش جلوی دیدش را گرفت.

۹.

سالها قبل وقتی همراه دخترش پابه خانه ی پدری گذاشت تنها حسی مبهم و ندایی ضعیف او را به آنجا کشانده بود. شاید انتظار داشت شاید سرنوشت به او فرصت انتخاب دوباره ای بدهد .

اطرافیانش خیلی سعی کردند او را از این کار منصرف کنند. آنها معتقد بودند او در صنعت مد پدیده ای بی نظیر خواهد شد و این تصمیمش بیشتر بر اثر افسردگی و تنهایی اوست.

آنها که او را می شناختند دائماً به او توصیه میکردند که برای زندگی همراهی مناسب انتخاب کند اما سایه ی معشوقه ای خیالی مانع از آن میشد که توصیه ها کارساز باشد.

آدم معروفی که من نمیشناسمش میگوید: " بخواهید تا به شما داده شود"

و ستاره ی سابق مد وقتی متوجه درست بودن این ایده شد که ناامیدانه پشت پنجره ی اتاقش نشسته بود و مانند کاری که سالها بود انجام میداد بیرون را نگاه میکرد.

و حالا! دیدن چهره ای آشنا مزد صبر و هدیه ی سرنوشت به او بود. چشمانی که زیر لایه ی ضخیمی از گرد و غبار ایام هنوز هم میشد ظرافت و زیبایشان را تحسین کرد.

خاطراتی دور و نزدیک از پرده ی سینمایی خیالش عبور کرد. دور مثل وقتی که هنوز هزار سال فرصت زندگی داشت و نزدیک مانند صحبتهایی که چند دقیقه ی قبل راجع به عشق و زندگی با دخترش داشت.

برای لحظه ای فکر کرد خیالاتی شده است و یا شاید لحظه ی مرگش فرا رسیده و فرشته ی مرگ در قامت آشنایی قدیمی پای پنجره ایستاده و به او زل زده است. بعد با خودش گفت:" چه چیزی بهتر از این؟"


10.

تند و محکم گام برمیداشت و آرامش پیاده رو ها را در آن صبح سرد زمستانی با صدای پاشنه ی کفشهایش بهم ریخته بود. اگر از دور نگاه میکردی و بینی جمع شده و لبان بهم فشرده اش را نمیدیدی ممکن بود خیالات برداردت که خانم جوانی آنهم با آن سر و وضع برای مسابقه ی دو آماده میشود.

موهایش مثل گدازه های آتشفشانی از زیر شال سیاه و ضخیمش روی پشتش سرازیر بود و در اثر وزش نسیم و سرعت گامهای دخترک در هوا تاب میخورد. سعی میکرد جلوی اشکهایش را بگیرد ولی موفق نبود.

ترسیده بود؟ خشمگین بود؟ غمگین؟ بیشتر از هر چیزی تحقیر شده بود. آنهم جلوی خودش و این بدترین بلایی است که ممکن است سر کسی بیاید.

با خودش دائماً این جمله را که حتی یادش نبود کجا آن را خوانده است تکرار میکرد:" هر وقت آدم به دو راهی انتخاب رسیده است همواره انتخاب های او محدود به گزینش بین بد و بدتر بوده است. این آدم اصلاً چرا باید حق انتخاب داشته باشد؟"

اگر چند سالی دیگر که سنی از او گذشته این لحظات را به یاد بیاورد، تصدیق خواهد کرد که در زندگی هیچ بدتری وجود ندارد. و در واقع هر وقت انسان در زندگی احساس کند بدترین لحظات و تجربه ها را از سر گذارنده است کائنات رویدادهای بدتری را برای رو کردن در آستین آماده خواهد داشت.

او خود را به خاطر انتخاب اشتباهش نکوهش میکرد و احساس حقارت روح او را میسوزاند. با خودش گفت:" البته بهتر، بهتر که همین الان فهمیدم نه چند سال دیگه. اصلا تقصیر خودمه، کلاً چرا باید به همچین آدمی فکر کنم؟ کی گفته عشق و عاشقی همه چیزه"

او تصمیمات مهمی هم گرفت. اول اینکه دیگر به حرف مادرش گوش نکند. دوم اینکه هروقت قرار شد تصمیم مهمی بگیرد به حرف عقلش گوش کند نه احساسش.

البته باز هم باید چند سال دیگر بگذرد که این خانم جوان بفهمد خط کشیدن بین این دو اصلاً کار ساده ای نیست. نه لاقل آنقدر که او فکر میکند این کار شدنی است.

او یک تصمیم کوچک دیگر هم گرفت. اینکه دیگر به هیچ مردی ابراز علاقه نکند.


11.

در آن صبح سرد و ابری زمستانی خبر مثل بمب در کارخانه پیچید. اول زمزمه های در بخش حقوقی شرکت شروع شد و کم کم به فریادهایی بلند در میان کارگران خط تولید ختم شد. " تا حقش رو ندید ما کار نمیکنیم"

زمانی که رئیس بخش حقوقی کارخانه سعی داشت خیلی مودبانه و با موجی از اصطلاحات مخصوص وکلاء شر سرکارگر سابق کارخانه را از سرش کم کند هیچ فکرش را نمیکرد خیلی سریع کارها اینقدر پیجیده شود.

البته او تا حدودی حق داشت. او فقط کمی گیج شده بود. سرکارگر محبوب کارخانه بعد از چند سال غیبت یکدفعه پیدایش شده بود و تقاضای حق و حقوقش را و خسارت جسمی که در حین کار به او وارد شده بود میکرد . جناب وکیل هم همان کاری را کرد که همه وکلاء اینجور مواقع میکنند.

یعنی ، خودکارش را بین انگشتانش میچرخاند و سعی میکنند چند تا کلمه ی قلنبه و گنده را به جای پول به کارگر بیچاره تحویل بدهد. ولی کسانی که سرکارگر کارخانه را میشناختند، میدانستند او اهل کوتاه آمدن و معطل شدن نیست. به اینصورت بود که ظهر نشده او تمام حق حقوق خود را دریافت کرد و بدون هیچ معطلی تمام آن را صرف خرید سهام کارخانه کرد.

حالا او یکی از هزاران سهام دار کارخانه، سرکارگر کل کارخانه و رئیس اتحادیه ی کارگران بود.

یک شروع عالی برای پیرمردهایی که در یک صبح سرد زمستانی ناپدید میشوند.


12.

چه چیزی بهتر از این؟ اینکه زندگی به آدم فرصتی دوباره بدهد. اینکه برای یک بار هم که شده زندگی قبل از اینکه با لبخندی موذیانه انگشت وسط خود را نشان آدم بدهد، با رویی خوش سر تکان بدهد و دل آدم را قُرص کند.

در یک صبح سرد زمستانی، خانمی که در عین جذابیت دیگر چندان جوان به حساب نمی آمد، سراسیمه از در خانه بیرون دوید و بیمحابا و بی توجه به اینکه آنجا تقریبا یک خیابان پرتردد است از خیابان رد شد و خود را به مردی که آن طرف خیابان ایستاده بود رساند.

" مادام بود. خودش بود. پرید بیرون. دست اون یارو، رئیس کارخونه رو گرفت و بُردش تو، هییی روزگار، پول چه ها که نمیکنه"

پیرمردی که شاهد ماجرا بود این را گفت و در حالی که به نشانه ی تاسف سری تکان میداد راهش را گرفت و رفت.

هرچند پیرمرد تجارب زیادی دارد ولی این بار را درست نگفت. او فقط دید زنی مردی را دیوانه وار در آغوش کشید. مرد هم با دهانی نیمه باز فقط تسلیم او شده بود. زن او را با اصرار به داخل دعوت کرد و مرد هم به نظر میرسید فقط بلد است کلماتی نامفهوم را تحویل در و دیوار بدهد و در نهایت هم مثل بچه های خوب که دنبال مادرشان میروند مادام را همراهی کرد. پول اینجا نقشی نداشت. نه آنطور که پیرمرد تصور میکرد.

مادام و رئیس کارخانه در اتاق مادام روبروی هم نشستند و بعد از سکوتی که چند سال طول کشیده بود مادام سر صحبت را باز کرد.

- باورم نمیشه

- منم فکر نمیکردم. نمیدونم چی شد بعد از سالها دوباره از این طرفها سر در آوردم.

- شاید خدا صدای من رو شنیده

- به نظر میرسه خدا هم وقتی تو روبروش باشی مهربون تر میشه وگرنه من سالها صداش کردم ولی ...

- منم سالهاست صداش میکنم.

اگز کسانی که رئیس کارخانه را میشناختند این صحنه را میدیدند، اصلاً باورشان نمیشد چطور در برابر یک خانم، گوشهای آقای رئیس سرخ شده و این در حالی است که آنها صدای تپیدن قلب او را نمی شنوند، چون در این صورت باورشان نمیشد، مردی که روبروی مادام نشسته است همان رئیس جدی و سرسخت کارخانه است.

- خیلی سال گذشته.

-بله

- یک عمر چشم انتظار بودم

- نمی دونم چی بگم. امیدوار بودم بتونی زندگی خودت رو داشته باشی، برای خودت خوش باشی

- نتونستم

- اما به نظر میرسه آدم موفقی هستی

- این؟

آقای رئیس آستین کتش را نشان داد و ادامه داد

" فکر نکنم . این آدمی نیست که تو میشناختی . مردی که تو میشناختی سالها قبل وقتی از روی سکوی اون طرف خیابون غیبش زد دیگه پیداش نشده. کسی هم دنبالش نگشته"

مادام آشکارا اشک میریخت. مادام به او حق میداد. بعد از این همه سال خودش هم دیگر آن دختر زیبا و پراز شور زندگی نبود.

با اینکه سالها منتظر چنین لحظه ای بود و هر روز، هزاران بار این صحنه را تصور کرده بود. اما هیچ چیز شبیه آنچه فکر میکرد نبود، شیشه ی کلماتش خالی بود و تکان دهانش فقط هوا را بی هیچ صدایی بیرون میداد.

- تقدیر چیز عجیبیه!

مادام در جواب فقط سرتکان داد.


13.

بوم ، بوم، بوم

این صدا دیوانه اش کرده بود. صدای تپش های قلبش آنهم وقتی هنوز اول صبح است و خبری از کارهای سنگین بدنی نیست ، برای آقای سرکارگر سخت کوش کارخانه یک تجربه ی جدید و البته دیوانه کننده است.

وقتی برای اولین بار بجای نیم ساعت زودتر رسیدن دقیقا سرموقع به کارخانه رسید و مجبور شد برای ثبت ساعت ورود توی صف بایستد چشمش به نوشته ای افتاده بود که با خودکار و خیلی بد خط روی دیوار نوشته شده بود.

" اگه ما شانس میداشتیم/ کارخونه آدامس میداشتیم"

بعد زیر این جمله با خودکار ولی با خطی بهتر نوشته شده بود:

"شانس مال آدم پولداراس ، تو اگه چیزی میخوای باید براش بدوی"

البته آقای سرکارگر از آن آدمهایی نبود که برای فال گرفتن و یا نشانه ها و این دست حرفها ارزشی قایل باشد ولی چرا دقیقا باید این جمله را میدید؟ آن هم درست همین امروز؟

تصویر دختر باآن موهای قرمز، لحظه ای او را رها نمیکرد. وقتی به خودش آمد که بیست دقیقه فقط به دیوار روبرو خیره شده بود. بنابرین:

دریک صبح نه چندان زود و نه چندان دیر زمستانی ازمیان کارگران بیشماری که گویی بیهدف به این طرف و ان طرف میروند، مردی با شتاب میدوید، آنهم درحالی که نمیدانست چرا!

مسیر چندان طولانی نبود. اما فقط کسانی میدانند این راه چقدر طولانی است که دریک نگاه عاشق شده اند و بعد دچار تردید شده اند و بعد فهمیده اند مقاومت فایده ای ندارد و بعد خوب شیرفهم شده اند که آنقدر عاشق شده اند که ممکن است دیوانه شوند و بعد اصلاً کمی دیوانه شده اند و شروع کرده اند به دویدن و در حین دویدن فقط به این فکر کرده اند که نکند دیر شود و بعد از این فکر بیشتر دیوانه شده اند و باز نگران تر از اینکه مبادا دیگر نبینمش.

-" خوب پس چرا این آقا که این قدر عاشق بود و عجله داشت، جخ وایستاده بود وسط خیابون؟ چش چرونی میکرد؟"

پیرمردی که شاهد ماجرا بود در حالی که یک ابروی خود را بالا داده بود این را پرسید.

او حق داشت چون نمیدانست چه بر سر کسی می آید که تا چند ساعت قبل مثل آدم زندگی اش را میکرد ولی در یک نگاه عاشق شده و دلش مثل دیگ بخار بدون متصدی ترکیده وقتی می بیند رئیس کارخانه ای که او در آن سرکارگر است وارد خانه ای میشود که معشوق آخرین بار آنجا دیده شده است.

میگویند عاشق دل نازک است.

" و مغرور و احمق و کور"

باز هم حق با پیرمرد است. آقای سرکارگر وقتی دید رئیسش وارد خانه شد ناگهان خشکش زد. او هر فکری کرد و در هر فکر باز خودش را مغلوب این قصه ی عاشقانه دید. هر فکری بجز اینکه آقای رئیس کارخانه محبوب مادر دختری است که او عاشقش شده. اما دراین ماجرا حق با قسمت اول جمله ای بود که با خط خوش روی دیوار حک شده. لاقل در مورد کارگر جماعت که اینطور است.


14.

نظریه ی معروفی هست که میگوید:" وقتی نویسنده ای داستانی می نویسد، در جهان کوانتومی مسیری جدید باز میشود و دنیایی که نویسنده تصور کرده است واقعا بوجود میآید و اتفاقات داستان در آن دنیا رخ خواهد داد."

البته شاید برعکس این بود. دقیق ترش یادم نمی آید. اما اگر واقعا اینطور باشد در این دنیایی که من خلق کردم به یک نفر خیلی بدهکارم . راننده ای که فوت کرد. هر چند دراین بخش قرار نیست او دوباره به زندگی برگردد. هرگز!

در دنیایی که من ساختم آدمها بهای کارهای خود را خواهند پرداخت، همان طور که مُزد کارهای خود را هم خواهند گرفت.

اما من در مورد او اشتباه کرده ام. البته شاید بخاطر دخالت های نابجای این پیرمردی باشد که خیلی هم توی دست و پا است.

بهر حال میخواهم علت حواس پرتی او را اصلاح کنم. هرچند راننده ی مزبور در آن صبح خیلی عجله داشت ولی برخلاف نظر پیرمردی که شاهد ماجرا بوده و صد البته برخلاف نظر من اصلاً حواسش پرت نبود. شاید بهتر بود آن بخش را اینطور مینوشتم:"

در یک صبح سرد زمستانی قضا و قدر بازی اش گرفته بود. زیرا دختر خانم جوانی را واداشت خودش را وسط خیابان بیاندازد تا به حساب خودش جان عابر پیاده ای را که اصلاً حواسش نیست که وسط خیابان ایستاده است را نجات بدهد. آنهم در حالی که تا همین چند لحظه ی قبل ترکیب صورت درهم و موهای قرمزی که روی شانه هایش روان شده بود او را شبیه آتش فشانی آماده ی انفجار نشان میداد که به سرعت و جدیت گام برمیدارد تا قبل از رفتن به محل کار لباسهایش را عوض کند. در اثر این حرکت مردی مُرد زیرا نمیخواست به خانمی آسیب بزند که چنددقیقهی قبل مصاحبت ناخوشایندی با او داشت. در واقع اگر دخالت خانم موقرمزِعصبانیِ مصممِ متنفر از مردان نبود او براحتی میتوانست از کنار سرکارگرِ سخت کوشِ عاشق که مثل مجسمه وسط خیابان خشکش زده بود عبور کند. این حرکت همچنین باعث شد مردی معشوقی را که تنها ظرف یکی دو ساعت او را به مجنونی تمام و کمال تبدیل کرده بود در آغوش خود ببیند و به قسمت دوم جمله ای که با خط زیبا روی دیوار حک شده بود هم ایمان بیاورد.

چه کسی آن جمله را نوشته بود؟ نویسنده؟


15.

مادام تمام سعی خود را کرد بتواند حرفی بزند. اما کلماتش مثل حبابهای صابون در هوا معلق میماند و چند لحظه ی بعد اثری از آنها نبود.

آقای رئیس از جای خود بلند شد. چرخی در اتاق زد. قاب عکسی را از روی میز آرایش برداشت.

- یکدفعه غیبت زد. هرچند خیلی قبلش هم میدونستم کارم تمومه. ولی تو یکدفع غیبت زد.

- نمیخواستم اذیت بشی.

- شاید. ولی بهتر بود بهم حق انتخاب میدادی. همونطوری که من به تو حق میدم. باید میموندی ، حداقل به اندازه ی یک توضیح کوچیک یا حداقل یک خداحافظی ساده

- انتخاب من نبود. مادرم. وقتی فهمید مالک کارخونه ای که بابام یک عمر برای هیچی توش عرق ریخته بود خواستگارم در اومده، نشست و بلند شد، رفت و اومد تا به من بفهمونه که شانس فقط یکبار در خونه ی آدم رو میزنه.

- اما من چی ؟ یادمه من قرار بود اون شانس بزرگ باشم. همونطوری که تو بزرگترین شانس من بودی. کاش آخرین بار بهم میگفتی که دیگه قرار نیست هم رو ببینیم.

- خیلی چیزها هست که بهت نگفتم

چهره ی آقای رئیس مثل بچه ای بود که هر لحظه ممکن است زیر گریه بزند. ابروانی بالا رفته، لبهایی که گوشه هایش به پائین چین خورده بود و چشمانی که بوضوح خیس بودند و درست نمیدید که مادام آب دهانش را به سختی و زحمت پایین داد. درست مثل بچه ای که میداند بخاطر کار اشتباهش بزودی و به سختی تنبیه میشود ولی بازهم امید دارد شاید به طور معجزه آسایی از زیر آن در برود و نجات پیدا کند.

- وقتی بهش گفتم حامله شدم، به کلی غیبش زد. وقتی هم بعد از کلی بدبختی و بروبیا تونستم ببینمش فقط وعده ی سرخرمن داد. هی امروز و فردا کرد. دروغا و کلک هاش تمومی نداشت ولی بلاخره راضی شد. به شرط اینکه بعد از عقد با پولی که بهم میده از این شهر برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم. وقتی از محضر برگشتیم حتی مهلت نداد اسباب و وسیله هامون رو جمع کنیم.

فکر میکنی اگه میموندم، اگه توضیح میدادم چی کار میکردی؟"

مادام این را با بغضی فرو خورده پرسید. یکساعت قبل معشوق قدیمی اش را دید و فکر کرد زندگی فرصتی دوباره به او داده است اما حالا بوی تلخ کلمات و سرمای افکاری را که سالها در پستوی- ذهن آدمی که روبرویش ایستاده- خاک خورده است را به خوبی حس میکرد.

بعد از سالها انتظار در کمتر از یکساعت پذیرفت که تاوان برخی تصمیمات قدم گذاشتن در راهی یکطرفه است که راهی برای بازگشت ندارد.

هنوز لحن صدای خودش را به یاد میآورد وقتی با خودش صحبت میکرد، وقتی تصمیم عاقلانه را در جواب مثبت با رئیس کارخانه میدید و خودش را راضی میکرد که احساسات پاک آن کارگر ساده ی کارخانه برایش " نان و آب " نمیشود.

صورت مادرش مانند تصویری زنده در برابر چشمانش بود وقتی با لبخندی عریض دخترش را برای این تصمیم تشویق میکرد و با شوق به او یاد میداد چگونه مرد ثروتمند شهر را اغوا کند.

مادام حالا و درست در این لحظه به خوبی فهمید که مرز بین عقل و احساس آنقدر ها هم که میگویند مشخص و پیدا نیست.

- چیکار میکردم؟ نمی دونم. اما حالا که بهش فکر میکنم میبینم تقدیر چیز عجیبیه!

- این بار چندمه این رو تکرار میکنی.

- واقعاً! ولی ببین. بهش فکر کن. اگه بیخبر نمی رفتی؟ اگه میموندی من واقعاً چکار میکردم؟

شاید بچه رو گردن میگرفتم. اون وقت تا همین چند سال پیش مثل اسب توی اون کارخونه جون میکندم تا شاید بتونم به زور شکم تو و بچه ، یا حتی بچه هامون رو سیر کنم. اونوقت من و تو دو تا آدمی بودیم که در طول زندگی تقریبا هیچی نداشتیم. نه خونه ، نه سواد، نه تفریح... هیچ وقت از این شهر لعنتی بیرون نرفته بودیم، هیچی به معنی مطلق. مثل آدمهایی بودیم که دست و پا میزنن که کمتر زجر بکشن. اما الان، من رئیس کارخونه ای هستم که قرار بود فقط کارگر سادش باشم و تو؟

- یک سوپر استارناتمام، مادر نصفه و نیمه، کسی که فرار کرد و نموند، کسی که برگشت و فراموش شد.

آقای رئیس قاب عکس را به سمت مادام گرفت. عکس دختر موقرمز در لباس فارغ التحصیلی دانشگاه در حالی که لبخندی عریض بر لب داشت گویی زنده بود.

- گمونم خدا یک خرده اشتباهی متوجه دعاهام شده.

- ها! چرا؟

- این همه سال من تو رو برای خودم ازش خواستم. ولی الآن ! الآن گمونم اون آدم پولداری که سر صبح دخترم ازش صحبت میکرد، تو باشی. درسته؟

- از خدا میخواستی؟ این همه سال؟ کافی بود بیایی در کارخونه، اون پارکی که پاتوقمون بود، در خونه، حداقل یک چرخی توی شهر میزدی، اینجا شهر بزرگی نیس منم قایم نشده بودم.

بغض مثل سیبی بزرگ در گلوی مادام گیر افتاده بود. حالت کسی را داشت که به دری تکیه کرده و گوش ایستاده، اما ناگهان در باز شده و حالا او تقلا میکند زمین نخورد و در همان حال فکری برای جواب افراد توی اتاق بکند.

تمام ذهنش را در جستجوی کلماتی مناسب زیر و رو کرد اما تمام این دست و پا زدن ها فقط یک نتیجه داشت" احساس گناه". واقعاً چرا این همه سال در خانه مانده بود؟

اگر آدمی واقع بین بود میگفت:" برای فرار از مواجه با همچین صحنه ای و همچین برخوردی"

مادام از صمیم قلب آرزو کرد مردی که روبرویش ایستاده، ناگهان همانی شود که سالها در خیالش تصور کرده است. لبخند بزند، او را در آغوش بگیرد و حتی از او دلجویی هم بکند.

- من رو ببخش

آقای رئیس این را گفت و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و در حالیکه بیرون را زیر نظر گرفته بود ادامه داد:" نمیخواستم ناراحتت کنم. درکت میکنم. تو سرنوشت ما دو نفر، تو این قصه که من و تو به هم نرسیدیم، شاید من بیشتر از تو مقصرم"

- نمیدونم. شاید روم نشد. شاید دوست نداشتم به کسی تحمیل بشم. نمیخواستم اونقدر خوار و ذلیل من رو ببینی. شاید فقط میخواستم برای یک بار دیگه هم که شده حس خوب دوست داشته شدن رو تجربه کنم. اما کنار همه ی اینها ترس هم بود.

آقای رئیس که منظره ی بیرون برایش جالب به نظر می آمد، بدون اینکه نگاهش را از منظره ی بیرون بردادد گفت:" میدونی یکی از بهترین چیزهای که در مورد تو دوست داشتم چی بود؟ اینکه در هر لحظه میدونی داری چکار میکنی ، میتونی بفهمی چی میخوای و یا اصلا درونت داره چی میگذره. برخلاف من.

وقتی با دخترت به این خونه برگشتی من همونجا بودم. اونطرف خیابون. روی همون سکویی که چند سال منتظرت بودم.

آقای رئیس پنجره را رها کرد و رو به مادام ایستاد.

" فقط چند لحظه، برای چند لحظه ی کوتاه اونجا نبودم. چهار یا پنج سال،شبانه روز اونجا بودم، زمستون، تابستون و بعد فقط چند لحظه ی کوتاه اونجا نبودم. وقتی برگشتم پشت پنجره ایستاده بودی و زل زده بودی بیرون.

- تو اونجا بودی؟

- و با خودم گفتم:" حتماً دلیلی داشته که درست لحظه ای که منتظرش بودم رو از دست دادم. و میدونی بعدش از خدا چی خواستم؟ اینکه دیگه مجبور نباشم منتظره چیزهایی باشم که دوستشون دارم. گفتی انگار خدا دعاهامون رو اشتباه متوجه شده؟ میدونی خدا به من چی داد؟ قدرت فراموش کردن و البته پول.

نمیدونم! شایدم فراموشی نتیجه ی پول باشه یا شاید پول نتیجه ی فراموشی بعضی چیزها

میدونی چرا آدم پولدارها فراموش کار میشن؟ چون وقتی برای چیزی که دوستش داری به اندازه ی کافی منتظر نشی، تو ترس و امید غرق نشی، ترس از دست دادن، ترس اینکه هر لحظه ممکنه یکی بیاد و زودتر از تو به قاپدش و از همه بدتر ترس اینکه بدون اون چه طوری باید دنیا رو تحمل کنی، اگه این ترس ها رو تجربه نکنی همه چیز مثل خبرهای بی اهمیت روزنامه یصبح میشه که نیم ساعت بعد از اینکه صاحبش شدی از یادت میره.

باز میدونی چرا آدمهای فراموش کار پولدار میشن؟

چون وقتی فراموش کار باشی وقت و سرمایت رو برای چیزهایی که در دسترست نیستن هدر نمیدی. دلت میخواد ولی چند روز بعد یادت میره و دوباره برمیگردی سرکار و بار خودت. البته مهم تز از همه هم اینه که دیگه یادت میره کی بودی و دلت چی میخواسته و دیگه خودت رو نمیدازی تو هچل

- تو اونجا بودی و نیومدی جلو؟ حتی تو این همه سال. چون میخواستی پولدار بشی و من رو فراموش کنی؟ خوب چرا از همون اول نرفتی؟ چرا بقول خودت اینهمه زیر بارون و باد منتظر شدی؟

- اشتباه نکن. من نرفتم که پولدار بشم یا فراموشت کنم. من رفتم چون فهمیدم اینهمه سال منتظر تو نبودم. چون وقتی دیدمت چطور با شک و تردید و ترس جلوی این پنجره ایستادی و بیرون رو طوری نگاه میکنی که معلومه خودت هم منتظر کسی هستی فهمیدم این همه سال من منتظر خودم بودم. باید چیزهایی در درونم روشن میشد. من رفتم چون متوجه شدم چیزی که تو این سالها منتظرش بودم تو نبودی. قطعه ی گمشده ی این پازل زن افسرده و شکست خورده ی پشت پنجره نبود. رفتم چون وقتی دیدمت احساسم بهتر نشد، هیچی. چون فهمیدم اینهمه سال من قصهی عشق و عاشقی رو فقط برای فرار از واقعیت درست کرده بودم. من عاشق تو شدم و بعد هم دیوانه وار به این عشق چسبیدم تا از این واقعیت که هیچی نیستم فرار کنم. وقتی متوجه شدم چرا غیبت زده خرد شدم. نه ، حرف حسادت و غیرتی شدن و این حرفها نیست. شاید اگه با کس دیگه ای غیر از اون میرفتی اوضاع یک جور دیگه میشد. ولی این حس تحقیر که کسی رو که مثل خدا دوستش داشتم بین من و پول دومی رو انتخاب کرد باعث شد تمام روانم لِه بشه. درست مثل سیبی که بره زیر چرخ ماشین. وقتی دیدمت تمام این فکرها درست مثل صاعقه خورد به سرم. من اینجا چکارداشتم؟ منتظر بودم تا بهم ثابت بشه من مهمتر از پول هستم؟ درحالیکه نبودم و نیستم. میدونی درست تو همون لحظه ای که دستهام رو کردم توی جیبم و قصد کردم که از اینجا برم...

با هیاهوی مبهم شبیه نعره و صدای برخوردی شدید که از بیرون آمد صحبتهای آقای رئیس ناتمام ماند. او که انگار میدانست چه اتفاقی افتاده به سرعت به بیرون دوید و مادام هم بی اراده به دنبال او دوید.


16.

قضاوت کردن آسان و فکر کردن کار سختی است. برای همین ما بیشتر قضاوت میکنیم تا تفکر. برای همین پیرمردی که صحنه را از نزدیک دیده بود میپنداشت سرکارگار کارخانه ی قند برای این دختر مو قرمز را که ساکن خانه ی آنطرف خیابان است چنین تنگ در آغوش گرفته چون میداند با وجود رقیبی قدرتمند احتمالا هرگز شانس دوباره ای برای این کار نخواهد داشت. البته او اگر سعی میکرد آنچه که هست را ببیند و نه آنچه میخواهد و بجای قضاوت عجولانه درست فکر میکرد میفهمید که اقای سرکارگر فقط ترسیده. دختر را محکم در آغوش گرفته چون همین چند لحظه قبل دخترک خود را دیوانه وار جلوی ماشینی انداخت که به سرعت در حال عبور از خیابان بود و اگر او را از سرراه کنار نکشیده بود الان دختری که امروز صبح عاشقش شده بود همان جایی رفته بود که راننده ماشین رفته. سرکارگر محجوب ما فقط نمیدانست حالا باید چکار کند. البته اگر کمی با احساس بشری به صحنه نگاه کنیم و کمی _ البته فقط کمی_ قضاوت هم بکنیم ، بدش نمی آمد اینجای داستان کمی کش بیاید.

کل داستان فقط بیست و هفت ثانیه طول کشید و برای دخترک آنقدرهاهم طولانی نبود ولی برای کسی که قدر زمان را به خوبی میداند، آن آغوش کذایی به اندازه ی کافی طولانی بود. دخترک با کمی تقلا و تلاش خودش را از جناب سرکارگر خلاص کرد و با نگرانی حال مردی را پرسید که چند لحظه قبل جانش را نجات داده بود. دخترک فکر میکرد اوست که جان مرد را نجات داده و به عکس قضیه اصلا فکر هم نمیکرد و تا وقتی که حق انتخاب بین مردی زمخت و نخراشیده و مبهوت با دختری ظریف، صدایی لطیف و موهایی لخت و به رنگ آتش است، بهتر است کاری به واقعیت نداشته باشیم.

به هر حال آن بیست و هفت ثانیه نبود که مغز آقای سرکارگر را سوزاند، حتی دیدن این صحنه که آقای رئیس به دخترک که قصد داشت خودش را در آغوشش بیاندازد اعتنایی نکرد هم او را گیج نکرد.

تقدیر چیز عجیبیه! –احتمالا اگر اقای رئیس فرصت میکرد حرفهایش با مادام را ادامه بدهد این را میگفت-


17.

در یک روز عادی مثل بقیه ی روزهای سال، مسئول تابلوهای تبلیغاتی شهرداری عجیبترین قرارداد اجاره ی یک تابلوی تبلیغاتی را دریافت کرد.

اگر امضای یکی از سرشناسان شهر پای نامه نبود، ممکن بود آقای مسئول مسئله ی نامه ، درخواست و البته مقادیر قابل توجه پول نقدی که داخل پاکت بود را فراموش کند. هرچند آنچه واقعا باعث شد دست به کار شود چکی بود که فقط بعد از اجرای قرارداد قابل برداشت بود. بنابرین:

خیلی سال قبل دریک صبح خیلی سرد زمستانی کارگران شهرداری خیلی سخت مشغول کار بودند. نصب یک تابلوی تبلیغاتی مزین به عکس یکی از جدیدترین چهرهای مد آن زمان که معروف بود به "مادام".

در سرمای آنروز البته بازار شایعات بین کارمندان شهرداری در دفتر سازمانی گرم بود. خانمی که در هماهنگی کامل با میز و صندلی اش بود، طوری که گویی بخشی از دکور اتاق است رو به همگار دیگرش کرد و گفت : " واقعاً کارهای آدم پولدارا عجیبه، با این پولی که خرج این تابلو کرده میتونست براه دست این دختره رو بگیره بیاره بزاره سرچهاراه براش با داد و بیداد تبلیغ کنه، دیگه تابلو میخواد چکار؟"

- یعنی تو واقعا فکر کردی بحث تبلیغ و این حرفاست؟

- نیست؟

- نه بابا! من شنیدم این آقا تا وقتی این خانم خانما هنوز مادام نبودن و همین جا تو همین شهر نون خشک سَق میزده عاشقش شده. تازه یکی از آشناهامون میگفت مثل اینکه این بابا همه ی پولهاش رو داده به مادام، اونوقت اونم بعد از مدتی زده زیر همه چیز و پول چی، قرار چی، عشق و عاشقی کجا؟ انداخته رفته با پولهای این فلک زده سوپر استار شده. اینم بنده خدا اینجا جنون ورش داشته.

- واقعا؟ حیوونی، واقعا عجیبه، حالا این مرده چکار میکنه؟ بدبخت

- همین رو بگو، یک آشنایی داریم میگفت مثل اینکه مرد بیچاره تمام کار و کارخونه رو رها کرده به امون خدا، لباس مبدل میپوشه افتاده دنبال دختره هر جا میره از دور نگاهش میکنه.

حالا تازه اینهایی که این یارو پولداره رو میشناسن میگن طرف اونقدر خسیس بوده آب از دستش نمیریخته زمین، معلوم نیس دختره چه سحر و جادویی کرده این یارو حاضر شده دار و ندارش رو بریزه به پاش.

- آخی، حیوونی، شاید امیدواره برگرده، اونوقت از دیدن این تابلو خوشحال بشه بدونه یکی بفکرش بوده.

- مگه دیونس که برگرده

آقای که در گوشه ی اتاق سرش را روی دفتری خم کرده بود و تند و تند چیزی مینوشت با هیجان دفترش را بست و از پشت میزش بلند شد و آمد بین دو همکار خانمش و روی لبه ی میز نشست. بعد با لحنی که فقط مردهایی دارند که سالها با دو خانم پرحرف در یک اتاق بدون پنجره گیر افتاده است گفت:" خانومها! چرا وقتی از چیزی خبرندارید پشت سر مردم غیبت میکنید؟ خوب گوش کنید. اصلا شاید قضیه برعکس باشه! یعنی شاید این آقای پولدار اونقدر خسیس بوده که وقتی دیده قضیه ی این خانم مادام داره جدی میشه، به هر حال، یک جورایی، دَک کرده باشدش. ولی خوب حالا بعد از اینکه مادام مادام شده باخودش گفته ای بابا چه غلطی کردم. ولی خوب حالا چکار کنم؟ شاید رفته دنبال مادام و اونم ازش خیلی ناراحت بوده و برنگشته. این بخت برگشته هم خواسته با این تابلو دلش رو بدست بیاره. البته منم فکر میکنم مادام مگه دیوونه باشه برگرده.

- شایدم پای نفر سومی در میون بوده؟

کارمند دکوری خیلی مردد این را گفت. درت مثل خانم متشخصی که دلش نمیخواهد حرفهایی سطحی آنهم با همکار مردش بزند ولی به هرحال نمیتواند جلوی خودش را هم بگیرد. همکارانش که کار بهتری هم نداشتند خیره به او منتظر ادامه ی حرفش شدند

او این بار با اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد

- شاید مادام دلش جای دیگه ای بوده

- کجا؟

هر دو نفر باهم پرسیدند و منتظر جواب ماندند

- من چه میدونم. شاید یک آدم بی نام و نشون. یک آدمی که اونقدر مهم نبوده که اصلا دیده بشه. یک آدم معمولی

چشمان آقای کارمند با شوق درخشیدند. از لبه ی میز کارمند دکوری بلند شد و شبیه مردهایِ کارمندی که سعی میکنند فاصله خود را از همکار خانم حفظ کنند ولی نمیتوانند، گفت:" خوش بحال اون آدم معمولی"



18.

اگر از کسانی که کل خانواده ی آقای سرکارگر را میشناسند بخواهی یک ویژگی واضح در مورد این خانواده به تو بگویند این است که اخلاق آقای سرکارگر خیلی شبیه مادرش شده است درست برخلاف بردارش که خیلی شبیه پدرش شده. البته شاید اینکه آقای سرکارگر با مادرش بزرگ شده و بردارش بیشتر کنار پدرشان بوده هم در این قضیه موثر باشد.

وقتی در سن ده سالگی فهمید پدرش او، مادر و برادرش را رها کرده و رفته دنبال یک زن دیگر خیلی سریع بزرگ شد. دقیقا در یک صبح سرد زمستانی وقتی که بجای مدرسه رفتن راهش را به سمت کارخانه ی قند کج کرد.

جایی که یادم نمیآید کجا خواندم که بزرگ شدن برای بعضی ها چیزی نیست که انتخابش کرده باشند. بعضی بچه ها بزرگ میشوند چون چاره ی دیگری ندارند.

با وجود هیکل بزرک و تنومندش کاری نبود که نتواند از پس آن بربیاید. البته آقای سرکارگر از آن آدمهای نبود که بخواهد از موقعیت پدرش سوء استفاده بکند. حتی وقتی براثر سانحه ی ترکیدن دیگ بخار کارخانه و نشت ناکهانی بخار کل صورت و پوست سرش سوخت اصرار پدرش برای اینکه یک کار دفتری را قبول کند را اصلا قبول نکرد.

التبه نه اینکه نخواهد توی سرما کنار بخاری و در گرما زیر بار کولر در فضای آکنده از بوی خوش عطرهای گران قیمت همکارانش کار دفتری انجام بدهد. نه، اما اینکار یعنی قبول کمک از سمت پدر خائن یکجورهایی خیانت به کاردی بود و او اصلاً دوست نداشت مادرش را برنجاند. هرچند وقتی برادر کوچکترش رفت و راننده ی شخصی پدر شد به نظر نمیرسید مادر چندان ناراحت شده باشد.

از نظر مادرش شوهر واژهای بود که سالها قبل در دفتر خاطراتش خط خورده بود. در واقعیت امر حالا بعد از گذر سالها دیگر ،آقای سرکارگر هم چندان حس بدی نسبت به پدری که آنها را رها کرده بود نداشت.

اما این مسئله که پدرت جلوی چشمانت معشوقه ات یا لاقل دختری را که دوست داری بقاپد یک چیز دیگر است.

قضاوت کردن آسان است و فکر کردن سخت. البته این مربوط به وقتی است که بیکار کنار خیابان نشسته باشیم و بخواهیم برای سرگرمی به آدمها نگاه کنیم و در دلمان در مورد آنها قضاوت کنیم. وگرنه قضاوت سخت ترین کار دنیاست. اینطوری میشود که اگر از افراد در مورد یک واقعه ی مشخص بپرسی بجای حقیقت، نتیجه ی قضاوتشان را به تو تحویل میدهند. مثلا اگر از پیرمردی که شاهد ماجراست بپرسی میگوید:" مرتیکه خجالت نکشید. تا دید دختره افتاده رو زمین مثل جونای بیست ساله دوید بیرون بعد دوید سمتش، فقط نمیدونم چرا وقتی دختره هم خواست بغلش کنه پسش زد؟ آخه کدوم احمقی همچین کاری میکنه؟"

اگر از سرکارگر کارخانه بپرسی میگوید:" پدر؟ فقط یک کلمه ست. نبود و وقتی هم که بود بیشتر پدر داداش کوچیکه بود. البته میفهمم چرا. اونایی که پدرم رو میشناسن، آقای رئیس رو، میگن اون از مادرم خوشش نمی اومد چون پایه ی خوشگذرونی هاش نبود. میگن منم مثل مادرم هستم. ولی داداش کوچیکه فرق داشت. یکی بود عین خودش. تا تونست آقای رئیس رو تیغ زد. باورتون میشه؟ آقای رئیس. مثلا رانندهش بود. ولی کیه که ندونه اینا باهم چه کارهای که نکردن."

دختر موقرمز فقط گیج شده بود. او به مردی که روی زمین پهن شده بود نگاه میکرد و در آن معرکه تلاش میکرد یادش بیاید قبلا او را کجا دیده است و چرا چهره اش اینقدر آشناست. همچنین چرا آقای رئیس به سمت ماشینی میدود که به درخت خورده و حسابی مچاله شده. با خودش دعا میکرد بلایی سر خودش نیاورد. لاقل تا وقتی که راضی شود خرج مهاجرت او را بدهد. با خودش گفت:" نگاهش کن، فکر کنم میخواد برای خود شیرینی پیش من قهرمان بازی در بیاره"

آقای رئیس کارخانه سراسیمه میدوید، نفس نفس میزد، نه از شدت دویدن، از شدت ترس، ترسی که فقط پدری میداند که ... –بگذریم، دوست ندارم ادامه اش را تصور کنید_ تا به صحنه برسد فقط سی و هفت ثانیه طول کشید. ولی هرگز خودش را نخواهد بخشید. از این به بعد اگر از او بخواهی خودش را توصیف کند میگوید:" مردی که همیشه چند لحظه دیر میرسد. آن هم فقط چند لحظه"

اما اگر از مادام بپرسیم چطور؟

احتمالا در حالی که به آن طرف خیابان نگاه میکند زیر لب زمزمه میکند

" تقدیر واقعا ً چیز عجیبیه"


19.

از آنجایی که هر صبحی چه بخواهیم و چه نخواهیم ظهر میشود و بعد، بعد از ظهر میشود. باید بگویم:

در یک بعد از ظهر سرد زمستانی دو خانواده ی سه نفره در خانه هایشان در کنار هم کز کرده بودند و در سکوت به نقش و نگار فرش ها ، به تابلوها و البته گاهی هم به هم نگاه میکردند. منتظر بودند شاید چیز جدیدی دستگیرشان شود.

البته خانواده ی سه نفره آقای رئیس کمی فرق داشت. چون آنها یعنی پدر خائن، پسر سخت کوش و مادر جدی و مظلوم وقتی عروس و نوه ی کوچکشان به آنها اضافه شدند تبدیل شدند به خانواده ای پنج نفره که چهارنفرشان عزادار بودند و یک نفرشان سعی داشت انگشت شست پایش را بمکد.

آقای رئیس نوه اش را در آغوش گرفت، او را بوئید و در دلش به او قول داد که هر آنچه بخواهد را قبل از آنکه خیلی دیر شود داشته باشد.

مادر مظلوم به پسرش نگاه کرد که چطور گیج و منگ به گلهای قالی خیره شده است. در اعماق وجودش خوشحال بود. هرچند داغ فرزند در دل مادر تا ابد سرد نخواهد شد ولی بعد از سالها کمی شبیه یک خانواده واقعی شده بودند. حداقل تا نیمه شب که پدر خائن بخواهد سرکارش برگردد و اوضاع کارخانه را سروسامان بدهد چون خبرداده اند یکی از دیگهای بخار که بدون متصدی مانده بوده منفجر شده است.

در گوشه ای دیگر از شهر در یک خانه ی قدیمی یک خانواده سه نفره دور هم جمع شده اند.این خانواده دور میز شام نشسته بودند. مادر، پدر و دختر. ساکت به هم نگاه میکنند. مادر و دختر لب به غذا نزده اند ولی پیرمردی که شاهد ماجرا بود تمام شامش را با ولع خورده بود و با لذت تمام به همسر و دخترش نگاه میکرد.

- تابلوی سرچهاراه رو دیدی؟ خوشت اومد؟ تو تمام این سالها کلی جنگیدم تا سرپا بمونه

مادام فقط لبخند گنگی تحویلش دادو دختر موقرمز با دهانی باز و با چشمانی براق پرسید:

- یعنی تمام ثروتت رو دادی که عکس زنت رو بزنی سرچهارراه؟

- اونا مسخره ام میکردند.

- کیا؟

- همه. میگفتند، فلانی دیونه شده، بخاطر یک دختر زندگی ش رو به باد داده. اینطوری خواستم همه بفهمن زیبایی یعنی چی. باورت نمیشه چه تصادفهایی که سر این چهاراه اتفاق نیفتاده.

مادام پنهانی لبخندی زد. به دخترش نگاه کرد که چطور روی میز خم شده و میخندد. بعد از او ترسید. چون فکر کرد اصلا او را نمی شناسد. همانطور که خودش را نمی شناخت.

به نظرش دخترش نباید به آن اتفاقات میخندید. ترسید شاید دخترک ...

پدری که انگار از توی صندوق زیر راه پله ی زیرزمین زیر هزارتا خرت و پرت دیگر بیرون پریده بود ادامه داد:" تازه کدوم پدر سوخته ای گفته من تمام ثروتم رو به باد دادم"

دخترک به دهانی که این حرف از آن خارج شده بود زل زد. طوری که انگار میخواهد از چشمانش اشعه ی سری به پیرمرد بتاباند تا او را به حرف وا دارد.

- یعنی آقای رئیس؟

- اون پدر سوخته فقط رئیس کارخونست. هنوزم بیشتر سهام کارخونه به نام منه. چیه ؟ فکر کردی دنیای ما هم مثل فیلم های ژاپونیه که یک کارگر با سخت کارکردن بشه مالک کارخونه؟ نه باباجان، هرچی داره از من داره، خوب کار میکرد یکم بهش پروبال دادم. روزی که مامانت دست تو رو گرفت و برگشت به این خونه بهش پیشنهاد دادم اگه بره رد کارش کاری میکنم بشه رئیس کارخونه. پدر سوخته زودم قبول کرد. یک چیزهای راجع به تقدیر و این حرفها بلغور کرد و رفت. رفت و من موندم این دلخوشی که هروز تو رو ببینم که داری بزرگ میشی. البته حتی از پشت پنجره چیزی از زیبایی مادرت کم نمیشد.

- یعنی میخوای بگی تو تمام این مدت اون طرف خیابون زیر باد و بارون بودی و من ندیدمت؟

مادام این را پرسید. درست شبیه کسی که معلوم نیست خوشحال است، عصبانی است یا واقعا برایش سوال شده.

- آخه کدوم پدر سوخته ای این همه سال کنار پیاده رو دوام میاره. فولاد رو هم اینهمه وقت بذاری کنار خیابون زنگ میزنه از بین میره. من خونه ی اون ور چهاراه رو خریدم. همونی که روبروی تابلوی تبیلغاتیه

- همون که نماش آجره قرمزه؟

- آفرین دختر باهوش.

- پس تو اونجا بودی؟

مادام با حالتی که فقط شما و اقای رئیس میدانید که آن را کجا تکرار کرده این را پرسید.

- بله

- چرا نیومدی جلو؟ چرا خودت رو نشون ندادی؟ تو تمام این سالها یکی از ترسهام سایه ی تو بوده. میترسیدم هر لحظه سر برسی و بخوایی... چه میدونم خوب مثلا بلای سر دخترم بیاری.

- نیومدم جلو چون نتونستم کاری که با تو کردم رو فراموش کنم. نتونستم خودم رو راضی کنم که من تغییر کردم. نیومدم جلو چون میترسیدم اگه من رو ببینی همین فرصت دیدنت از دور رو هم از دست بدم. خیلی با خودم کلنجار رفتم. ولی هر بار خودم رو میگذاشتم کفه ی ترازو از خودم نگران میشدم که مبادا همون آدمی باشم که بودم.

من آدمی بودم که با بدبختی پول در آوردم ولی پول به راحتی من رو به دنبال خودش کشید. و قتی که تو رفتی ، وقتی که باورم شد که از دست دادمت، وقتی متوجه شدم بدون پول هیچی نیستم، تازه فهمیدم چه غلطی کردم، ولی خوب ! اینطوری شد دیگه


20.

شاید اگر الان که داستان به اینجا رسید شبی سرد و زمستانی و از قضا طولانی ترین شب سال نبود داستان به همینجا ختم میشد.

شاید اگر در این لحظه همسر و دختر زیبایم کنارم بودند قضیه فرق میکرد. اما از آنجا که تقدیر چیز عجیبی است باید بگویم آدمهای داستان هم قرار نیست کارشان به همیجا ختم شود. یعنی:

در یک صبح سرد زمستانی ، آقای رئیس کارخانه سکته زد و در جا مرد. چرا؟

چون متوجه شد مالک جدید کارخانه خانم جوانی است که روزگاری عاشقش بوده و البته در صبح اولین روز کاری خود اسم آقای رئیس را در اول لیست نیروهای شامل تعدیل قرار داده است.

خانم جوان مزد زحمات سرکارگر سخت کوش کارخانه را داد. آقای سرکارگر حالا سرکارگر سرکارگرهاست و از وقتی با توصیه مادرش با بیوه برادرش ازدواج کرده تا از فرزند برادرش مراقبت کند حتی وقت ندارد سرش را بخاراند. هر چند بنابه عللی خیلی هم میخارد.

چند روزی است که خبری از پیرمردی که همیشه شاهد ماجرا بود نیست. شایعه شده که او هم دست همسر خود را گرفته و به جبران تمام سالهای یکجا نشینی با باقیمانده عمر و ثروتش دور دنیا میچرخد.

خوب درست این بود که حالا که هرکسی بهای کارهایش را داده و مزد زحمات و صبرش را گرفته دخترک موقرمز هم بهای برخی نابخردی هایش را بدهد. مثلاً اینکه... اما خوب چه کسی تا حالا دیده که مثلاً در اخبار بگویند هزارتا مرد بیگناه در فلان جا تکه تکه شدند. شما شنیدید؟ همیشه حرف از زنان و کودکان بیگناه بوده. خوب از قرار این رسم رسانه هاست. کسی دنبال مجازات زنهایی که یکم گناهکار هستند نیست. آن هم دختری با اوصافی که در این داستان گفتیم. بنابرین بهتر است ماهم به عاقبت مردان داستان اکتفا کنیم.

راستی در همان صبح سرد زمستانی که آقای رئیس این دنیا را ترک کرد، ماموران پلیس ترافیک سرچهاراه نفس راحتی کشیدند. چون روی تابلویی که عکس مادام بود نقش جدیدی به چشم میخورد. حالا در زمینه ی سفید با خطی خوش نوشته شده بود:

"بار دگر روزگار چون شکر آید."

داستانداستان کوتاه
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید