روزی روزگاری با کافکا
شاید اگر یک روز دیگر بود، مثلاً زمانی اواسط زمستان یا اواخر تابستان، مغازهی بدلیجات آنقدر شلوغ بود که خانم فروشنده هرگز متوجه او نشود. اما ماههای اول بهار آنهم صبح، زمان خوبی برای نشستن و دید زدن بیرون است.
طی دو هفتهی گذشته تقریباً تمام صبح را در مغازه تنهاست. هرزگاهی رهگذری از سر بیحوصلگی و تنهایی وارد مغازه میشود. بیشتر آنها بعد از زیر و رو کردن همهی اجناس، بدون هیچ حرفی، سرمیچرخانند و از مغازه بیرون میروند.
خانم فروشنده سعی میکرد با چرخ زدن در فضای مجازی و یا خواندن کتاب خودش را سرگرم کند. اما اینها فقط برای همان یکی دو ساعت اول خوب بود و بقیهی صبح را به همان نشستن و دید زدن بیرون میگذراند.
این اولین باری نبود که مرد را آنجا میدید. مردی در سنین میان سالی که کفش، شلوار، پیراهن، کت و حتی کلاه بافتنی سیاهی به تنداشت. حوالی ساعت 9 صبح، در حالیکه آهسته راه میرفت و دستهایش را در جیبهایش فشار داده بود از راه میرسید. آنچنان قوز کرده که در نگاه اول فکر میکردی با دقت روی زمین دنبال چیزی میگردد. سر و وضع چندانی نداشت، هرچند به بی خانمانها و ولگردها هم شبیه نبود.
هر روز صبح میآمد و روی نیمکتی مینشست که در پیادهرو نسبتاً عریض جلوی فروشگاه بود. از همان روز اول گربهی سیاهی باعث جلب توجه خانم فروشنده شد، گربه همزمان با مرد سلانهسلانه خودش را به نیمکت کنار پیادهرو میرساند و همان پایین خودش را کمی کش میداد و بعد یا یک جست، بالا میپرید و کنار مرد خودش را ول میکرد.
از پشت پنجره و از آن فاصله اینطور به نظر میرسید که آن دو مشغول گپ و گفتی گرم و صمیمی هستند.
خانم فروشنده به تازگی کتاب "کافکا بر کرانه" را خوانده بود و در آن هوای دلانگیز بهاری و در آن صبحگاهان بهشتی رام کردن اسب خیال برایش کمی سخت شده بود. او کاملاً آگاهانه به خودش اجازه داد در مورد آن مرد کمی خیال پردازی کند.
پیش خودش او را " هوشینو" تصور کرده بود. مردی که در داستان توانایی صحبت با گربهها را بعد از مرگ دوستش آقای "ناکاتا" به ارث برده بود. خانم جوان تصور میکرد بنابه دلایلی هوشینو راهش را از ژاپن به سمت فروشگاه بدلیجات او کج کرده است.
" شاید، یکی از سنگهایی که ما فکر میکنیم بدلیه ، در واقع سنگ ورودی باشه؟"
خوب شاید بدانید که در داستان کافکا یک سنگ وجود داشت که وقتی دلش میخواست به مردم اجازه میداد وارد دنیاهای عجیب و غریبی بشوند.
خانم فروشنده دست ذهن خود را برای خیال پردازی در این مورد کاملاً باز گذاشته بود. دو سه روزی بزرگترین انگیزهی او برای بیدار شدن و رفتن به سرکار نشستن، منتظرشدن و زیر نظر گرفتن مردسیاهپوش و البته خیال پردازی در موردش بود.
ذهن بیپروای او گاهی بدش نمیآمد اینطور تصور کند که:
" شاید اینبار نوبت منه که به کمک سنگ به شهر برزخی برم"
البته اگر در انتخاب نقشها اختیاری داشت، مسلما "اوشیما" را انتخاب میکرد. زن خودساخته ای که از قرار چندان هم زن نبود.
" شاید باید یک کاری بکنم، بهتره با این مرد حرف بزنم "
این جملاتی بود که خانم فروشنده با خودش تکرار کرد و البته آغاز این داستان را رقم خواهد زد.
" مکتوب" این کلمهای بود که از کتاب کیمیاگر به یاد داشت. و البته این جمله را دربارهی نشانهها :" دنیا فضای عظیمی است، امّا فضایی که ترا در خود جای دهد هیچجا پیدا نمیشود. تو به دنبال صدا میگردی و چه پیدا میکنی؟ سکوت. به دنبال سکوت میگردی و میدانی چه میشود؟ نشانهها. صدایی پیامبرگونه دکمههای پنهان مغزت را فشار میدهد ".
وقتی آدم دست ذهن خود را برای خیال پردازی باز بگزارد، آنهم در حالی که نگران پرداخت اجاره و قبضهای مختلف و هزار جور دردسر دیگر باشد، بدون شک ذهن او استعداد عجیبی برای جابجایی مرز خیال و واقعیت پیدا خواهد کرد. آن وقت خیال آنقدر پیشخواهد رفت که واقعیتهای تلخ و تکراری و مسئولیتهای سنگین ، خیالی مبهم به نظر برسد و تبدیل به سرابی در دوردست شوند و زنی مانند او را وادار کند مرد غریبهای را که لباس یکدست سیاهی بر تن دارد، "نشانه"ای قرار دهد از جهانی که پیش روی اوست. جهانی که هیچ چیز بد و دائمی در آن نیست.
" من باید با اون صحبت کنم " صدایی توی سر خانم فروشنده فریاد میزد و از او میخواست کاری بکند.
" شاید این آخرین شانست باشه، ممکنه روح دنیا با تو قهر کنه و دیگه هیچ فرصتی بهت نده"
صدای توی سر خانم فروشنده هربار بلندتر به او یاددآوری میکرد که اگر مرد را نادیده بگیرد، خیانتی بزرگ در حق سرنوشت خود کرده و مسلماً کیمیاگر و یا هر نیروی جادویی دیگری که برای خوشبخت کردنش دست به کار شده، او را نخواهد بخشید.
سه روز بعد از اینکه اولین بار مرد را دیده بود، خیال به اندازه کافی در ساختار تصمیمگیری ذهن او نفوذ کرده بود تا خانم فروشنده را مجبور به کاری کند. آن روز هم مرد حدود ساعت نه سروکلهاش پیدا شد. خانم فروشنده فکر کرد:
" مریضه یا خیلی ناراحت، شاید کسی رو از دست داده، اگه این مرد همون هوشینو باشه شاید برای ..."
غرق همین افکار بود که گربه هم از راه رسید. فکری به سرش زد. چشمانش را باریک کرد و لبانش را به هم فشرد و از پس لبانی که دیده نمیشدند با خود نقشهاش را مرور کرد:
" اگه مستقیم ازش بپرسم ممکنه به دلایلی از جواب دادن طفره بره و حتی ممکنه بره و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه. درسته، باید مچش رو وقتی داره با گربه حرف میزنه بگیرم. شاید از بین حرفهاشون چیز درست و حسابی هم حالیم بشه".
از نظر خانم فروشنده آن مرد بیشک توانایی صحبت با گربهها را داشت. تنها کاری که باید میکرد این بود که این مسئله را اثبات کند. آنوقت آن مرد را، هرکسی که میخواست باشد، وادار میکرد او را به دنیای اسرارآمیز خودش ببرد.
از فروشگاه بیرون زد. بدون آنکه به مرد و گربه نگاه کند در را بست و به سمت چهاراهی که تقریبا صدمتری با آنها فاصله داشت رفت. فکری داشت که به نظرش عالی بود و ردخور نداشت. بوتهایی مردانه به پا کرده بود و شلوار جین. از وقتی به یاد داشت همینطور لباس میپوشید. حوصلهی لباسهای دست و پاگیر ولی خوشگل را نداشت. به هرصورت لباسش را برای پریدن توی کانال آب کنار خیابان و خزیدن داخل آن مناسب میدید. کانال آنقدر عریض و عمیق بود که بتواند هیکل درشت و عضلانی او را در خود جا بدهد و او بتواند خودش را پشت نیمکت برساند. جایی که بشود صدای مرد و گربه را در حال مکالمه بشنود. البته ممکن بود منظور از گفتگوی گربه و آدم در داستان فقط نوعی استعاره بوده باشد و این تنها جایی در ذهن شخصیتها رخ بدهد. ولی فعلاً پادشاهی به نام تخیل و کنجکاوی او را وادار میکرد شانس خود را امتحان کند. نقشهاش را بلافاصله بعد از پیچیدن از تقاطع چهار راه اجرا کرد. به جز اینکه کف کانال در اثر بارندگی کمی خیس بود، بقیهی نقشه به خوبی پیش میرفت.
در حین پیشروی در کانال آنهم با حالتی شبیه چهار دست و پا رفتن با خودش فکر کرد:
" هیچ وقت فکر نمیکردم یکروزی خودم رو بندازم تو این کانال و هیچ کسی هم اصلاً متوجه نشه، این مردم حتی اگه کنار خیابون بمیری هم کاری به کارت ندارن".
به زحمت برگشت و سعی کرد مطمئن شود کسی او را ندیده است.
" خدا کنه گربه بوی بدن من رو حس نکنه" کمی مکث کرد تا راه چارهای پیدا کند.
" به دَرَک . اگه این نشانه مال من باشه پس هرچه باداباد" .
وقتی از روی فاصلهاش از پل روی کانال، مطمئن شد در جای درست قرار دارد، بیحرکت منتظر شد.
در ابتدا فقط سکوت بود. او با تمرکز زیاد تمام صداهای اطراف را فیلتر کرد. کمی بعد خودش را در محیطی جنگلی پیدا کرد. در یک میدان کوچک وسط یک جنگل انبوه. درختان حاشیهی میدان مانند مردانی بلند قد و شرور از دل تاریکی جنگل بیرون زده بودند. نیمکت هم آنجا بود. مرد و گربه همچنان روی آن و پشت به زن نشسته بودند. صدای جیرجیر لاستیک ماشینها تبدیل به صدای جیرجیرکهایی شاد و شنگول شده بود که در دل جنگل پنهان هستند و صدای گوشخراش موتورسیکلتها یادآور زوزهای زجرآور حیوانات گوشتخوار در دورست بود. اما هیچ کدام از این صداها آنقدر زیاد نبود که او صدای صحبت بین مرد و گربه را نشوند. البته بشرطی که آنها حرفی برای گفتن به همدیگر داشته باشند. خانم فروشنده نامید شد. ولی دوست نداشت ماجرایی به این دلپذیری و شفابخشی فقط یک خیال خام باشد. یک داستان ناتمام مثل همانها که در وبلاگ نویسندههای تازه کار میخواند. نه، او دلش ماجرایی عجیب میخواست. او مردی را میخواست که بتواند او را از دروازهی دنیا بگذراند، یا حداقل کیمیاگری که صدای روح دنیا را به گوش او برساند و راهنماییش کند تا به گنجش برسد. بله! حتما باید گنجی هم در کار باشد.
" تو هیچ وقت عوض نمیشی، همیشه باید سخت ترین راه رو انتخاب کنی؟" مرد این را گفت.
گربه در جوابش صدایی شبیه خرناس از خودش درآورد.
چند لحظه طول کشید که خانم فروشنده متوجه اوضاع شود. هرچند برای همین خودش را به سختی به آنجا رسانده بود ولی باور کردنش سخت بود. حدسش درست بود. مرد با گربه حرف زد. چمانش را گشاد کرد و بیصدا فریاد پیرزوی کشید. با خودش گفت آن شرکت کنندهای که در مسابقهی اطلاعات عمومی تلویزیون برنده نهایی میشود حتما همچین حسی دارد.
" البته به نظر میرسه توی دردسر بدی افتادی"
خانم فروشنده سریع خودش را جمع و جور کرد. مثل اینکه صحبتها خیلی جدی و مهم است و نباید چیزی را از دست داد. با خودش گفت :" ولی یک گربه ممکنه توی چه دردسری بیوفته؟"
- گربهای درکار نیست. من با شما حرف میزنم.
خانم فروشنده در همان حالت چهاردست و پا سرش را بالاآورد. منتظر بود مرد را ببیند که بالای سر او ایستاده است. در نگاه اول کسی را ندید. از کجا متوجه حضورش شده بود؟ در کانال با احتیاط نشست و سرش را بیرون آورد. مرد همچنان روی نیمکت نشسته بود و پشتش به خانم فروشنده بود. گربه هم بیهیچ حرکتی کنارش دراز کشیده بود.
خانم فروشنده فکر کرد: " گربهی بلا، حتما بو کشیده و بهش گفته من اینجام"
- گربه ها نمیتونن حرف بزنن. البته اگه مدت طولانی با اونها سرو کله بزنی تا حدودی متوجه رفتارهاشون میشی، ولی صحبت کردن؟ دیگه خیلی تخیلیه.
مرد این را گفت و آرام به سمت خانم چرخید. زمان مفهوم سطحی خود را از دست داده بود. برای مدتی هردو فقط به هم خیره شدند. مرد با سایهای از لبخند روی صورتش و زن با لبانی که کمی از هم گشوده بود، هم را نگاه میکردند. خانم جوان اول کلاه مرد را برانداز کرد. بعد اجازه داد نگاهش به پائین و روی صورت مرد بلغزد. صورت مرد سفید بود. هرچند از بین ریش بلند و کلاه سیاهش که تا روی ابروها پائین کشیده بود تنها کمی از گونههایش پیدا بود.
خانم فروشنده همان طور میخکوب شده بود ولی قلبش کار خود را آغاز کرده بود. صدای تپیدن قلبش را به وضوح میشنید، بعد از لحظاتی جریانی گرم و سیال ابتدا شقیقههایش را و بعد کل پوست سرش را طی کرد و از آنجا به آرامی به سمت سینهاش فرو ریخت. به محض آنکه این مخدر مرموز به پائین قفسهی سینهاش رسید، ریههایش با صدای بلند هوا را به داخل خود مکیدند و بعد از آن بود که احساس کرد قلبش نیز کمی آرام شده و میتواند چیزی بگوید. همانطور که داخل کانال آب نشسته بود با صدای آهسته و طوری که انگار با زبانی بیگانه برای اولین بار با کسی صحبت میکند گفت:" سلام"
- سلام
دوباره سکوت بود و هر دو نفر طوری که عشاق در کافههای بالا شهر به هم زل میزنند به هم خیره شدند. لبخند روی صورت مرد کمی پرنگ تر شد. با سرش به خانم فروشنده اشاره کرد و گفت:
" بینم، اونجا بهت خوش میگذره؟"
خانم فروشنده همچنان خیره به او نگاه میکرد و در ذهنش مشغول کندوکاو بود که چه چیزی در مورد این مرد برای او آشنا است. به مناسبت همین مشغولیت شدید ذهنی صدای مرد کمی با تاخیر به سطح تصمیم گیرندهی مغز او رسید.
بدون اینکه چیزی بگوید، آهسته بلند شد. با کمی تقلا از کانال بیرون آمد و باز به مرد خیره شد. وضعیتی که داشت کمی او را خجالت زده کرد. مرد پشتش را به او کرد و با دستش به روی نیمکت زد. خانم این حرکت را نشانهی دعوت، برای نشستن دانست و گربه نشانهی اینکه وقتش رسیده دنبال کارمهمی برود.
خانم نیمکت را دور زد و لبهی آن خیلی شق و رق و رسمی نشست.. دستهایش را در هم قفل کرد و بین پاهایش گذاشت. گربه ی سیاه هنوز کنار پای مرد بود و مرد هم با علاقه او را نوازش میکرد.
توی سر خانم فروشنده پادشاهی به نام تخیل و کنجکاوی سرو صدا راه انداخته بود و قصد داشت هرطور شده زن بیچاره را وادار به کاری کند که در انجام آن تردید داشت و وقتی موفق شد زن با صدایی تیز و سرد و با تکیهی بیش از حد روی حروف گفت:
" سلام " .
مرد بلافاصله از نوازش گربه دست کشید، ضربهای ملایم به شکم گربه زد و گربه همانطور که آمده بود با غرور از آنها دور شد.
- بالاخره تصمیم گرفتی بیای
- بالاخره؟ ولی من همینجوری تصمیم گرفتم. یکدفعه.
مرد ساکت شد. تکیه داد. و بعد از کمی چرخش بالاتنهاش به خانم فروشنده خیره شد. قلب خانم فروشنده دوباره شروع کرد به تپیدن. مثل گنجشکی که وارد اتاق میشود و راه خروج را گم کرده باشد و حالا خودش را بیهدف به در و دیوار میکوبد. با خودش فکر کرد:
" چه نگاه عجیبی؟ نکنه با چشماش بخواد به من آسیبی بزنه"
سرانجام به این نتیجه رسید که دیگر به چشمهای او نگاه نکند. روی نیمکت لم داد. نفس عمیقی کشید و گوشی همراهش را باز کرد. سعی کرد کمی حواس خود را پرت کند. از گوشهی چشم متوجه بود که مرد هنوز به او نگاه میکند. فکر کردن به کار و وررفتن با گوشی کمی آرامش کرد. مرد با صدای آهسته و اغوا گرانه، بدون هیچ هیجان خاصی گفت:
" گفتی یکدفعه تصمیم گرفتی"
- اوهوم، کجاش عجیبه؟
خانم فروشنده این جمله را سریع و همانطور که به صفحه گوشی خیره شده بود گفت.
به نظر میرسید مرد مشغول بررسی اطراف است.
- ما یکدفعه تصمیم نمیگیریم. وقتی کاری میکنیم که به نظر یکدفعه و بیهوا میاد، فقط یادمون نمیاد چه تصمیمهایی باعث شدن ما اون کار رو انجام بدیم. حتی در کوچکترین پیشامدها چیزی به عنوان تصادف وجود نداره.
خانم فروشنده سعی کرد نکتهی مرموزی در گفتههای مرد پیدا کند. اما هرچه بیشتر این جملات را در ذهنش مرور میکرد به نظرش بیش از مرموز ناعادلانه میآمد. با خودش گفت:
" این عادلانه نیست، این مرد چیزایی میدونه که من نمیدونم و حالا سعی داره من رو دست بندازه".
لبهایش را به داخل مکید و با زبانش آنها را خیس کرد. به سمت مرد چرخید و با تمام قدرتی که میتوانست در خودش جمع کند گفت:
" اصلاً هم اینطوری نیست. اتفاقا بیشتر رفتار و صحبتهای آدمها خیلی هم همینطوری و بدون فکر قبلی هستن"
- پس اینطور؟ خوب بنابرین به نظر شما مردم اینطورین، بیاراده و باری به هر جهت، یعنی مثلاً شما یکدفعه تصمیم گرفتی لباسی بپوشی که شبیه خلبانهای نیروی هوایی بشی و بعد مثل کماندوها توی کانال خزیدی و خودت رو برسونی پشت این نیمکت تا شاید بفهمی بین من و گربه چی میگذره؟ یا مثلا من و گربه داریم باهم اختلاط میکنیم و اصلا چی داریم میگیم؟ خوب اگه همهی اینها یکدفعه و بدون تصمیم و برنامهی قبلی بوده که باید بگم این دنیا جای ترسناک و غیرقابل پیشبینیه"
در حین صحبتهای مرد ابروهای خانم فروشنده به تدریج در هم فرو رفت. دهانش لحظه به لحظه بازتر میشد. طوری که هرکسی در این دنیا با دیدن همچین صحنهای فکر میکرد او هر لحظه آمادهی فریاد کشیدن و یا حتی تکه پاره کردن دشمنی قدیمی میشود.
خانم فروشنده نفرت عجیبی از طرز حرف زدن مرد در خود حس میکرد. مرد گستاخ بود و اصلاً تصورش را هم نمیکرد مردی باشد که بتواند اینقدر راحت نه تنها از او انتقاد بلکه حتی کمی هم او را مورد تمسخر قرار دهد. از وقتی یادش میآمد به خاطر زیبایی ظاهریاش کمتر مردی توانسته بود اینقدر راحت در برابرش ظاهرشود و به خواستههای او تن ندهد. از ابتدای صحبتهای مرد دنبال سرنخی در حرفهای او میگشت تا بتواند از آن استفاده و حساب مردگستاخ را کف دستش بگذارد. امّا وقتی حرف گربه به میان آمد دوباره پادشاهی به نام تخیل و کنجکاوی که ذهن خانم فروشنده را کاملاً دراختیار داشت او را وادار کرد تمام جوابهای دندان شکنش را کنار بگذارد و در جواب تمام طعنه و کنایههای مرد بگوید:
" پس تو واقعاً با گربه حرف میزدی؟"
دهانش همچنان باز مانده بود. اما بخاطر این کشف بزرگ ابروهایش از هم باز شدند و مشتهای گره کرده اش را از روی پاهایش برداشت و آن را محکم در هوا نگاه داشت. زبانش از هیجان به واقعیت پیوستن رویاهایش بند آمده بود.
مرد سیاهپوش مثل اینکه به تماشای نمایشی آمده بود. چشمان سیاه و براقش مدام به بالا و پائین تکان میخورد و ظریفترین تغییر حالات خانم فروشنده را زیر نظر داشت. وقتی بعد از چند بار باز و بسته شدن بیصدای دهانِ خانم فروشنده، مطمئن شد که حرفش ادامه ندارد گفت :
" الان این حرف رو هم یکدفعهای زدی؟"
خانم فروشنده از دنیای خودش به بیرون پرتاب شد. لحن مرد او را خیلی اذیت میکرد. چیزی در دورنش سعی میکرد به او بفهماند " این مرتیکه خیلی عوضیه".
خانم فروشنده ملکهی زیباییها بود. لطف مادر طبیعت که زمان زیادی را برای خلقش صرف کرده بود به او این حق را میداد که تمام مردان دنیا در برابرش کرنش کنند و البته او هم از همان نوجوانی یاد گرفته بود چطور حرفش را به کرسی بنشاند.
اما نوع حرف زدن این مرد به طرز عجیبی با بقیه فرق داشت. طرز اداکردن کلمات، نوع نگاهش، ابروبالا انداختنش با همه فرق داشت. بخصوص که احساس میکرد این مرد میتواند ذهنش را بخواند.
بنابه تجربیاتش تصمیم گرفت از صداقت و اعتراف به ضعفهایش در برابر او به نتیجه برسد. به هر حال این هوشینو بود که تصمیم میگرفت و بهتر بود سر به سرش نگذارد.
- خوب البته تا حدودی حق با شماست.
بعد از کمی سکوت، به فاصلهای که عشاق توی کافههای بالا شهر برای نوشیدن چای دست از دل و قلوه گرفتن برمیدارند ادامه داد:
" این درست نیست. شما میتونید ذهن من رو بخونید. خوب، من قبول دارم که..."
بقیهی حرفش را به تفکر بیشتر موکول کرد. به چهرهی مرد نگاه کرد تا تاثیر نقشهاش را در صورت او ببیند. اما تنها یک ابرو بود که به بالا پرتاب شد و همانجا ماند.
" خوب من همیشه اینطوری لباس میپوشم، از لباسای دست و پا گیر زنونه خوشم نمیاد"
خانم فروشنده انتظار داشت مرد از اینکه قسمتی از غیب گفتنش درست نبود از او عذرخواهی کند و بعدهم از این غصه دق کند.
امّا از قرار معلوم مرد مرموز متوجهی نقشهی خانم فروشنده شده بود. چون بدون هیچ عکس العملی تنها به او خیره شده بود. درست مثل نقاشی که به یک تابلوی نقاشی که سالها پیش کشیده نگاه میکند. با دقت و حسرت.
پادشاهی به نام تخیل و کنجکاوی در سر خانم فروشنده حسابی غوغا به راه انداخته بود و در آخر او را وادار کرد مستقیماً و درست و حسابی از مرد سوالاتی بپرسد.
- حالا واقعاً با گربه حرف میزدی؟ فقط یک جواب درست و حسابی بده
- قبلاً پرسیدی و بهت جواب دادم
خانم فروشنده حس کرد مرد با بیحس و سرد صحبت کردنش واقعاً قصد دارد او را کنف کند و به همین خاطر حسابی کفری شد و حتی پادشاهی به نام تخیل و کنجکاوی هم نتوانست در برابر فریاد بلند خانم فروشنده کاری از پیش ببرد.
- پس چی؟ چرا اینجا نشستی؟ چرا زاغ سیاه من رو چوب میزنی؟ فقط خواهشاً نگو قصهی عشق و عاشقی و این حرفهاست که اصلاً خوشم نمییاد. اصلاً اگه همچین برنامههایی داری همین الان راهت رو بگیر و برو دنبال کارت. اصلاً تو چطور فهمیدی من چرا اومدم پشت سرت؟ ها؟ شاید کار دیگه ای داشتم. اومدم ببینم اینجا چه غلطی میکنی.
تمام داد و بیداد خانم فروشنده تاثیری در نیشخند مرد نداشت و حتی کمی بشاشتر از قبل هم به نظر میرسید.
- اتفاقا قصهی عشق و عاشقی و این حرفهاست. اما نه از اون قصههایی که فکر کنی. ببین ...
اگر داد و فریاد خانم فروشنده تاثیری در مرد نداشت ولی نگاهش باعث شد لبخند مرد از روی صورتش پاک شود و حتی از ادامهی حرفش پشیمان شود. با کمی ادا و بازی سعی کرد نشان دهد جدی شده است.
- میخوای بدونی من از کجا فهمیدم چرا پریدی تو کانال آب و از کجا فهمیدم تو، ببخشید شما، فکر میکنی من با گربه حرف میزنم؟... خوب البته که میخوای بدونی . البته شاید یکم عجیب به نظر برسه و من راستش نمیدونم چطور باید بهت بگم. ببینم مطمئنی نمیخوای اول قصهی عشق و عاشقی رو برات بگم؟
- گربه.
- باشه، باشه، لطفاً اونطوری نگاهم نکن. باشه. گربه
خوب اول اینکه وقتی از مغازه در اومدی من دیدم پریدی تو کانال. اومدم دنبالت و دیدمت، بعد اومدم نشستم رو نیمکت. در مورد گربه هم خودت بهم گفتی. دفعه قبلی که هم رو دیدیم، دفعهی قبلش و حتی قبل از اون، خلاصه هر بار بالاخره اعتراف میکنی که فکر میکنی من یکی از شخصیتهای یک داستان هستم که زنده شدم و با گربهها صحبت میکنم . البته باید اعتراف کنم که خودمم هنوز نفهمیدم این گربه وسط داستان من چکار میکنه.
زن با خودش تکرار کرد. کلمات خیلی سریع بودند و او وقت میخواست تا آنها را سبک و سنگین کند، شاید از حرفهای مرد چیزی بفهمد.
- هربار؟
- همیشه. بالاخره با یکم تغییر همین طوری پیش میره. حتی میتونم حدس بزنم میخوای بگی " ولی من و تو فقط چند دقیقهست که با هم صحبت میکنیم و چطور ممکنه؟" بعد هم یکم مکث میکنی و متعجب میپرسی" هربار ؟ یعنی دفعههای قبلی هم بوده، ببینم دیونهای چیزی هستی؟"
خانم فروشنده سرجا خشکش زده بود. سکوتی ترسناک مغزش را فرا گرفته بود و حتی پادشاهی به نام تخیل و کنجکاوی هم توی سوراخی خزیده و پیدایش نبود. برای لحظهای تصمیم گرفت بلند شود و سریع صحنه را ترک کند. برگردد مغازه و خودش را مشغول کند. امّا نیروی ماورای ارادهاش او را به نیمکت کنار خیابان چسبانده بود تا با دهانی نیمه باز و چشمانی باریک شده به مرد خیره شود و اجازه دهد او هرچقدر دلش میخواهد حرف بزند. اما به نظر میرسید سکوت حالا به فضای بین آن دو هم حمله ور شده و حتی صدای عبور و مرور خیابان و عابران را نیز در خود بلعیده بود. سکوت آن دونفر را به سمت هم هل میداد. مانند مادری که فرزندانش را در آغوش میگیرد .
مرد سعی کرد با پشت دست گونههای خانم فروشنده را نوازش کند. خانم فروشنده هیچ عکسالعملی نشان نداد. انگار این طبیعیترین چیز دنیاست که اجازه بدهی مردی که تنها چند دقیقه است همصحبتت شده و حرفهایی عجیب و غریب میزند تو را نوازش کند. اما مرد در میانه راه منصرف شد و دستش را پس کشید.
عاقبت این مرد بود که دهان باز کرد. هر چند کسی از او همچین انتظاری نداشت.
- کتاب "کافکا بر کرانه" تنها چیزیه که وقتی از توی کانال پیدات کردن همراهت بوده. از اون روز، یا بهتره بگیم شب، تو یکجورایی، تو دنیای کتاب زندگی میکنی. احتمالاً در اثر شوک اینطوری شدی. یکشب وقتی خواستی برگردی خونه یکی از پشت سر میزنه توی سرت. تو هم میافتی تو کانال، یارو هم فرار میکنه. با شناختی که از تو دارم شوک ناشی از نادیده گرفته شدن باعث شده دچار فراموشی بشی که با تاریک شدن هوا میاد سراغت. باید اعتراف کنم، یکجورایی من تو رو از خودت بهتر میشناسم.
- چرا باید حرف مردی که با گربهها صحبت میکنه رو باور کنم؟
- خوب اجازه بده اینطوری توضیح بدم. فکر کن یکشب وقتی خسته و ناراحت توی یک خیابون تاریک قدم میزنی متوجه نور خیرهکنندهای میشی، توجهت به اون جلب میشه و وقتی به اندازهی کافی بهش نزدیک شدی متوجه میشی یک در به یک دنیای متفاوت بروی تو باز شده. اینکه چی میشه که یک نفر هوس کنه از این در بگذره خودش یک مسئلهی پیچیدهست، اما تو بههرحال وارد میشی و وقتی واردش شدی اونقدر از اون دنیا لذت میبری که به هشدارهایی که بهت میگن دروازه در حال بسته شدن هست توجهی نمیکنی و بعد یکهو بوم، دربسته میشه و تو تازه میفهمی توی دنیای جدید گیر افتادی و این دنیا اونقدرها هم که فکر میکردی جالب نیست. همش همینه، لااقل جوری که بشه توضیحش داد، همینه، تو آرزو داری یک فرصت جادویی بدست بیاری تا گوشههای تاریک ذهنت رو روشن کنی، همونطور که قهرمان داستان این کتاب تونست به یک شهر برزخی سفر کنه و خودش رو بشناسه و جوابی برای سوالهاش پیدا کرد. اما واقعیت اینکه اینجا همون شهر ارواحه و تو وسط یکجور برزخ وایستادی.
- بعضی وقتها فکر میکنم اصلاً خودم رو نمیشناسم. اگه چند تا عکس بزارن جلوم تشخیص اینکه من کدومم برام واقعا سخته، بعدش هم با خودم میگم یعنی واقعاً این منم؟ البته شاید حتی گاهی یخورده فراموش کار بشم ولی مطمئنم حافظم عیبی نداره، ببینم سرکارم گذاشتی؟
- ببینم تو اینجا چکار داری؟
- اینجا؟ ... باشه تو بردی، اومدم فضولی کنم و سر از کار تو دربیارم.
- و قبلش کجا بودی؟
- مغازه، فکر کردم گفتی وقتی بیرون اومدم من رو دیدی.
- و قبلش؟
- خوب خونه
-خونه؟
- آره، کجاش عجیبه؟
- خوب این خونه که میگی کجاست؟ چه شکلی هست این خونه؟
خانم فروشنده دهان باز کرد تا خیلی سریع تعریف و توصیف منزلش را شروع کند. ولی هرچه سعی کرد تنها تصویری گنگ و مبهم از یک درخت و دختری را که روی پلهای نشسته بود میدید.
- سعی کن عزیز من
خانم فروشنده مثل دورهگردی که بساطش را کنار خیابان پهن میکند سعی کرد قطعات و تصاویر مبهمی که در آسمان ذهنش مثل ستارههایی کم رمق سوسو میزدند به دقت کنار هم قرار دهد، ولی آن خاطرات گویی به قدمت ستارههایی بودند که میلیونها سال قبل مردهاند و الان فقط ردی نورانی از خود برجای گذاشتهاند. باز هم سعی کرد پردههایی که حس میکرد روی ذهنش آمده را کنار بزند و به یاد بیاورد و این حالت عصبانیاش میکرد، اما در عین حال حس آشنایی هم داشت.
مرد روی نیمکت لم داده بود. سرش را به عقب انداخته بود و مسابقهی بین ابرها و خورشید را نگاه میکرد. ابرها قوی بودند و پیروز میشدند اما گاهی خورشید هم روزنهای بین ابرها پیدا میکرد و نورش را به هر زحمتی که بود به زمین میرساند.
- تو کی هستی؟
صدای سرد و بیهیجان زن، مرد را از عالم هپروت پرت کرد روی زمین و او را به خود آورد.
- قبلترها برای این سوال جواب مشخصی وجود داشت. تو کی هستی، من کی هستم. اما الان به این راحتی نیست.
- فلسفه نباف. چی از جون من میخوای؟ حتی اگه حرفت درست هم باشه و من ندونم کی هستم، تو که میدونی کی هستی. این وسط تو کی هستی؟ ها
لحظهای سکوت بود و بعد صدای انفجار خندهی مرد سیاهپوش بلند شد. اما خیلی سریع ساکت شد و گفت:
" خدای من، تو باز هم این حرف رو تکرار کردی، اصلاً قرار نیست چیزی عوض بشه؟"
مرد به سمت خانم فروشنده چرخید تا تاثیر حرفش را در او ببیند. نگران بود او را بیش از حد تحت فشار قرار داده باشد. البته که او چیزی ندید، فقط چند لحظه طول کشید تا همراه صدای دلخراش، درد زیادی را هم در بینیاش حس کند. خانم فروشنده با مشت به صورتش کوبیده بود و وقتی ادا و اطوار مرد تمام شد گفت:
" این چی، اینم تکراری بود یا نه؟ خیلی دلم میخواد بدونم چرا جا خالی ندادی"
مرد سیاه پوش که از روی صندلی بلند شده بود و بینیاش را با دو انگشت گرفته بود در همان حالت گفت:
" نه، باید اعتراف کنم این یکی جدیده"
- خوب حقت بود. حالا بشین و مثل آدم حرف بزن ببینم اینجا چه خبره و خبر مرگت تو این وسط چکارهای؟
دود سیاه و غلیظی آسمان را پر کرده بود طوری که اگر آدم تجربهی کافی نداشته باشد فکر میکند آسمان ابری است. دود نتیجهی سوختن تنها هتل مدرن شهر است. ساختمان چند طبقهی شهر میسوزد و دودمارپیچی شکل به همراه شعلههای آتش با عجله چند ده متر به هوا میرود و بعد با حوصله روی کل شهر پخش میشود. پیاده روی عریض که تا چند ساعت قبل خلوت بود حالا مملو از آدمهایی شده که با عجله و بی توجه به دنیای اطرافشان به جایی میرفتند. یکعده به سمت چپ و یکعده با شتاب به سمت راست.
مردی چند سال قبل به قتل متهم شده بود، اما بعلت اینکه مقتول هیچ وقت پیدا نشده و از طرفی وضعیت روانی طرف طوری بود که میتوانستی مطابق استاندارد آدمها او را " دیوانه" خطاب کنی، از اتهام تبرئه شد. حالا به گزارش پلیس سرپرست خود را که پیرمردی مهربان، ساده و صبور بود را به قتل رسانده و وقتی قصد داشته جنازه را به آتش بکشد هتل محل اقامت آنها دچار حریق شده اما همچنین به گزارش پلیس او فعلاً آزادانه در شهر میچرخد و حتی خطرناک هم هست.
اخبار خیلی سریع پخش شد و آدمها همان کاری را کردند که در فیلمهای تلویزیونی مثالش را زیاد دیده بودند.
عدهای آشفته به این طرف و آن طرف میروند، شجاعترها_ فضولها_ به دل خطر میزنند، مادرها نگران میشوند و آنقدر به بچههایشان زنگ میزنند که کل سیستم مخابراتی را مختل کنند, عدهای سعی میکنند چیزی کاسب شوند و جلب توجه کنند، آن وسط شاید که نه، حتما، عدهای هم هوس بدنیا آمدن میکنند و پلیس چکار میکند؟
ماشین پلیس آرام توی خیابان منتهی به هتل میپیچد. دو پلیس در آن هستند. جوان تر پشت فرمان نشسته و پیرتر کنار دستش سخت مشغول مطالعهی دفترچه راهنمای کار با بیسیم است. بیسیم سر و صدا به راه انداخته طوری که عابران در پیاده رو عریض هم میتوانند ریز مکالمات آن طرف خط را حتی از میان سروصدای آژیر ماشینهای آتش نشانی تشخیص دهند. مردی آنطرف خط سعی میکند خونسردی خودش را حفظ کند و مشخصات احتمالی متهم یا متهمان را با فریاد به تمامی واحدهای سیار بدهد.
شاید اگر او کمتر داد و بیداد میکرد، حتی بدون دانستن مشخصات ظاهری متهم، برای پلیس تشخیص غیرعادی بودن متهم فراری کار سختی نبود. مردی حدود چهل ساله که با وجود هوای سرد و باد گزندهی اوایل بهار پیراهن هاوایی گلداری را به همراه شلوارک جین به تن کرده و ساکی را روی دوشش انداخته و آرام و آوازخان از هتل دور میشود.
پلیس پیرتر میگوید: " لعنت بهش، اینجا مشخصات سه نوع بیسیم همزمان نوشته شده، حالا از کجا بدونم این کدوم کوفتیه؟"
- بله قربان، لعنت بهشون، البته فکر میکنم این نوشتهی بزرگ سفیدرنگ که اینجا بالای این ولوم بزرگ ثبت شده مدلش باشه، ایناهاش، همین m33-11-5-2
- آره، درسته، اینها تو صفحهی 130 پیداش کردم. من فکر کردم این کد مخصوص این ماشینه. الان میفهمم صداش چطوری قطع میشه.
- بله قربان، البته فکر کنم همین ولوم این کار رو بکنه.
- چی؟ مگه تو با این بیسمها کار کردی؟
- نه قربان کار نکردم.
- پس نظر نده، بزار دستورالعملش رو بخونم. ممکنه خراب بشه بندازتمون توی دردسر. دستورالعمل پسرجان، شما جونها کی میخواید بفهمید باید به دستورالعملها توجه کنید.
- بله قربان
قربان کمی دفترچه را زیر و رو میکند و چند باری دستش را تا نزدیک دکمههای بیسیم میبرد ولی بعد خیلی سریع آن را پس میکشد. پلیسها به هم نگاهی میکنند و پلیس پیرتر میگوید:" سگ توش " و با یک حرکت بیسیم را از جایش میکند و از پنجره ماشین پلیس بیرون میاندازد. بعد پلیسها دوباره به هم نگاه میکنند و در عین ناباوری قربان لبخند کم رنگی به جوانتر تحویل میدهد.
- نمیدونم چرا اینقدر پیچیدش میکنن
- بله قربان، خیلی پیچیده
در حالی که پلیسها در حال پیشروی به سمت هتل هستند، متهم فرای همچنان بیخیال در حال قدم زدن بود که با دیدن گربهی سیاه متوقف شد. گربه هم با دیدن متهم فراری متوقف شد. در واقع روی زمین دراز کشید و شروع کرد دم خود را مثل پاندول تکان دادن. از آنجا فقط چند بلوک مانده بود به جایی که خانم فروشنده و مرد سیاه پوش مشغول صحبتهای عجیب و غریب خودشان بودند.
مرد سیاه پوش، بینیاش را با دستمالی پاک کرد و بعد دوباره روی نیمکت نشست. البته این بار کمی فاصلهاش را با خانم زیادتر کرد.
- من این وسط اونی هستم که با یک چیز سنگین زده توی سرت. بعد هم انداختت توی همین کانال و... رفت.
به نظر میرسید حرفش هیچ تاثیری روی خانم فروشنده نداشته است. بنابرین با لحنی مردد ادامه داد.
- البته من سعی داشتم مراقبت باشم و کاری رو بکنم که درسته.
- خودت میدونی چرند میگی یا یک مشت دیگه میخوای؟
مرد با انگشت شست سعی کرد از وجود بینیاش مطمئن شود. بعد با عجله گفت:
" ببین سعی میکنم برات توضیح بدم. ولی خواهشا تا آخر حرفم قضاوتم نکن. باشه؟ توضیحش سخته چون برای خودم هم خیلی روشن نیست. میشه در حال صحبت یکم قدم بزنیم؟"
خانم فروشنده بی هیچ حرفی بلند شد و به همراه مرد سیاه پوش به آرامی قدم زدند. مرد سیاه پوش گفت:
"اصل قضیه همونیه که گفتم. راستش سفر به دنیاهای موازی اونقدر برای ما عادی شده که دیگه خیلی سعی نمیکنیم از نحوهی کارش سر در بیاریم. ما فقط ازش استفاده میکنیم. کاری هم به چطور و چراش نداریم. یک تفریح تقریباً باحال. خوب کابین رو تحویل میگیری، فعالش میکنی، رمزی که اپراتور بهت داده رو میزنی، دنیای که میخوای بری رو انتخاب میکنی و بعد تو دنیایی که میخواستی میچرخی وقتت که تموم شد دوباره کابین رو فعال میکنی، کلید رو میزنی و صبر میکنی تا اپراتور بهت سلام کنه و کابین رو بهش تحویل بدی و بعد تمام. بیشتر افراد فقط یکجایی رو شانسی انتخاب میکنن چون استفاده ازش گرونه و احتمالاً نتونن دوباره برگردن به همون دنیا، بنابرین براشون فرقی نداره. قانونی هم وجود نداره فقط باید پولش رو داشته باشی و یادت باشه حق نداری چیزی رو از دنیای غریبه با خودت بیاری.
خانم فروشنده به ماشینهایی که در ترافیک سنگین خیابان گیر کرده بودند خیره بود و وقتی حرفهای مرد تمام شد سعی کرد نشان دهد خیلی متعجب شده اما به هر حال او که بازیگر تلویزیون نیست.
کلمات برای زن معنای واقعی نداشتند. گیج نشده بود و این خودش گیج کننده بود. مثل اینکه مغزی نداشته باشی که گیج شوی و یا اینکه مردی که تنها چند دقیقه است با او همصحبت شدهای و حتی اسمش را نمیدانی مدعی شود از یک دنیای دیگر آمده و زده توی سرت و الان هم سعی دارد از تو مراقبت کند و تازه بعد از همهی این چرندیات تو واقعاً بفهمی آن مرد از چه چیزی حرف میزند.
خانم فروشنده گفت:" قبلاً هم اینها رو بهم گفتی؟"
- نه، همش رو نه
- چرا؟
- چون فایدهای نداشت. احتمالا فقط باعث میشد دچار استرس بشی. مغزت شروع میکرد به کنکاش و ممکن بود از این که هست بیشتر آسیب ببینی.
- خوب چرا الان داری این حرف رو بهم میزنی؟
- چون اولا راه دیگهای نبود. و شاید این کار باعث بشه حافظت برگرده. هرچند خطرناکه. از طرفی احتمالا داریم به آخر ماجرا نزدیک میشیم.
- آخر ماجرا؟ چه ماجرایی؟ ببینم واقعا دلت به حال من سوخته، خوب چرا برنمیگردی به دنیای خودت؟
- من، یعنی تو، چطور بگم؟ ما یک ربطی به هم داریم. هرچند شاید مسخره به نظر بیاد. خوب من آدم خوبی نبودم ولی تو یکهو غیبت زد.
- غیبم زد؟
- بین عزیزم! کم کم فکر میکنم تو عمداً ادا در میاری. خودت رو زدی به فراموشی تا از من انتقام بگیری و اذیتم کنی ولی ...
خانم فروشنده از حرکت ایستاد و مرد هم یک قدم جلوتر متوقف شد. خانم فروشنده گفت:
" ببین عزیزم، قسم میخورم من تا حالا هیچ وقت تو رو ندیدم. اصلا هم از این چیزای که میگی سر در نمیارم. راستش خیلی دوست داشتم باهات به یک دنیای موازی بیام ولی الان که فکرشو میکنم خیلی هم جالب نیست. حالا هم اگه حرفهات تموم شده، زود باش، این راه رو ادامه بده و برو دنبال کارت منم برعکس تو میرم به مغازم برسم"
- حرفم تموم نشده ولی وقتم داره تموم میشه. توی دنیای خودمون من و تو زن و شوهر هستیم. البته من آدم بدی بودم. قبول دارم. یکخورده باهم بگومگو کردیم، بعد تو یکهو غیبت زد. اولش فکر کردم ایندفعه هم بالاخره زود برمیگردی. ولی بعد از کلی گشتن فهمیدم رفتی به مرکز سفر، نمیدونم چطور این دنیا رو پیدا کرده بودی، اگه کمک دستیار زیستی جدیدمون نبود هیچ وقت نمیتونستم اینجا پیدات کنم. خوب اومدم ببرمت خونه ولی...
- ولی چی؟
- ولی تو نیومدی، از اینجا خوشت اومده بود. آخه از چی اینجا خوشت میاد؟ بعد طبق معمول من گند زدم. عصبانی شدم و نفهمیدم چکار میکنم. زدم توی سرت، شاید میخواستم بزور ببرمت، ولی فرصت نشد. تو افتادی و من تا بخودم بجنبم دروازه بسته شد. البته دستیار زیستی رو فرستادم اونور شاید بتونه کمکی بکنه. خوشبختانه چند روز پیش اون تونست برگرده. بهم قول داده کمک کنه ما هم بتونیم برگردیم.
- واقعاً که دیوونهای
خانم فروشنده نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از ته دل خندید. مرد سیاه پوش هم خندید. مرد گفت:
" خواهش میکنم عزیزم، اینبار برگرد، خواهش میکنم"
خانم فروشنده ساکت شد. گربهی سیاه پشتش را به پاهای او میمالید. خانم فروشنده نشست و گربه را برداشت. وقتی ایستاد چشمش به مردی افتاد که با سیبیل پرپشت، کلاه لبه داری که برعکس پوشیده بود و لباسی با گلهای قرمز رنگ و یک شلوار جین خیلی گشاد به او زل زده بود.
- سلام
مرد سیاهپوش گفت:" سلام، خودتی؟"
متهم فراری صدای شبیه سرفه از خودش در آورد.
مرد سیاه پوش رو به خانم فروشنده گفت:
" اینهاش، دستیار زیستی من، یعنی ما، خیلی طول کشید ولی بالاخره اومد"
خانم فروشنده گفت:
" این؟ چیه؟"
متهم فراری یا دستیار زیستی آنها گفت:
" من یکجور انگل هستم که دستکاری شدم. وارد بدن میزبان میشم و کمک میکنم هر عضوی از بدنش که میل داشته باشه با حداکثر کارایی کار کنه، البته یک خورده تواناییهای دیگه ای هم دارم، من مدل M33 هستم و با وجود اینکه در حالی که با شما صحبت میکنم مدلهای جدیدتری هم در بازار عرضه شده ولی هنوز هم مورد توجه اکثر منتقدان فناوریهای زیستی هستم که ..."
مرد سیاه پوش پرید وسط حرفش و گفت:
" که اگه جلوم رو باز ببینم میخوام همینطور پرحرفی کنم. این رو از کجا پیدا کردی؟ میزبان بهتر از این پیدا نشد"
- محض اطلاع شما باید بگم این بهترین کالبدی بود که میشد این دور و بر پیدا کنم. یکجورایی ازش خوشم میاد.
- خوبه حالا، وقتی اینجایی یعنی موفق شدی یک کابین برامون پیدا کنی.
- بله، هرچند اگه دوباره مجبور بشم یک کابین مجانی براتون جور کنم، هرچند فکر نکنم اینطور بشه، بهتره وقت بیشتری بهم بدی. باید عجله کنید. چند لحظه قبل دو تا پلیس رو دیدم. به نظر میرسه رد شما رو زده باشن.
خانم فروشنده گفت:
" تا حالا ندیدم پلیس انگلها رو دستگیر کنه"
- محض اطلاعتون خانم فعلاً پلیسها با من کاری ندارن. اونها دنبال شما هستن. این شخصِ شما هستید که کابین رو هک کردید و عملاً اون رو دزدید. البته در مورد گم شدن همسرتون هم مظنون اصلی شما هستید. هرچند خیلیها معتقدن شما هم دست هستید و قضیهی گم شدن همسرتون یکجور کلاه برداریه
مرد سیاه پوش گفت:
" بسه دیگه، ممکنه هر لحظه وقت تموم بشه و کابین برگرده، میتونیم دو تایی برگردیم؟ کابین ظرفیت داره؟ سریع باش تا پلیس سر نرسیده"
- البته بهتره خانم سعی کنن یادشون بیاد کابین چه بلای سرش اومده و رمز رو البته. مطمئن هستم کدی رو که با اون تونستین کابین رو هک کنید جایی یادداشت کردید. اگه کابین رو برگردونید شاید بشه کاری کرد. مثلاً ادعا کنید دستگاه خراب شده و حتی میتونید ادعای غرامت کنید.
خانم فروشنده سری تکان داد.
- شاید بهتره من وارد بدن شما بشم و کمک کنم بتونید بیاد بیارید و حتی اگه خودتون واقعا نمیتونید من میتونم بین اطلاعات حافظتون بگردم و پیداش کنم.
بعد متهم فراری سرش را طوری که از هیچ آدمی برنمیآید به عقب خم کرد و شروع کرد به عق زدن.
مرد سیاه پوش گفت:
" بس کن"
- اما تو که همه چیز رو بهش گفتی، دیگه نگران چی هستی؟ بزار حافظشو برگردونم؟ ببینم خانم شما به من اجازه میدید حافظتون رو برگردونم؟ حتی اگه بعد دلتون بخواد این مرد رو که از بد روزگار همسرتون هم هست تیکه تیکه کنید؟
خانم فروشنده گفت:
" چرا؟"
متهم فراری یا دستیار زیستی یا انگل فناورانه – یا هر کوفتی که اسمش هست_ گفت:
" خیانت "
مرد سیاه پوش گفت:
" بس کن، اذیتش میکنی. چطور کابین گیر آوردی؟ الان کجاست؟"
- خیانت
خانم فروشنده مثل طوطی تکرار کرد" خیانت"
- بله، راحت ترین راه برای گیر آوردن کابین خالی به همراه اوراق قانونی تا شما بتونید به دنیای خودتون برگردید. من صاحب جدیدم رو راضی کردم برای تعطیلات بیاد این دنیا، بعد وقتی تازه رسیده بود و هنوز گیج میزد کاری رو کردم که شوهر شما خیلی تو اون مهارت داره. رفتم تو کالبد این یارو و بعد زدم پیرمرد بیچاره رو نفله کردم.
- این چه طرز حرف زدنه
- فکر کنم تاثیره دایرهی کلمات میزبان جدیدمه
- خوب حالا کابین کجاست؟ رمز رو داری؟
- نمیپرسی چطور از دست پلیسهای این شهر در رفتم؟ کاری که تو توش مهارت نداری؟ البته خودم میگم. به کمک این جلد جدیدم که انگار تمام سوراخ سنبههای شهر و تمام راه فرارها رو بلده از دست هرکسی که دنبالم بود در رفتم و الان کابین اینجاست توی کیف، هرچند حتی حدس هم نمیزنی چطور پیدات کردم ولی خوب الان برات میگم.
- بس کن دیگه، کابین رو بده به من
- یک شرط داره، من میخوام همین جا بمونم و تو هم به من دستور میدی کد دسترسیم رو عوض کنم و به هیچ کسی هم نگم. درواقع من میخوام آزاد بشم و در دنیای آزاد باقی بمونم. به نظرم اینجا جای خوبی میاد.
- شرط؟ تا حالا ندیدم یک دستیار زیستی برای صاحبش شرط بذاره
- ولی من دستیار زیستی هستم که به صاحب جدیدش خیانت کرده تا وفاداریش رو به صاحب قبلیش ثابت کنه و یک نفر رو کشته تا به اون کمک کنه همسرش که از خیانتهاش کلافه و فراری شده رو برگردونه. با همهی اینها باید بگم من یک دستیار زیستی ساده نیستم. دیگه نه. از اینجا خوشم اومده. بخصوص از این میزبان جدیدم. یک طوری انگار مکمل منه.
- مرد سیاه پوش مستاصل به نظر میرسید. خانم فروشنده، همسرش ،هکر حرفهای یا هر کوفتی که بود را نگاه کرد و بعد گفت:
" باشه فقط دیگه حرف نزن و کابین رو بده، ببینم صاحب کابین برامون دردسر نشه؟"
- مگه من رو نمیشناسی؟ تمام پیشبینیها رو کردم. تو دنیای خودمون، ببخشید خودتون، با چند تا دستیارزیستی هماهنگ کردم. از شلوغی ایستگاه تو تعطیلات استفاده کنید و سریع برید دنبال کارتون
- واقعا دیونه کنندهست. خدا به رومون رحم کنه. خدا میدونه چندتا دستیار خیانت کار دیگه تو دنیا هست.
متهم فراری کارتی را به مرد سیاهپوش داد و گفت:
" خوش باشید".
بعد طوری که هیچ آدم معمولی نمیتواند، گردنش را به عقب خم کرد و شروع کرد به عق زدن. مرد سیاه پوش کیف را از دست متهم فراری گرفت و روی زمین نشست. کارت را به همسرش داد که با دهانی باز به متهم فراری خیره شده بود. کیف را باز کرد و گفت:
" خودشه"
و تکه سنگی شبیه یک سیبزمینی بزرگ را به خانم فروشنده نشان داد. بعد با اشتیاق گفت:
" فقط کافیه کارت رو بزاریم اینجا، توی این شیار"
" نه، فقط کافیه تو دستهات رو بزاری روی سرت و از جات جم نخوری" این را پلیس به مرد سیاهپوش گفت.
پلیس دومی هم به متهم فراری گفت:
" تو همین طور آقا خوشتیپه، آفرین آروم بشین رو زانوهات"
متهم فراری که از قیافهاش معلوم بود اصلاً در جریان نیست کجای دنیا قرار دارد، آرام روی زانوهاش نشست. ماموران پلیس خیلی سریع متهم فراری و مرد سیاهپوش را دستگیر کردند. مرد سیاه پوش درست قبل از اینکه مامور پلیس یک کیسه مشکی پارچهای را روی سرش بکشد فریاد میزد :
" برگرد، قول بده برمیگردی، من رو تنها نذار، من اینجا میمیرم"
ماشین پلیس به همان آرامی که از او انتظار دارید از صحنه دور شد. خانم پلیسی جلو آمد و به خانم فروشنده گفت:
" شما به پلیس پیام دادید؟"
- بله
- ممنون، خونسردی شما و اینکه با شجاعت اینقدر معطلشون کردید که ما برسیم واقعاً بی نظیره.
- بله، البته کاش زودتر میاومدید.
- خوب حق باشماست، اما امروز یک روز خاص بود.
- بله، صبح خبرش رو خوندم. عکس دیونههای فراری رو دیدم. راستش اول متوجه نشدم ولی بعد که بهش نزدیک شدم شناختمش. اگه از اول میفهمیدم با یک دیونه فراری مواجهم اصلاَ از جام تکون نمیخوردم. ولی در جریان این رفیق گل گلیش نبودم. با هم فرار کردن؟
- نه، هنوز نمیدونیم این دو تا چه ربطی به هم دارن. شاید شما بتونید به ما کمک کنید. میتونید الآن بیاید به اداره پلیس؟
- نه، دخترم منتظره برم دنبالش
- باشه برای بعد. حالتون خوبه؟ خانم؟ حالتون خوبه؟
- بله چی گفتید؟
- مطمئنید حالتون خوبه؟ اگه لازمه میتونم برسونمتون دکتر.
- نه، ممنون، حالا حالم خیلی بهتره.
خانم فروشنده از خانم پلیس خداحافظی کرد. سنگ شبیه سیبزمینی بزرگ را برداشت و به طرف مغازه راه افتاد. وقتی در را باز کرد سنگ را گذاشت کنار سنگی دیگر که دست بر اتفاق آن هم شبیه یک سیبزمینی بزرگ بود و خانم از آن برای باز نگه داشتن در استفاده میکرد.
خانم فروشنده تلفن همراهش را چک کرد. اول چرخی در فضای مجازی زد. خبرش همهجا پخش شده بود. ظرف چند دقیقه تبدیل به قهرمان شده بود. زن شجاعی که دو جانی خطرناک را به بازی گرفته و آنها را تحویل پلیس داده در حالی که یکی از آنها دیوانهای بوده که چند سال پیش به او حمله کرده و چند روز پیش مثل یک شعبده باز از محل نگهداریش فرار کرده است.
خانم فروشنده لبخندی زد. از اینکه همهی مردم او را میشناختند و برایش احترام قایل بودند راضی بود. گربهی سیاه از در وارد شد. خانم فروشنده یک کنسرو ماهی را باز کرد و در یک ظرف جلو او گذاشت. بعد گوشی دوباره شروع کرد به زنگ زدن و وقتی جواب داد از آن طرف صدای مردی نگران به گوش میرسید که قول میداد خیلی سریع خودش را برساند هر چند راه خیلی دور است. خانم فروشنده لبخند زد و از او خداحافظی کرد.
خانم فروشنده کرکره مغازه را پایین کشید، در را بست و یکی از سنگهای شبیه سیبزمینی را برداشت.
گربه گفت:
" نمیخوام پرحرفی کرده باشم ولی بهتره از کابین پیرمرده استفاده کنی، اون یکی ممکنه شناسایی بشه"
- دلم نمیخواد اگه گیر افتادم اتهام قتل هم به گردنم بیوفته.
- شاید یکروز دوباره هم رو دیدیم. البته با توجه به این مکالمهی تلفنی اخیر احتمالش خیلی زیاده. اونوقت باید قول بدی یادم بدی چطور تونستی این کار رو بکنی.
- هک کردن کابینها؟ فکر نکنم بدردت بخوره. تو که عاشق این دنیا شدی. اما من یک سوال دارم. من واقعا در اثر شوک حافظم رو از دست دادم؟
- معلوم که نه! من این کار رو کردم. یعنی اون بهم دستور داد. میخواست کارهای بدش رو از یاد ببری. فکر کرد اینطوری میتونی ببخشیش. ولی تو یکهو بسرت زد بیایی این دنیا و قایم بشی. البته من کار بدی نکردم. فقط خاطراتت رو قایم کردم. الان هم فکر میکنم کارم رو جبران کردم.
- آره، همه چیز یادم میاد.
- من کارم درسته، واسه یک دستیار زیستی بودن خیلی باحالم. اصلاً حالیت شد من سریع رفتم تو سرت و برگشتم. فقط یک لحظه طول کشید.
- نه، واقعا رفتی تو سرم؟
- آدرس مرکزی که دخترت رو نگهداری میکنه تو مغزت بارگذاری کردم، مدارک هویتی جدیدت رو هم که میدونی کجاست؟
- من شدم عمهی دخترم؟ خنده دار نیست؟
- تو ایستگاه یک دستیار زیستی هست. مدله F38. خودش میشناستت و میزبانش رو مجاب میکنه کارهاتو راه بندازه. لطفا بهش سلام برسون و بگو که من جام خوبه. البته نگران نباش خودیه.
خانم فروشنده خنده اش گرفت. چند دقیقه بعد پلیس جوان کرکرهی مغازه را با تفنگ لیرزیاش سوراخ کرد. اول قربان وارد شد، بعد گربه از سوراخ خارج شد و بعد پلیس جوان با احتیاط سرش را آورد توی مغازه.
قربان گفت:
" سگ توش".
پلیس جوان گفت:
" بریم سراغ شوهره؟ فکر کنم بازم بتونیم همونجای قبلی پیداش کنیم".
- بزار همینجا بمیره. دیگه بدردمون نمیخوره. زنش دیگه برنمیگرده. اون دستیار کوفتی هم به این راحتی گیر نمیافته. نقشهی بیخودی بود. نباید به اون فناوریهای موذی اعتماد میکردیم. توی احمق چطور اجازه دادی اون دستیار کوفتی از دستمون در بره؟
- همش تقصیر من بود قربان. معذرت میخوام.
_ ما به رئیس قول دادیم با کد هک کابینها برگردیم. حالا برگردیم بگیم چی؟ زنی رو که کد رو ازش دزدیده گیر ننداختیم که بماند، اجازه دادیم پسرش رو هم یک دستیار موذی آتیش بزنه؟
- " ولی ما اینجا یک کابین داریم. مطمئنم زنه برگشته سراغ دخترش".
-اونوقت گیرم زنه رفته باشه پیش بچش، ما تو این همه دنیای مختلف چطور بفهمیم بچه کجاست؟ تنها سرنخ ما همون دستیار زیستی بود که بهمون خیانت کرد. نباید اجازه میدادیم همینطور با کابین ما بره اینور و اونور. من مطمئنم از اول میدونسته زنه اومده اینجا.حالا از کجا بدونیم بچه کجاست؟ بینم، تو واقعا باورت شده پلیس شدی؟ فکر کردی به همین راحتی آدرس بچه رو پیدا میکنی؟ تازه معلوم نیست خود پلیسم بدونه کجاست.
- شاید بهتره همینجا بمونیم تا اوضاع یکم آرومتر بشه.
- سگ تو اینجا. کابین رو بردار از اینجا دور شیم تا مثل اون مردک گیر نیفتادیم.
پایان.
پ.ن: در این داستان جملات کتاب " کافکا برکرانه" به طور مستقیم به کار رفته. امیدوارم اگه کتاب رو نخوندین همین حالا برید سراغش
پ.ن2: اگر داستان رو خوندید حتما بهم بازخورد بدید، حتی اگه خوب نیست یا جایی رو به نظرتون خوب نیومد.