
راضی نیستیم. دلیلی هم برای نارضایتی نیست.
خوب نیستیم ولی دردی هم نداریم.
بهت زده؟ هستیم. نگاه میکنیم ، ولی به سختی میبینیم.
مثل کودکی که سلانه سلانه راه میرود، پرسش داریم، زیاد، ولی به دنبال جواب نیستیم.
من تنها هستم. مثل آدمی که در جزیرهای دوردست تنها باشد. بدترین جای تنهایی آن است که دردت برای کسی مهم نباشد. زجر میکشی و هیچ کس دیگری، هرگز متوجه نمیشود که تو چه چیز را از سر گذراندهای.
نه. وضع من شاید بدتر از آن جزیره نشین باشد. او امید دارد. امید آنکه روزی کشتی نجات از راه برسد و او بتواند تمام آنچه را بر سرش گذشته به زبان بیاورد. اما من. آدمها اینجا هستند. دور و بر من. به فاصلهی یک دیوار یا حتی کمتر. صبحها و بعدازظهر ها به هم میچسبیم. روزها به هم خیره میشویم. اما هیچ کس من را نخواهد دید. حتی اگر روزی در حالی که صورت نداشته باشم بین آنها بروم، بعید است کسی متوجه بشود. حالا چطور امید داشته باشم کسی بخواهد عذاب مرا درک کند و یا لااقل ببیند؟
چرا تنها هستم؟ بهتر است اول بپرسی چطوری فهمیدم که تنها هستم. تنهایی مثل سایه آخرین روزهای تابستان است. در حالی که زیر نور خورشید داغ لهله میزنی نرم و با صبر و حوصله به سراغت میآید. اول فقط کمی تیره تر از شعاع نور به نظر میرسد. وقتی به اندازه کافی کش آمد و خنکایی ضروری را به تو هدیه داد آنوقت دیگر ترجیحت آن میشود که در سایه بنشینی و آنهایی را که زیر آفتاب عرق میریزند نگاه کنی و تا به خودت بیایی سایه تبدیل شده به شب. فکر میکنی میتوانی با آن کار بیایی. آن را پشت سر بگذاری. اما این کار قدرت میخواهد و چشمانی که در تاریکی هنوز بتواند ببینند.
و من در میان زمستانی ابدی، سرد و تاریک و خزنده تا ابد سرگردان خواهم بود. بی صدا یا با صدایی که در میان زوزه باد و غریو جنگ ها گم خواهد شد.
کاش روزی بتوانم. حداقل یک روز. شنیده شوم. دیده شوم. پیدا شوم.
میترسم