ویرگول
ورودثبت نام
Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۲۶ دقیقه·۶ ماه پیش

پیرمرد و مزدا

مش اسماعیل باتری ماشین را گذاشت روی زمین و به زحمت خم شد تا پاشنه‌ی گیوه هایش را بالا بکشد.
دیشب برف خوبی باریده بود، آسمان ابری ولی روشن و باد ملایم و خنکی می‌پیچید توی دالانی که حیاط را به در خانه وصل می‌کرد.
مش اسماعیل زیر لب غر میزد و فحش‌هایش را توی باد رها می‌کرد.
بیشتر از سنگینی باتری می نالید، از آن بی پدری که برای حیاط 400 متری اش دری اندازه رد شدن یک کره خر لنگ در نظر گرفته و البته گاهی هم نیم نگاهی به من می‌انداخت.
نشسته بودم روی پله اتاقم که وسط دالان بود. استخاره میکردم بروم یا نروم؟
در این هوای سرد می چسبید، دوباره برگردم توی اتاق و بخزم زیر لحاف سنگین و منتظر خاله باشم که برای خوردن بلغور یا ‌شیر برنج داغ صدایم کند، از طرفی عشق دیدن خانمی که به قول امروزی ها "کراش م" بود به جانم افتاده بود و بین دل و چیزم _ عقلم_ جنگ بود که بروم یا نروم؟
مش اسماعیل حالا دیگر پاشنه ها را بالا کشیده، باتری را برداشته و ایستاده بود بالای سرم و از این به بعد، عملا مخاطب بعضی فحش ریزه ها، من بودم‌.
شک و دودلی با تصویر مش اسماعیل از بین رفت بویژه بعد از تشریح نقشه اش مبنی بر این که " تو که اینجا بیکار نشستی، منتظر چی هستی؟ بیا و این باتری رو بگیر بیار سر کوچه، بعد منم با مزدا میرسونمت مدرست" .
_ حالا شاید امروز نرفتم.
_ببخشیدا، ولی غلط میکنی نری، تو رو، بابات خدابیامرز، دست من سپرده، همی جور پیش بری هیچ، دیپلم هم نمیتونی، نمیگیری.
_ عموجان، من موخام فوق لیسانس بگیرم، دیپلم چیه؟
_خا، بدتر، همی، سرگرم همی چیز میزا شدی، هم دیپلم نتانستی بگیری. وخه گُم رو، امروز مِیوم مدرستا ببینم چکار مکنی تو.

مش اسماعیل شوهر خاله و تنها کس و کار من و مادر و البته شش تا خواهر برادر دیگرم است. وقتی دوره ابتدایی را در روستا گذراندم، چون روستا دبیرستان نداشت، به پیشنهاد مش اسماعیل به خانه آنها در شهر آمدم تا هم درس بخوانم و هم همانطور که بعدا فهمیدم، وقتهایی که مشتی به قول خودش "می‌رود آن ور دیفال "، نگهبان خاله باشم که در آن خانه ی درندشت تنها نماند. وقتی پدرم همان سال‌های اول آمدنم به شهر مرد، مش اسماعیل، باوجود تمام غرولندهایش، تمام خرج و مخارج تحصیل من و خواهر و برادر هایم را داد.

_ حال برای چی هم هر شَو ای باتری بدبخت رو باز میکنی، از سرکوچه یک فرسخ راه رو میکشی تا اینجی؟
_ عی، تو ای چیزا حالیت مره؟ یرگه ی مَخاو. از ترس همی دزدای بی صفت. عییی. دزدم، دزدای قدیم. یکم معرفت داشتن.
_ ها دزدای قدیم معرفت داشتن، لااقل از شاه دزد نمیزدن، سرگردنه میگرفتن، نون حلال می‌آوردن سرسفره!
مش اسماعیل دزد بود. البته سالها پیش توبه کرده بود، از وقتی که دیگر توان دزدی یا زندان رفتن نداشت. ولی خدایی با دزدهای این دوره زمانه توفیر داشت. به قول خودش از پولدارها میزد و بعد به فقیرها میداد.
اینکه کی پولدار محسوب می‌شد، خیلی به او و دار و دسته اش ربطی نداشت ولی فقیرهایش معلوم بود، من و خواهر برادرهایم و اکثر زنهای بیوه و... شهر.
خانه مش اسماعیل ته یک کوچه باریک که آدم بزور و کجکی از آن رد میشد ساخته شده بود. محله ای قدیمی و حاشیه که اکثر خانه هایش سالها قبل بدون مجوز شهرداری، در طول يک شب ساخته شده بودند.
مش اسماعیل دیگر چیزی نگفت. البته بجز حسرت اینکه:
" چرا خودش یک پسری ندارد که سر پیری عصا کش پدرش باشد" و چند تا فحش آبدار.
وقتی رفت عذاب وجدان گرفتم، خواب هم که از سرم پریده بود. لااقل شاید می‌شد سری به دانشگاه زد و در این برف مزدای دوکابین مشتی غنیمت بود. دنبالش دویدم. با اینکه کوچه ی باریک، سی چهل متری می‌شد ولی مشتی به همین سرعت غیبش زده بود. خواستم بروم سراغ نقشه ی دوم که متوجه چیز عجیبی شدم.
آدم‌هایی که در خیابان می‌دویدند به سمت میدان. تا کجا می رفتند از دم در معلوم نبود ولی اگر شما هم در همچین محله های بزرگ شده باشید میدانید که این دویدن آدم‌ها به يک سمت، پیامی واضح دارد و آن هم اینست:" تو هم بدو به همون سمت" و البته فعلا چیزی نپرس چون بزودی خودت میفهمی.
نرسیده به میدان، یعنی جایی که یکم از بقیه جاها گشادتر بود و اهالی، قوانین میدان را بر آن جاری می‌دانستند، ملت دور چیزی جمع شده بودند.
کمی که نزدیک شدم سروصدای مش اسماعیل وادارم کرد مثل اسب احمد گاری چی، از دماغم بخار بدهم بیرون و تا میتوانم سریع بدوم.
مش اسماعیل نشسته بود روی زمین و به زمین و زمان فحش میداد. وقتی رسیدم و از یکی پرسیدم چی شده، صدایم را شنید. باتری را برداشت و آمد نزدیک:
" چی شده؟ هوچی پسرخاله، بدبخت رفتیم، ماشین رو دزد برده، حالا باز از این دزدا طرفداری کن"
و بعدهم باتری را گذاشت روی زمین و نشست روی آن و ادامه سخنرانی اش در مورد "دزدهم دزدای قدیم..."
جماعت که از دیدن صحنه ای اکشن و یا حداقل مثبت هجده نامید شده بود کم کم پراکنده شدند. ماندند چند نفری از قدیمی ترها.
مش اسماعیل رو کرد به من و گفت:" ها چی هیچی نمیگی؟"
_ چی بگم؟
- خا اقلکم یک، دو تا فحش بده. هم من، نفسم گرفت.
_ فحش چیه شوهرخاله؟ با فحش که دزد پیدا نمیشه. باس زنگ بزنیم پلیس

مش اسماعیل همانطور روی باتری جا خوش کرده و حالا ساکت و متفکر مرا ورانداز می‌کرد.
فرخ، کنار خیابان جایی داشت که مثلا بنگاه املاک بود ولی خوب، هر چیزی آنجا معامله میشد" از رون مرغ تا شیر آدمیزاد ".
اول کمی مرا و بعد مش اسماعیل را نگاه کرد و یکدفعه مثل جن زده ها پرید وسط و شروع کرد به داد و بیداد.
_ آی آی. چشمم روشن. بآبا پای اجنبی رو تو محل باز نکنین.
هنوز نطق میهن پرستانه فرخ تمام نشده بود که مش اسماعیل پرید و رفت توی سینه ی فرخ که
:" ها؟ اتفاقا خیلی هم خوب گفت. اصن از قدیم گفتن چوب رو برداری گربه دزده خودش کیسه موکونه"
_ بابآ، دمت گرم. حالا ما شدیم ماشین دزد؟

چند نفری از اهل محل که بیکارتر از این حرفها بودند که بروند ردکارشان، پریدند وسط بحث و سعی کردند مش اسماعیل را آرام کنند و البته راضیش کنند که پلیس خبر نکند آن‌هم با این وعده که :
" خودما، تا ظهر پیداش می‌کنیم ".
وقتی مش اسماعیل در معذوریت قرار گرفت و یک جورهایی از آوردن نام پلیس پشیمان شد، بی هیچ حرفی اول نگاهی به سرتاپای من کرد و بعد باتری را بلند کرد و رفت سمت بنگاه فرخ.
بنگاه فرخ جای جالبی بود. با استانداردهای بالا شهر بیشتر می‌خورد کافه باشد تا بنگاه. چند قفس پرنده که توی یکی از آنها، کلاغ بزرگی بزور جا داده شده بود. کلاغ بیچاره یک بال نداشت و نمادی از فلاکت "مخبر جماعت" بود.
کلی عکس پهلوانهای قدیمی و بزن بهادرهای امروزی روی در و دیوار و البته اوج داستان، سماوری که بیست و چهار ساعته در حال جوش بود. البته فرخ برای مهمانهای ویژه نوشیدنی های دیگری غیر چایی هم داشت، ولی در آن صبح برفی چای بهترین گزینه بود.
حین خوردن چایی و تعریف های مش اسماعیل از دزدهای قدیمی، موضوع ماشین کم کم رو به فراموشی بود که رامین سگ چشم، طوری داد زد "یافتم" که خود اقلیدوس اینطوری نیافته بود.

_ یافتوم، یافتوم. بریم پیش بچه ی گرمابی. او حتم مدنه ماشین کوجیه؟

دیگران که حاضر بودند و هفت هشت نفری هم می‌شدند، همگی تصدیق کردند در کار ماشین زنی و بعد رنده کردن ماشین در نصف روز کسی به پای این دو برادر نمی‌رسد و بهتر است تا دیر نشده بروند سراغشان و سفارش کنند که اگر کسی مزدا دو کابین برایشان آورد "گوشی، دستشا بَشَه".
لشگر دزد و دله های سابق و فعلی راه افتادند سمت گاراجی* که محل کار این دو برادر بزرگوار بود.
بالای در، تابلویی بزرگ و مجلل نشان می‌داد که آنجا کارخانه تولید پکینگ پودر است.
در زدند. بعد از چند دقیقه، در بزور روی پاشنه چرخید. اصغر برادر بزرگتر بود که در را باز کرد. هنوز کسی چیزی نگفته بود که برادر کوچکترش را صدا زد.
پسر جوانی در حالی که دستهای روغنی اش را با پشت شلوارش پاک می‌کرد با عجله خود را به دم در رساند. اصغر که آدم را یاد پاگنده می‌انداخت نگاهی به او کرد و گفت:" باز چکار کردی جماعت شاکی شدن؟ دوباره رفتی بالا پشت بوم خونه ی مردم رو دید بزنی؟"
پسرک افتاد به من و من کردن. قبل از اینکه دیر شود ماجرا را خیلی خلاصه به اصغر توضیح دادم.
اصغر چیزی بروز نداد. همه ساکت مانده بودند و به هم نگاه می‌کردند.
مش اسماعیل باتری را داد به دست چپش و با دست راست زد پس سر من:
" خا حرف زدن بلد نِستی حرف نزدن که بلدی، کدوم پدرسگی گفته اصغرآقا دزده؟ ما گفتیم بیایم اینجی راهنمایی مان کنن"
اصغر سگرمه هایش را باز کرد، دستی روی سینه گذاشت و گفت:
"ما نوکریم مش اسمال، والا کار ما نبوده، این بچه رو اذیت نکن"
رامین سگ چشم زیر لب صدایی درآورد شبیه ناله و تهش اضافه کرد" خاب لااقل میدونی کار کیه، بگو بریم سراغش"
اصغر همه را داخل گاراژ دعوت کرد. محوطه بیرونی گاراژ سفید پوش بود و رد هیچ ماشینی روی برفها نبود. از این ریز بینی خودم به وجد آمدم و حس شرلوک هلمز را داشتم وقتی معماهای جنایی را حل می‌کند.
اصغر ما را برد به فضایی که ته گاراژ با نایلونی ضخیم از محوطه جدا شده بود.
پشت پرده نایلونی دور بخاری هیزمی جمع شدیم و همانطور که دستهایمان را روی آتش گرم میکردیم اصغر برایمان توضیح داد که الان چند وقتی است که دیگر ماشین ها را اوراق نمی‌کنند.
مش اسماعیل اول باتری را روی زمین گذاشت و بعد پای راستش را روی آن گذاشت و در حالی که به جلو خم شده بود به اصغر خیره ماند.
"آفرین، آفرین. اصلا کار درستی نیست ماشین نازنین ر آش و لاش کنی... ما او قدیما اصلا ماشین ر آش و لاش نمی‌کردیم... همونجور مفروختیم به افغانا "
اصغر کمی ریش پر پشت خود را خاراند و بعد در جوابی ناشیانه گفت:
" حالا اینکه شما میگی مال صد سال قبل بود، حالا افغان بهترین ماشین شاستی بلند رو سوار میشه، نگاه ماشینای ما نمیکنن"
گفتم ناشيانه چون هر لحظه احتمال میدادم فنر مش اسماعیل بپرد و بخواهد داستان پهلوانی هایش را شروع کند آنهم با چاشنی فحش ننه به دزدهای امروزی.
خوشبختانه برادر کوچکتر بی هیچ کم کاستی بیزینس پلن کارخانه معظم پکینگ پودر را ریخت روی دایره.
" ماشین رو می دزدیم، بعدش صاحبش رو پیدا مکنم، می‌فرستیمش پیش یک دعانویسی، او هم یک‌سوم پول ماشین رو از یارو میگیره جای ماشینش رو نشون میده، ماهم میریم ماشین رو همونجا میذاریم، دوسوم پول رو از دعا نویس می‌گیریم. دردسر جنس آب کردن هم نداریم. ای ماشین خارجی ها لامصبا سخت میشه استوک بفروشی "
سخنرانی که تمام شد تازه متوجه نگاه سنگین اصغر شد. از همان نگاه ها که یک برادر بزرگتر به برادر کوچکتر دهان گشادی می‌کند که ظرف یک دقیقه تمام اسرار کار را از بلندگو مسجد محل فریاد زده.
اصغر ناامیدانه گفت:
" بین خودما باشه، تو جماعت رو ما جور دیگری حساب مکنن "
جماعت سری تکان دادند و تصدیق کردند که
"امان از جونای این دوره زمونه، هیچی نمفهمن"
سکوتی به درازای ریش اصغر فضا را پر کرد.
فرخ که تا آن لحظه فقط در حال سرک کشیدن و آمار گرفتن بود وقتی متوجه نگاه پرسش برانگیز اصغر شد، برای خلاصی از آن گفت:
" خا، این دعا نویس، هم آدرسش رو به ما بده" و قبل اینکه کسی چیزی بگوید ادامه داد:
" چیه خوب؟ از کوجی معلوم؟ شاید این یارو دعانویسه جدای از اصغرخان با بقیه دزدام همینطور طی کرده"
مش اسماعیل خم شد و با نیرویی مضاعف باتری را از زمین برداشت و گفت:"راست مگه" بعد رو به اصغر، طوری که انگار سرهنگ به سرجوخه دستور می‌دهد گفت:
" راه بیفت، کار ما رَ همین یارو راه مندَزه"


اصغر من و من کنان راه افتاد. جماعت علاف هم دنبالش. نرسیده به سرمحله اصغر تازه یاد چیزی افتاد:
" خا اگر بهش بگید من راز کارش رو لو دادم که خیلی بد مشه، اصلا شاید دعا بنویسه لال شیم، اگرم نگین که باید یک‌سوم پول ماشین رو بهش بدین"
اسم دعا و نفرین که آمد وسط، فرخ یادش آمد سماور را خاموش نکرده و رامین کفترهایش بی آب و دان مانده بودند. بقیه هم هرکدام به بهانه ای رفتند پی کارشان.
من گفتم:" مگه این یارو، دعانویسه از این الکی ملکیا نیس؟ خو مگه باهم دستتا تو یک کاسه نیس که مردم رو تلکه کنین؟ باز ای اداها چیه؟ برا چی ترس میندازی تو جون آدم"
اصغر دستی تو ریش‌های پت و پهنش کشید و مثل موتوری که بجای بنزین الکل ریخته باشند توی باکش گفت:
" راستیتش مش اسمال شما که از خودین، جلو جمع بد بود بگم، ولی خا اصلش ایه که ما میدزدیم ، ولی معلوم نیس ای دعانویسه از کجا مفهمه صاب ماشین کیه و طرف رو میکشه سمت خودش. تازه خا اصلش ایست که در اصل، ای دعا نویس بود که ما رو پیدا کرد. یکروز آمد گاراج گفت ایطوری و اوطوری اگه با ما راه نیاین میدیمتا دست صاب مال. الانم ما جای ماشینا رو به او نمگیم که، خودش مفهمه، ها ایطوری "

مش اسماعیل هم با اینکه اهل باج دادن نبود ولی به نظر در برابر دعا نویس چاره ای نداشت. بنابراین سرهنگ به سرجوخه دستور داد جایی نرود تا ما برگردیم.
آخرین باری که مجبور شده بودم اینقدر تند بدوم سالها پیش بود. سنگینی باتری امانم را بریده بود. مش اسماعیل لنگ لنگان با حالتی بین دویدن و راه رفتن جلو افتاد. من فقط برای یک لحظه باتری را زمین گذاشتم و نشستم که نفسی تازه کنم. سر که بلند کردم اثری از مش اسماعیل نبود.
نزدیک میدان که رسیدم، متوجه جماعتی شدم که جلوی بنگاه فرخ جمع شده بودند. از داخل صدای داد بیداد فرخ بلند بود. خواستم بروم داخل که رامین جلوی مرا گرفت.
"مشتی گفته کسی، بخصوص شما، داخل نری"
قبل اینکه برای ورود به ماجرا دخالت کنم، مش اسماعیل در حالی که دستش را کرده بود توی قفس کلاغ و سعی داشت کلاغ را خفه کند آمد بیرون.
پشت بند او فرخ التماس کنان دنبال مشتی دودید. کلاغ سیاه بخت، حتی جایی برای دست و بال زدن نداشت و همانطور سیخ بایک چشم زل زده بود به چشمهای مشتی و با آن یکی چشمش، با امید به دهان فرخ.
"خا، غلط کردم. میدم. میدم. اصلا این مغازه مال شما، ول کن، حیون بدبخت رَ کوشتی".
مشتی نگاهی به اطراف کرد و با اشاره به من حالی کرد که "حواست به باتری باشه" . بعد هم دستش را از قفس درآورد و آنرا به سمت فرخ پرت کرد.
چند دقیقه بعد، من باتری بدست دنبال مشتی له له میزدم. او هم با شصت میلیونی که از فرخ گرفته بود با سرعت به سمت خانه دعانویس میرفت.
_بعدها فهمیدم این بخشی از پولی بوده که مشتی پیش فرخ گذاشته بوده که فرخ با آن کار کند و اسکونتَش* را ماه به ماه بدهد._
پول‌ها در یک پاکت قهوه‌ای بود. اصغر در خانه را نشان داد و خودش طی یک حرکت سوسکی در رفت.
مش اسماعیل پاکت را گرفته بود توی سینه اش و در را با صلابت کوبید.
در سبز ِ رنگ و رو رفته ی چوبی، خیلی زود باز شد و از تاریکی پشت آن مردی شبیه مش اسماعیل بیرون آمد.
دو مرد چند لحظه ای بهم زل زدند. بعد مش اسماعیل پاکت پول را به من داد. بعد دوباره به مرد زل زد. بعد مش اسماعیل محکم زد توی گوش مرد. بعد هم طوری هم را بغل کردند که انگار دو برادر بعد از سالها همدیگر را دیده‌اند.
خیلی زود در اتاقی که ته حیاطی نیمه مخروبه بود جاگیر شدیم.
اتاق نیمه تاریک بود ولی گرم. بوی تریاک از لای گچ های نیمه ریخته ی در و دیوار بیرون می‌زد.
وقتی مرد لبخند به لب و با سینی چای پیدایش شد، مش اسماعیل از ته دل خندید و بدون اشاره به مخاطبی خاص گفت:
"این بی‌پدر، از رفقای قدیمیه. دائم دنبال گنج تو چاله چوله ها بود. برا همین اسمش رو گذاشته بودیم ابی کوزه "

_ موزه، اسمایُل، فقط تو موگوفتی کوزه
_خا، نگفتی تو چطور شد دعانویس شدی.
_قصش درازه، یادته بار آخر نفی بلد شدم ؟
_ها
_ اونجی تو کوه کمر دنبال گنج و اینا، تو یک غاری، ای دختره الپر * رو پیدا کردم.
بعد ابی کوزه یا موزه ساکت شد و دری که ته اتاق بود باز شد. منتظر بودم جادوگر پیری با یک خال گوشتی و کله ای کچل ظاهر شود.
بعد از کمی تاخیر، جادوگر پیر با یک خال گوشتی و کله ای نیمه کچل که بوی پیاز گندیده میداد، سینی چای را جلوی ما هل داد و نشست کنار کوزه.
_ القصه، دیدم این بینوا که کس و کار نداره. گرفتمش. بعدم دیدم سر کتاب گرفتن و اینا بلده زدیم تو ای قسم کارا.
جادوگر پیر دستش را کرد توی کوزه بزرگی که کنارش بود و چند تاس فلزی از آن بیرون آورد و بی هیچ حرفی آنها را ریخت در دایره ای که از پوست حیوانی روی زمین پهن شده بود.
تاس ها که آرام شدند کمی آنها را برانداز کرد و بعد چیزهای را بیخ گوش ابی موزه گفت و وقتی حرفهایش تمام شد آقای ابی با تته پته گفت:
"روم به دیفال، اسمایل جان. ناراحتی نکنی، یکوقت سکه نزنی. بخدا مال دنیا ارزش ندره،..
- عه بنال دگه. ای چی گفت. مگه مخای بری دستشویی ایقدر لاف مزنی
_بخدا... چی بگم. والا ای ضعیفه یکم... همچین عقل درست حسابی هم نداره، ولی خا... مگه وَر دنبال ماشین نباشن. مگه ماشین چیزیش نمونده.
_ها؟
من که بشدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم گفتم:
"اصلا کی حرف ماشین رو زد؟ "
زن در چشمهای من زل زد و دوباره در گوش ابی چیزی گفت. بعد هم ابی با لبخندی مسخره فقط به من نگاه کرد.
مش اسماعیل :" ها چی گفت؟ لال شدی؟ زبونت رو بست؟"
_ اوو. چی میگی اسمایل جان. چیزی نگفت. گفت به ای پسره بگو دهنش ببنده وگرنه دعا مینویسه جلو همو که خودش مدنه، بخودش بشاشه.
_ خوب گفته. ولی خاب ماشین. گفت چُکار شده؟
_ها اسمایل جان، خوب شده دگه. قضا بلا بوده.
انتظار داشتم مش اسماعیل چند فحش آب نکشیده نثار آقای کوزه کند و با داد و بیداد هم که شده جای ماشین را از جادوگر بگیرد. ولی به جای همه ی اینها فقط لم داد به پشتی و چای سیاهی را از توی سینی برداشت و زل زد به عمق سیاهی استکان.

_اسمایل جان، شما ماشالا چشمت ازی چیزا پره. این زنیکه میگه ماشین ترمز درست حسابی نداشته، دزدا تو جاده قدیم سیمان زدن به یک ماشین دگه. ماشین آتش گرفته، جفتشا دم جا سوختن. ماشینم دگه چیزیش نمانده.
_ها! بهتر. تا اونا بشن ایطوری بیشرف بازی در بیارن.
_بله اصلا راستیتش این زن ما گفت اگر دزدا نمی‌بردن امروز صاحب اصلی ماشین با یک همراهش که خیلی هم عزیزش بوده ای بلا بسرش می آمده.
مش اسماعیل، کمی مرا نگاه کرد و وقتی متوجه شد احساساتم گُل کرده با اشاره چشم به من فهماند مواظب پاکت پول و باتری باشم.
_ خاب. ایم روزی ما بوده دگه. او بدبختها یم که روزی شان شعله آتیش تو همی دنیا بوده. باز هم خوبیش اینه که تو رو بعد ای همه سال دیدم. باز میام جات.
مش اسماعیل بلند شد. من هم از جا جهیدم. ته دلم قند آب شده بود. اینکه من عزیزترین کس مش اسماعیل بودم برایم خیلی شیرین بود و عجیب حس عرفانی بهم دست داد که کائنات چطور حواسش بوده که امروز جان سالم بدر برده ام.
در شرف رفتن بودیم که جادوگر پیر همانطور که کف اتاق چمباتمه زده بود با لهجه‌ی عجیبی گفت:
" ولی ماشینت بیمه نبود"
مش اسماعیل طوری جادوگر یا زن آقای کوزه را نگاه کرد که انگار تازه متوجه حضور او در آن اتاق نمور شده.
_نه دیگه. ارزش نداشت. ما که پیرمردیم طوری نمیریم به کسی بزنیم. ای بيمه هام یک دزدین از ما بدتر. برای چی پول مفت بدیم به شا.
مش اسماعیل دوباره عزم خارج شدن را کرد که زن گفت:
"ولی او دو تا، تو ماشین شما مردن. تازه زدن به یک شاستی بلند، از این ماشین خارجی ها که اون رو هم له کردن"
_خا؟ مُردن که مردن. بهتر، زَدن که زدن، بما چه؟
_امروز نه، فردا سه ربع مانده به ظهر دو تا مامور میان دنبال صاب ماشین. دیه او دو نفر و پول خسارت شاستی بلند رو ازش مخان.
_ اونا دزدن، بعد ماشین ما رو دزدیدن، بعد ما دیه هم بدیم؟
اشتباه کردم دهن باز کردم. چون وقتی جادوگر دستش را کرد توی کوزه، ناخوداگاه حس کردم همین الان هم دستشویی دارم.
_شما که به پلیس نگفتین ماشین رو دزد برده، گفتین؟
مش اسماعیل همانجا، دم در نشست روی زمین. مات و مبهوت. لرزش لب‌هایش را می‌شد از زیر سیبیل های پرپشت و سفیدش دید.
_خاک به سرم شد. ماشین رو بنام خاله ی این بچه گرفتم. حالا چه خاکی بسر کنم.
برای چند دقیقه فقط صدای خس خس سینه ی جادوگر تاس، سکوت اتاق را پر می‌کرد.
ابی معلوم بود حاضر است دو سوم پول ماشین را هم بدهد که شر اسمایل جان را هرچه زودتر بکند، اما رو کرد به عشقش و با یک جور عشوه ریز گفت:
" همین رو مخاستی؟ میمیری ایقدر پر چانگی نکنی؟ خا حالا خبر مرگت بگو ای بدبختا چه گوهی بخورن؟"
مش اسماعیل سرش را چند بار محکم بالا و پایین کرد. سخت می‌شد فهمید قاطی کرده یا تاکید می‌کرد نیاز دارد یکنفر راه و چاه خوردن آن چیز را یادش بدهد.
جادوگر با انگشت شصت چند بار گوشه چشمش را پاک کرد و بعد با طمانیه ازجا بلند شد. با ادا و اطوار خاصی رفت سمت کمد چوبی زهوار در رفته ای که کنج اتاق بود. چندباری نمایشی در آن را باز کرد ولی هر بار در محکم بسته شد. درست مثل وقتی که یک فنر قوی در چوبی کمدی را ببندد.

_ اسمایل جان، شرمنده، روم به دیفال، ای کار از ما بهترون. نترسی ها. هم یکم پول باشه از مالت بیرون کنی اینا ول کن میشن.
مش اسماعیل دست کرد توی پاکت و یک دسته تراول تا نخورده را انداخت توی کوزه.
_البته نرخ بالاتر از این حرفای، ولی خاب باز شما غربیه که نیستن.
بعد همسر جناب ابی موزه از توی کمد سینی مسی بزرگی را آورد و انداخت روی زمین.
وسط سینی عکس هیکل موجودی با چند دست و پا و چند سر حک شده بود. اطراف او هم پر از عدد و رقم.
ابی صدایی درآورد که اول فکر کردم کسی درحال قلیان کشیدن است.
_ خاب الان این چی بدرد این بدبختا می‌خوره ؟ مگه نمیگی اگه دزد ماشین رو نبره صاب ماشین و یکی از عزیزانش تلف مشن ؟
_ای چی هست؟
_اسمایل جان از من مشنوی فرار کن. ها. یک دو سالی فرار کن تا آب از آسیاب بیوفته.
_ این موکل زمانه. میبردتا قبل دزدی. ولی یادتان باشه. حق ندارن جلوی دزدا رو بگیرن. تقدیر اونا این بوده. حالا اگر قبول موکونی و متانی جلو خودت رو بگیری بیا وسط.
_خا پس برای چي بدرد میخوره؟
_برین ماشین تان ِ بیمه کنید.
_اسمایل جان. خودت رو بدبخت نکن. ای سینی حساب کتاب نداره. یکوقت دیدی سر از شکم ننت در آوردی. یک وقتم دیدی رفتی وسط دایناسندرا مخورنت. ول کن جان مادرت.
مش اسماعیل آقای ابی کوزه را کنار زد و به جادوگر گفت:
" بریم. حله. فقط هم دیروز ببردمان. من، آقام سگ اخلاق بود. نبریما اون زمونا که خدابیامرز زنده بود."
_خاطرت جمع. اون پاکت ر بده ابی. خودتم بیا بشین وسط ای سینی. این شاشوک رو هم بشون رو شونت.
جایی برای بگو مگو نبود. اتوبوس درحال حرکت بود و من داشتم جا می‌ماندم. پس از آنجا که تازه فهمیده بودم عزیزترین کس مش اسماعیل هستم به خودم جسارت دادم که خودم را بیاندازم روی شانه او، البته در آخرین لحظه خودش با یک حرکت ریز سر اوکی قضیه را داد، البته به شرط اینکه باتری را جا نگذارم.
پاهایم را دور مش اسماعیل تاباندم تا در انحنای فضا_زمان از او جدا نشوم. تا لا اقل اگر، سر از عهد پارک ژوراسیک در آوردیم تنها نباشیم.
به مناسبت سنگینی من و باتری و لرزش مش اسماعیل هنوز به پیچ اول نرسیده از سینی پرت شدیم پایین.
مش اسماعیل مشغول سقلمه و لگد پرانی به "من ِ سگ" بود که با صدای ابی به خودمان آمدیم.
_ اسمایل جان. فقط بدو. زود باش عزیز تا دیر نشده بیمه ماشین رو کامل بگیر. عزیز جان فقط طمع نکنی ها، ماشین رو بزار دزدا ببرن.

در کمال ناباوری از اتفاق افتاده از خانه زدیم بیرون. سلانه سلانه رفتیم تا رسیدیم به میدان. هنوز اوایل ظهر بود ولی میدان خلوت خلوت. حتی بنگاه فرخ هم بسته بود و خبری از رامین سگ چشم کنار دیوار نبود.
اول که از خانه ابی زدیم بیرون با خودم فکر کردم این مردک فقط دنبال دک کردن ما بود و با این نمایش مسخره، پولهایمان را تلکه کرد. فقط در تعجب بودم که مش اسماعیل چطور چنین اطمینانی به ابی و حرفهای عجیب و غریب او داشت.
ولی وقتی رسیدیم به دور میدان، کم مانده بود نفرین زن آقای ابی کوزه درست از آب در بیاید و همانجا خودم را خیس کنم.
مزدا صحیح سالم سرجایش بود.
مش اسماعیل باتری را از من گرفت و رفت سمت ماشین. باتری را گذاشت توی گاری مزدا و عاشقانه دستی به سر و گوش رفیقش کشید. روی در گاری مزدا، یکی با خط خرچنگ قورباغه نوشته بود "در حقیقت مالک اصلی خداست... این امانت بهر روزی دست ماست"
_شوهر خاله جان. باورت مشه؟ خوابیم؟
_ها که باورم مشه. ندیدی زنه شکل هم "الپر" بود. مشه دگه. اونا متونن.
_مش اسماعیل جان، مگم هم، یکم زود باشیم. باتری رو بردارم بریم بیمه؟
_نه. بزار بشه. میترسم ای باتری رو بردارم یگوفت بلایی سر خالت بیاد. هم ای ماشین فدای یک تار مو ی خالت. باتری مخام چکار.
بعد دو تایی دویدیم. سخت بود. پاهایمان توان نداشت و من هم خورد توی ذوقم که چطور خودم را عزیزترین آدم، اسماعیل حساب کرده بودم. از خودم و خوش‌خیالی ام بدم گرفته بود. ولی هرطور بود خودمان را رساندیم به دفتر بیمه.
خوشحالی رسیدن به دفتر بیمه خیلی طول نکشید.

_مگوم ای زنه گفت بر گردن عقب. تو حواست نبود میشه روز جمعه؟ خاب هم چه جور مدرسه ای رفتی تو؟ چی یاد دادن به شما.
_جوش نزن مش اسماعیل جان. الان زنگ میزنیم به این شماره که زدن رو تابلو میگیم کار فوری داریم بلند شن بیان.
شماره را مش اسماعیل گرفت. گوشی را گذاشت روی بلندگو چون اسپیکرش خراب بود.
صدای زنی از میان همهمه جمعیتی از آن طرف جواب داد.
مش اسماعیل اشاره کرد که تو بگو
_ببخشید خانم من چیز هستم، یعنی چیز دارم. درواقع الان بیمه ماشین قیمتش جنده ؟
_بله؟
_نه یعنی الان شما میتونین سریع برای من چیز بزنین؟
_چی میگی آقا؟ حالت خوبه؟ اینجا شلوغه صدا نمیاد بعد زنگ بزنید.
و بعد گوشی برای همیشه خاموش شد. یا لاقل برای مدتی که مطمئن شوید یک احمق بیخیال زنگ زدن به شما می‌شود.
مش اسماعیل طوری نگاه می‌کرد که..._ نمی‌شود تمام حرفهایش را بی سانسور اینجا نوشت_

_ ببین مشتی، اصلا بیا برم یکی از این بیمه های خصوصی. این دولتی ها شکمشا سیره جواب نمدن
بعد بدون اینکه منتظر دستور سرهنگ مش اسماعیل اول شوم دویدم سمت آدرسی که از یکی از دفترهای بیمه بلد بودم. در طول مسیر تمام مکالمه تلفنی احتمالی با خانم متصدی را مرور کردم. مسیر طولانی نبود. نفس زنان رسیدیم به نمایندگی. شماره را گرفتیم. بوق... بوق... و..
_الو
صدایی مردانه و خش دار از آنطرف خط گوشی را جواب داد.
من فقط برای تماس با خانم متصدی تمرین کرده بودم و آمادگی این یکی را نداشتم. گوشی را گرفتم سمت مش اسماعیل

_ چنده؟
_حالت خوبه عموجان؟
_الان میخاستم ببینم همین ماشین ما ر چند بیمه مکنن؟ در ضمن بگوم ما قبلش از چند تا آشناها که بیمه دارن سوال کردیم. گرون نگی، به هوای اینکه روز جمعه، کارما گیر شماست. نه... ما خودما یک عمر مردم رو تیغ مزدیم. بعد تو فکر کرده ای ما به شغال باج مدم؟ الوو...اووو
ای چی قطع کرد؟
_ترسید. فهمید با کی طرفه...
دو نفری مستاصل نشستیم کنار جدول خیابان. در آن بعدازظهر زمستانی، با وجود سوز ملایم باد، هردو عرق میریختیم.
کم کم ترس برم داشت که مبادا با این همه جمبل و جادو بازهم نتوانیم کاری کنیم و خاله...
اثری از هیچ بنی بشری در خیابان‌ها نبود. یکی دو ساعت مانده بود به غروب، مش اسماعیل بلند شد و چند فحش ریز به زمین و زمان کشید.
_ فایده نداره. بلند شو. تازه اگر جایی هم باز باشه، باز روز جمعه که اداره ها بستن. چجور میخان برگه صادر کنن. چه جور پول واریز کنم. هر جور نگاه کنی هم بهترین راه فرار کردنه.
بعد آهسته پاکت قهوه ای پولها را درآورد و داخل آن را واکاوی کرد. حتی من هم نفهمیدم چطور در آخرین لحظه پول‌ها را از ابی کش رفته.
با آنکه از شدت فشار مثانه در حال ترکیدن بودم، آهسته و سلانه رفتیم به خانه. اصلا انگار راه رفتن یادمان رفته بود. آفتاب غروب کرد که رسیدیم. در راه نخشه ها کشیدیم که بتوانیم خاله را راضی کنیم که همراه مش اسماعیل فرار کند.
ولی هردو می‌دانستیم کاملا بی‌فایده است. وقتی رسیدیم من رفتم به اتاق خودم. یعنی همان توی راهرو نشستم روی پله. بلکه فکری به ذهنم برسد. خستگی از صبح اینور و آنور زدن، غم چشمهای مش اسماعیل وقتی در راه برگشت از کنار مزدا رد شدیم و گذر از دروازه زمان و همه ی اینها باعث شد همانجا روی پله ها ولو شوم. نفهمیدم کی خوابم برد. از سرمای هوا و احساس خیسی از جا پریدم. البته نهیب مش اسماعیل هم بی تاثیر نبود.
"و َخه یرگه مَخاو. دو ساعته خالت صدات موکونه. برو شیربرنج بخور. نگاه نگاه، پسره 10 سالشه باز خودش خیس کرده. عی خاک. برو لباست رو عوض "
_ سرد بود برا همین.
_خاب برو تو اتاق بخواب. چرا آمدی رو پله خوابیدی.
_آی ددم وای. ساعت چنده؟ الان مدرسم دیر مشه
_حسنی به مکتب نمرفت، وقتی مرفت جمعه مرفت. امروز جمعه ی پسرجان. مرده هام تعطیلن. وخ برو تا موم ای بیمه ماشین رو تمدید کنم.
_ بیمه؟ روز جمعه میخوای بیمه بگیری؟ بقول خودت مرده هام تعطیلن
_ها. جمعه و شنبه نداره.
_از کی میگیری؟
_ازکی
_ازکی ؟
_عه. یرگه ششوک. مگوم ازکی. سایت بیمه دره. مری انتخاب موکونی، هر جور بیمه ای از هر شرکتی خواستی داره، آنلاین پرداخت مکنی، بعدش بیمه نامه میاد در خانه. برای آدمای تنبلی مثل تو عالیه.
تازه شاید قسطی یک بیمه بدنه ایم خریدم. دگه لازم نباشه این باتری رو هی دنبال خودم بیارم و ببرم. وخ برو خودت آب بکش.
پایان.

* اسکوندش=نزول پول
*الپر= جن زده
*گاراج= گاراژ درسته ولی شخصیت‌های داستان سواد درست حسابی ندارند. سخت نگیرید.

*اگه حسش بود عکس زیر را سرچ کنید

عجی... مجی... ازکی
عجی... مجی... ازکی


داستانداستان کوتاهاجتماعیبسپرش_به_ازکی
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید