
راننده اسنپ: " چی میشد یکی از این بابابزرگای بی خاصیت ما، اون زمونهای قدیم بلند میشدن ... میرفتن اروپایی، آمریکایی،ژاپنی یا حداقل میرفتن دبی، اونوقت ما هم بجای اینکه نون از دهن سگ ( منو میگفت؟؟) دربیاریم مینشستیم توی خونه لم میدادیم حال میکردیم.
راننده: عییی بابااااا. دلت خوشه مندس( مهندس، منظورش مهندس بود، البته من مدرک مهندسیم رو از عینک فروشی سیار کنار خیابون خریده بودم. در جریانی که) .
کجا برم؟ با چی برم؟ حالا اومدیم یک جوری رفتیم؛ اونجا چیکار کنیم؟
راننده: عییییی بابااااااا، من که سواد درست حسابی ندارم، همین جا هم نتونستم دست و بالی بزنم ، برم عووووبر ؟ من تا حالا کامپیوتر از نزدیک ندیدم.
راننده : آره بابا ! پخمه بودن بنده خداها