ویرگول
ورودثبت نام
Sushiyant
Sushiyantگاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۲ دقیقه·۸ ساعت پیش

ول کردم و رفتم!

ـ چی شد؟ به فلانی زنگ زدی بگی نمیایی؟

رئیس بزرگ این رو پشت تلفن و در ادامه سخنرانی دیروز میگه. سخنرانی که چه عرض کنم. وقتی بهش گفتم پست بالاتری گرفتم و می‌خوام مدرسه رو ترک کنم اولین حرفی که زد این بود که « ازت شکایت میکنم» از اتاقش اومدم بیرون. فردای اون روز دوباره خودش اومد پیش من. فکر کردم می‌خواد حرف دیروزش رو پس بگیره ولی دوباره همین حرف رو زد با این تفاوت که اعلام کرد رفته پیش معاون مدیر کل و گفته اگر بخواهد من رو جابجا کنه فلان می‌کنه و بهمان. معاون مدیر کل هم بهش گفته بود راه ندارد. اگه خودش ( یعنی من) بخواد، کار تمومه. مگه اینکه خودش ( یعنی من) نخواد. این هم اومده بود پیش من که صراحتا بهم دستور بده که « زنگ بزن بگو منصرف شدی»

- نه،زنگ نزدم

- چرا؟ مگه قرار نشد دیشب زنگ بزنی

- نه قرار نشد. قرار شد فکر کنم و اگر نخواستم برم زنگ بزنم بهش. ولی موضوع اینه که میخوام برم.

- این حرف آخره؟

- بله

- پس من هم زنگ میزنم به بالایی‌ها میگم ازتون شکایت کنند. فکر کردی الکیه؟ شما به ما تعهد داری باید...

- من به شما تعهدی ندارم. اگر تعهدی هم باشه دارم میگم نمیتونم ادامه بدم. ربات خط تولید که نیستم نظرم مهم نباشه.

و قطع کردم. اعصابم خرد شد. مردک تنها چیزی که بلد نیست روابط انسانی در کاره. خدا رو شکر حقوق من دست این نیست. واقعا از مدیریت مدرسه خسته شدم. چند هفته قبل هنوز خیر و شر کار رو بالا پایین می‌کردم که یکی از دوستای قدیمی بهم زنگ زد. رئیس یک شهرستانی شده بود. بهم پیشنهاد داد برم اداره. یکم مردد بودم چون شهرستانی که قراره برم یکم از محل زندگی دوره و البته خیلی کوچک. وقتی این خبر رو به رییس بزرگ دادم کفری شد. اون لحظه هنوز تردید داشت برم یا نه. گفتم بهش بگم شاید پیشنهاد بهتری داشت. حتی حاضر نشد یک تبریک خشک و خالی بهم بگه. آرزوی موفقیت روزافزونی، چیزی و حالا بعد کم کم بخواد با حرف من رو از رفتن منصرف کنه. حتی در بخشی از بیانات زیباشون اشاره کردند که این پست و مقام‌ها همینجور ریخته و حالا دور و برت رو نگاه می‌کنی هر درب و داغونی شده رئیس و مسئول و فلان و بهمان.

دلم می‌خواست بزنم تو دهنش ولی خوب متأسفانه یا خوشبختانه من آدم صلح طلبی هستم. این رفتارش رو مثل یک درس دو واحدی از مدیریت منابع انسانی تو ذهنم ثبت کردم تا اگر روزی قرار شد رئیس بزرگ بشم یادم نره که کارمند زیر دست هم آدمی است که آرزو دارد،برنامه دارد،خسته می‌شود و نیاز دارد گاهی کسی حال دلش را بپرسد.

بنابراین رفتم. پست رو قبول کردم. دیگه حتی یکبار هم بهش زنگ نزدم. تو این چند روز اون هم حتی یک پیام یا خبر هم از من نگرفت.

از فردا تمام اینها می‌شود خاطره و یک درس و تجربه

ادب مرد بِه از دولت اوست

روابط انسانیمنابع انسانیزندگیکسب و کارداستان
۱۳
۳
Sushiyant
Sushiyant
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید