Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

یک داستان کوتاه:نارین در کافه رازی

داستان کوتاه کافه رازی
داستان کوتاه کافه رازی

اون روز کافه از همیشه خلوت تر بود. البته این رسم روزهای گرم تابستان بود، مردم بیشتر کافه رو برای بعد از ظهر های پاییزی میخوان، انگار یک قرارداد نا نوشته در این باره وجود داره .
از وقتی که اومده بودند زیر نظر داشتم شون، مشتری قدیمی بودند و خاص.

کولر گازی هرچقدر هم روز میزد باز نمیتوانست جلوی هجوم هرم گرم که از بیرون میآمد رو بگیره، با بی حوصلگی و بدون اینکه چشم از اونا بردارم کنترل پنکه سقفی رو برداشتم و تِلک... پره های پنکه سقفی که درست روی سر اونها بود با صدای قیژی شروع کرد به چرخیدن. برای یک لحظه جفتشون به سقف خیره شدن.


_امروز یک چیزی شون هست


مریم با بی حوصلگی مجله رو ورق زد و هیچی نگفت . از این سکوت تعجب کردم، نگاهم رو از میز دزدیم و بهش نگاه کردم .


_ نفهمیدی چی میگن ؟


مریم حتی نگاهم نکرد ، ازش عصبانی شدم- یک کمی - دوباره به میز خیره شدم و سعی کردم بفهمم چه خبر ، بخودم بد و بیراه گفتم که چرا این مدت رو از دست دادم .
این حجم از سکوت تو این کافه کاملا چیز عادی بود، در واقع ما خیلی مشتری نداشتیم ، اونم تو این وقت روز وسط تابستون. به قول سعدی "کافه مادیگه خیلی دنج بود" . بنابرین لب خونی تمام چیزی بود که من باید بلد می بودم و نبودم .
_ سعی می کنی لب خونی کنی
با تعجب به مریم نگاه کردم.
_ ببینم اینا امروز چشونه؟
_ چی شده مگه؟
_ خیلی ساکتن همیشه بعد دو دقیقه صدای خندیدن شون کل محل رو بر میداشت

اون وقت من به بهانه ی اینکه مثلا با چشم بهشون تذکر بدم چند لحظه فرصت داشتم با نارین چشم تو چشم بشم
_ تابلوی دیگه دارن بهم میزنن، ببین ، پسره داره پاهاشو تکون میده دختره هم انگار نمیدونه با دستاش چیکار کنه .
_ عه... دیوونه چه ربطی داره
_ اهه، حالا من شدم دیوونه ، ها؟
_ بازی در نیار دیگه، باشه... باشه اصلا حق با تویه ... ولی چه ربطی داره... اخه کی وسط مرداد ساعت۹ صبح میاد تو کافه که با یک همچین دختری بهم بزنه
_ چه ربطی داره، مگه وسط مرداد نمیشه، بَس، باشه؟ببین پسره داره این پا و اون پا میکنه، میخواد زود بلند شه در بره، دختره هم روش نمیشه ولی دلش میخواد دستش رو بگیره نذاره بره همین
_چرا ؟
_ چرا ، چی؟
_ چرا نمیخواد که ... بذاره که... بره؟ خوب بذاره که ... بره... دیگه
_ بشین سر جات، حالا چرا نیم خیز شدی ...
_ می..خوا...
هنوز حرفم رو نیم خور نکرده بودم که پسره بلند شد و همونطوری که مریم گفت انگار دنبالش کرده باشند در کافه رو بهم زد و تو کوچه درختی غیبش زد...
نارین هنوز اونجا بود زل زده بود به در ... انگار داشت فیلم میدید ، حتی پلک هم نمی زد ، استخاره لازم نبود ، سریع تر از اون که کسی بخواد حتی فکر کنه سینی رو برداشتم، لیموناد خنک و چند برگ نعنا و یخ کنار یک شاخه گل ، قبل از اینکه فیلم به نصفه برسه رفتم سمت میز،هر قدمی که بر میداشتم اِرادم کم و کمتر میشد.

شاید اصلا فکر خوبی نباشه -با خودم فکر میکردم- مسیر پیشخوان تا میز چند کیلومتری بود ، میخواستم تو همین مسیر بهش خوب فکر کنم ،ولی قبل از اینکه جواب درست و حسابی برای خودم پیدا کنم ، دستم رو گذاشتم روی شونش_ این پرریسک ترین کاری بود که تو عمرم انجام دادم _ صدای ضربان ظریف قبلش و سرمای بدنش رو تو دستم حس کردم .
نارین که معلوم بود هنوز اولای فیلمه جا خورد ، بزور خودش رو جمع و جور کرد ، چشمای درشت و سیاهش خیس شده بود ، آب دماغش رو بالا کشید و با دستمال گونه هاش رو خشک کرد . تو چشمانم زل زده بود.
فکر اینجا رو نکرده بودم ، تو تمام اون مسیر من فقط تونستم تا اینجا رو تصور کنم. در واقع بقول سعدی" ما تو فیلمها تا اینجا رو دیدیم بعدش رو بلد نیستیم دیگه ".
کاش مریم اینجا بود تا بهم میگفت که این طور نگاه کردن چه معنی میده؟کاش میشد نازنین بلند میشد و با تمام وجود من رو بغل میکرد یا اصلا میزد تو گوشم یا حتی ....
چند لحظه به سکوت گذشت... با استیصال به مریم که از پشت پیشخوان بهم خیره شده بود نگاه کردم ... ترسیده بود، کاملا معلوم بود.چشمای گود رفتش از این فاصله مثل دو تا چاه سیاه بودن که یک صدایی از تهش شنیده میشد و من اون لحظه اصلا دلم نمی‌خواست بفهمم اون نگاه چی میگه .
_ ممنون!
دوباره به نارین خیره شدم. هاج و واج موندم که ... چرا ممنون؟ با یک لبخند مصنوعی لیوان رو از تو سینی بر داشت و گذاشت جلوش و باز خیره شد به لیوان... گمونم میخواست ادامه فیلم رو تو لیوان ببینه...
بدون اینکه به مریم نگاه کنم نشستم جلوش ...
با خودم گفتم : الان وقت تردید و شک نیست... یا الان یا هیچ وقت.
اصلا بدی کافه همینه ... یا همیشه یا هیچ وقت ... مردم تا وقتی که با هم هستند اینجا رو میکنن پاتوق و همیشه هستن ... ولی نمیدونم چرا تاوان جدایی نادر از سیمین یا رفتن سمیه رو ما باید بدیم ، ته خط رابطه ها میشه آدمهایی که هیچ وقت با هم یا بدون هم دیگه حتی از جلوی کافه هم رد نمیشن.
با بی حوصلگی سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد .
به چشمهای خیسش زل زدم . از خودم راضی شدم. اگه دنیا همین جا تو همین لحظه تموم میشد من فقط یک آروزی دیگه داشتم اونم این بود که حداقل بشه تا صور اسرافیل همین طور به چشماش خیره بشم.
واقعا دنیا جای عجیبیه! امروز صبح که از خواب بیدار شدم دنیا قرار بود یک جایی گرم و کسالت آور باشه، ولی حالا بعد از یک ساعت ...من اینجا نشستم و قراره یک اتفاق بزرگ تو زندگی من بیفته....
_رفت ؟
سعی کردم خوشحالیم رو از گفتن این حرف پنهان کنم. امیدوارم بودم موفق شده باشم.
_ اووهوم
اووهوم؟ اووهوم هم خیلی خوبه برای شروع ، کاش میشد یک لحظه برگردم تا یواشکی به مریم بگم که بهم گفت اووهوم ...
_شربت گرم نشه، تا خنک بخورش
اخ که چقدر نفهمم من ، آخه اینم شد حرف ؟؟ صبر کن... به حرفم گوش کرد... لبهاش رو غنچه کرد دور نی و شروع کرد به خوردن... باید خیلی مواظب باشم . ناخودآگاه برگشتم و به مریم نگاه کردم ، با همون تلپاتی که داره بهم فهموند که اگر به در نگاه کرد کارم تمومه و برگردم پشت پیشخوان و منتظر بشم تا پاییز... برگشتم به سمتش...
داشت با چشمهاش گلی رو که تو سینی گذاشتم نگاه میکرد ، خوبه .... عالیه... ولی یک دفعه برگشت به سمت مخالف در و به انتهای کافه اونجا که رو دیوار عکس بازیگران قدیمی چسبیده بود نگاه کرد . هنوز با تانی شربت رو میخورد... خوبه خوبه، عالیه نارین ... فقط سمت در رو نگاه نکن ... زمان کاملا ایستاده بود . صدای قلبم رو میشد از چند متری هم فهمید ... خدای من ... داشت بر می‌گشت.... اگر به سمت در نگاه میکرد چی؟... زود باش زود باش باید یک چیزی بگی... ولی چی بگم؟ کاش سعدی اینجا بود تا بگه ...
_ دوست داری با هم قدم بزنیم؟
نگاهش به نگاهم گیر کرد . آب دهانم رو به زحمت قورت دادم و تکرار کردم:
_ دوست داری با هم قدم بزنیم؟
صدای هورت شربت ته لیوان باعث شد نگاهش رو از من برداره ، لیوان رو روی میز گذاشت و دوباره بهم خیره شد . خدای من ، دوباره باید یک چیزی بگم.
_ اخه کدوم احمقی ساعت نه و نیم ِبیست مرداد رو برای جدایی انتخاب میکنه.
تعجب رو تو چشماش بوضوح میشد دید.
_ چرا؟ مگه وسط مرداد دنیا جای بهتری میشه. یا شاید اینم قانون جدیده.
با اعتماد به نفسی که حتی خودم هم تحمل اون رو نداشتم ادامه دادم

_ رفتن واسه پاییزه

_ اومدن برای بهار

_ خدای من، عجب شعری باید اینو بنویسم بزنم به دیوار کافه

خنده ریزی رو لباش نشست. مطمئن هستم که داشت تو دلش به بدبختی خودش لعنت می‌فرستاد که چند لحظه بعد از اینکه... حالا بگذریم... داشت برای خودش تاسف میخورد که تو همچین لحظه ای گیر همچین دیوونه ای افتاده . حتما شعر" خنده من از گریه غم انگیز تر است کارم از گریه گذشته" رو تو دلش میخوند.هرچی که بود همون خنده ریزه برای بقیه عمر برای من کافی بود .

_ دوست داری قدم بزنی...م
_ ا..ا ... راستش...

چند لحظه سکوت کرد به گل داخل سینی نگاه کرد و قبل از اینکه دوباره سعدی به دادم برسه به در خیره شد . بی اختیار برگشتم تا از مریم کسب تکلیف کنم. گردنش رو کج کرده بود تکیه داده بود به دستش که روی پیشخوان گذاشته بود. یک دسته از موهای لخت و طلایی رنگش از زیر شالش ریخته بود بیرون . با همون حالت و با حوصلگی با حرکت چشم و کج و معوج کردن لب و دهنش بهم فهماند که تیر خلاص رو بزن.
نفهمیدم چرا از قدرت تلپاتی استفاده نکرد مثل همیشه، بعد از تایید مریم برگشتم سمت نارین که هنوز به در خیره شده بود

_ الان کارها رو می سپرم به مریم و میام که بریم

برگشت سمت من در حالی که نگاهش هیچ حرفی نمی زد ، حتی دیگه خیس نبود
تمام چند فرسخ راهی که لازم بود تا به مریم برسم رو توی چند ثانیه طی کردم
_ دارم میرم
_ مطمئنی
_ نه
_ راهی که داری میری برگشت نداره

برگشتم بهش نگاه کردم ، بی دفاع و تنها داشت من و مریم رو که کمی بلند پچ پچ میکردیم نگاه میکرد

_ نمی دونم ، شاید نشه، شاید کاری نکنم

زل زدم به چشمهای مریم .

_ چشمات.
_ چشمام چی؟

میخواستم بگم چشمات راضی نیست. ولی حساب کردم گفتنش کمکی به هیچ کدوم از ما نمیکنه

_ هیچی ولش کن ، کافه رو ببند و همین جا منتظر باش، یکم طول می‌کشه تا بر گردیم

با سرعت رفتم سمت میز

_ بریم؟

هنوز مردد بود، این خیلی خوبه، تردید... مطمئن هستم تنها حسی هست که از اولین لحظه خلقت بشر تا آخرین لحظه عمر آخرین نفر همراهش هست همین تردید هست .
در حالی که سعی کرد پررو و با صلابت به نظر بیاد گفت

_ کجا؟
_ بد نمی گذره، همین کوچه رو میریم تا آخر، صحبت میکنیم، حالت بهتر میشه

در حالی که نمیدانم چرا دستم رو دراز کردم طرفش ، در حالی که کیفش رو از دسته صندلی بر میداشت فقط به دستم نگاه کرد، ترسیدم، شاید زیاده روی کردم. خدا کنه همه چیز خراب نشه .
جلوم وایستاد . کمی شالش رو مرتب کرد و گفت:

_ بریم
_ بریم

دستم رو به نشانه تعارف به سمت در کج کردم ، با سر از مریم خدا حافظی کرد و راه افتاد منم با نگاه از مریم اجازه گرفتم و دنبالش راه افتادم ...

پارت دوم ---> یک تکه داستان : نارین در راه

پارت سوم ---> یک تکه داستان : کافه رازی

داستاننارینداستان کوتاهیک داستان کوتاهداستان کوتاه عاشقانه
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید