سیاوش سارانی
سیاوش سارانی
خواندن ۳ دقیقه·۳ روز پیش

پاره‌روایت‌ها (۲)

از «واگویه‌های خدمت سربازی»؛ «حکایت مایکل»


صدای کم‌وبیش نازکش را توی دماغ می‌اندازد و با تکان‌های پرآب‌وتابِ دست‌ها خیال فرمانده‌بودن کسی مثل خود را در هوا ترسیم می‌کند و در آن به کل گروهان وعده‌ی مرخصی می‌دهد. «مردیکه عقده‌ای»! این را حواله‌ی فرمانده گروهان می‌کند و همین‌طور که چشم‌ها را بالا می‌اندازد، روی برمی‌گرداند تا اصلاح آنکادر زیر تخت‌های آسایشگاه را از سر بگیرد. این کار را با دقت و ظرافت مخصوص به خودش انجام می‌دهد؛ نه به این خاطر که به قول خودش OCD دارد، بلکه بیشتر به این دلیل که منطقه‌ی نظافتی آسایشگاه‌ها بیش از دیگر مناطق نظافتی جدی گرفته می‌شود. ازقضا آن روز هم قرار بود آنکادر تخت‌ها و کمدها بازدید شوند. البته چند ساعت بعد، قبل از کلاس پدافند که در خود آسایشگاه برگزار می‌شد و جابه‌جایی تخت‌ها آسایشگاه را به کلاسی مکتب‌خانه‌ای تبدیل می‌کرد، مشخص شد که بازدیدی در کار نیست.

تخت مایکل اولین تخت از درب گروهان است و در کلاس‌های آموزشی همان ردیف‌های اول و دوم می‌نشیند. امروز علی‌رغم‌اینکه جدیت‌اش در منطقه نظافتی بی‌نتیجه مانده بود، اما از حضور دوباره‌ی افسر خوش‌صحبت و خوش‌هیکل خرسند بود و با دیگران گرم گرفته بود. بعد از اولین کلاس آموزشی با این سرهنگ تمامِ مسئول در بخش منابع انسانی پایگاه، سربازان وظیفه‌ در تعریف و تمجید از او هیچ کم نگذاشتند. صورت همیشه شش‌تیغ و ادبیات دقیق جناب سرهنگ که خیلی کمتر از دیگران رنگ مذهبی به خود داشت، مایکل را حسابی به وجد آورده بود.

حالا پیش از برگزاری کلاس همین‌طور که ۵۰ نفر تنه‌های لش و خسته‌ از رژه و نظافتِ بی‌وفقه از صبح تا ظهر، به‌دور از آن نظم مکتبی این‌سو و آن‌سو پهن شده بودند و حضور سرهنگ محبوب مایکل را انتظار می‌کشیدند، صدایی تخس از ته آسایشگاه خطاب به او می‌گوید «بیا، فرهاد امشب گروهبان نگهبانه. واسه‌ات جورش کردم که امشب کارت رو راه بندازه». البته مایکل در این مدت یک ماه، به متلک‌هایی که کرشمه‌های پُرتاب‌ و صدای کم‌وبیش نازکش را سوژه می‌کردند، عادت کرده بود. بنابراین در مورد این متلک هم همراه بقیه نیش مایکل هم باز می‌شود. بااین‌حال شیطنت صدا را بی‌پاسخ نمی‌گذارد؛ رو به انتهای کلاس، لحن لطیفش را جدی می‌کند و با حاضرجوابی‌، آن‌طور که دختری سرتق جلوی متلک‌های زمخت در خیابان‌های مردانه درمی‌آید، می‌گوید «گم شو بابا»! بعد دست نرم و سفیدش را انگار چیزی را پرتاب کند، به نشانه‌ی اعتراض در هوا می‌چرخاند و اضافه می‌کند «امثال اون و تو اصلا در حدی نیستید که من بخوام باهاشون باشم» و سرش را به کرنشی برمی‌گرداند.

بااین‌همه آنچه بیشتر مایه‌ی آزردگی خاطرش می‌شد، نام یکی از امامان شیعه در شناسنامه‌‌اش بود که همچون بیماری پوستی‌اش مادرزادی به او چسبیده شده. در یک گپ‌وگفت جمعی با همان حرکات دست که گویی خیالی را در هوا ترسیم می‌کند، گفته بود نزدیکانش او را مایکل صدا می‌زنند و از بچه‌ها خواست که آن‌ها هم به‌جای اسم آن امام، این‌طور بنامندش. کسی اما وقعی نگذاشته بود و برای دوری از این تنش فرهنگی، با نام خانوادگی خطاب‌اش می‌کردند.


چند روز پیش که همان صدای شرور چیزی به او انداخته بود، دست‌ها را به کمر زد و سینه را جلو گرفت تا قاطعانه بگوید «برو بابا! تو اصلا در حدی نیستی که من بخوام باهاش باشم». افنجار خنده‌ی اطرافیان صدای شرور اجازه نداده بود که اخطاریه‌اش را به پایان ببرد. پس همین‌طور که چشم بالا می‌انداخت سر برگرداند و خودش را با آنکادر تختش مشغول کرد.



خدمت سربازیتولید محتواروایتخاطرهروزمرگی
پژوهشگر علوم اجتماعی و مهندس مکانیک؛ ویراستار، گزارش‌نویس و مترجم آلمانی-فارسی؛ نیروی امریه در مرکز مطالعات آینده‌پژوهی دانشگاه تربیت‌مدرس؛ پیش‌تر مهندس مکانیک؛ بلوچ‌زاده و ساکن تهران؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید