الان همه چیز هست، یه هوای ابری، یه نم بارون پاییزی دلگیر، یه پیانو کارایندرو، یه اروپای بعد از جنگ، منم هستم! یه پنجره هست رو به حیاط و درختایی که تاجشون از طبقه دوم پیداس. یه در چوبی جلوی پنجره که باد میخوره بهش و هی باز و بسته میشه. تنهایی هم هست.
تنهایی هم هست اما وقتی که نباید می بود. خیلی چیزا هم نیست مهمتر کسایی که باید میبودن و نیستن.
من زندگیم با شهر گره خورده از همون روزی که بین دوراهی انتخاب رشته بودم تا امروز هرکاری کنم من و شهر یکی شدیم. از همون روزی که مثل همیشه بین انتخاب دو گزینه مونده بودم و من از آخرین روزی که سختترین گزینه رو انتخاب کردم تا امروزی که بی فکر اینجا نشستم. دیگه شهر برای من فراتر از یه مفهوم و تعریف عادی شده هرجایی میرم و هر کاری میکنم آخر پشت سیستم میشینم و همونم
یه قانونی که هیچوقت یاد ما ندادن این بود که هیچوقت انرژیاتونو یه جا نزارین، یه وقتی یه جایی میرسه که همه چیز هست ولی خودت نیستی! دیگه خسته شدی، اصن هدف برای نرسیدنه، هدف داشتن توی زندگی بدترین چیزیه که میتونه آدم برای خودش درنظر بگیره، وقتی بهش برسی تموم میشی، هدفا نباید قابل رسیدن باشن، باید اونقدری بزرگ باشن که تا لحظه مرگت نتونی حتی بهش نزدیک بشی، اینطوری تا لحظه آخر انرژی داری! واسه همینه که آدمای خیال پرداز جذاب ترن. واسه همینه که نباید واقع بین بود. واقع بینی بدترین آفت زندگی کردنه.
چیزی که بعد از اومدن از ایران بهش مطمئن شدم اینه که آدما همه جا دنیا عین همن! خیلی جالبه مگه میشه این همه نقطه مشترک به وسعت کره زمین؟ مگه میشه یه آمریکایی یه چینی یه ایرانی یه اروپایی رفتارای مشابهی داشته باشن؟ مگه هرکدوم از یه نقطه دنیا نیستن؟ اما من بهتون اطمینان میدم اینجا، ایران، یا هرجای دیگه ی دنیا آدم ها شباهت های زیادی به هم دارند. چیزی که مارو میتونه قانع کنه خودمونیم! تنها مانع هر فردی خودشه! تنها عامل پیشرفت هر آدمی هم خودشه! مسئله انتظاراته. اینکه از هر کسی و هر چیزی در حد خودش انتظار داشته باشی. وقتی از خارج رفتن و مهاجرت بهشت بسازی، یعنی انتظار زیادی از چیزی داری که نیست! وقتی از دوستت یک فرشته بسازی، با کوچترین حرکتش سرخورده میشی، وفتی از لپ تاپی که میخری بیشتر از چیزی که هست انتظار داشته باشی از خریدت پشیمون میشی...
الان همه چیز هست، به غیر از خودی که باید باشه...