زمانهایی رو گذروندیم که الان با تمامی جزئیات میتونیم حسش کنیم. اینقدر با کیفیت که انگار حتی همین لحظه هم اون در حال اتفاق افتادنه. تا قبل از ده سالگی باور نمیکردم که من کیام. بزرگترین سوالی که داشتم این بود که چرا من، به دنیا اومدم. و این سوال اینقدر برام بزرگ بود که هیچ چیزی برام باورکردنی نبود. مدتی که گذشت دیگه جواب این سوال برام مهم نبود. من هم خودم شده بودم جزئی از بازی زندگی. همه چیز اتفاق می افتاد و من فقط بودم.
کم کم فهمیدم برای زندگی فقط بودنِ من مهمه. و من عادت کردم به بودن. عادت کردم که برای زندگی کردن باید هرروز صبح به دانشگاه برم. سر کار برم. عادت کردم باید وقتی خسته شدم بخابم. عادت کردم با دوستانم بیرون برم. فیلم ببینم. عاشق بشم. دوست داشته باشم. غذا بخورم. عادت کردم پاسخ بدم و عکس العمل داشته باشم. دیگه هیچ سوالی نداشتم. همه چیز همونطور شد که زندگی ازم میخواست.
کمی که سنم گذشت، خاطرات ذهنمو خیلی قویتر حس میکردم. آزاردهنده بود. حتی خاطرات خوش اونقدر قوی حس میشدند که نمیتونستم حس کنم من الان اونجا نیستم. چه دلیلی داره لحظه ها بگذرن و تبدیل به خاطره ای بشن که هرلحظه درحال تکرار شدن توی ذهن ما هستن. اینقدر قوی که برای من زمان همشون، همین حالاس.
همه ی عمر ما در یک لحظه اتفاق می افته. من در تمامی سنینم در یک لحظه در حال زندگی کردنم. اما چیزی که در حال رو به جلو رفتنه، تجربه کردن هرکدوم ازین دوره ها به ترتیب، اما همزمانه.
یکسالی که گذشته باورنکردنی ترین تجربه های عمرمو گذروندم. همونقدر باورنکردنی، که سوال کودکیم؛ چرا من! لحظه هایی که حتی فکر کردن بهشون هنوز برام ترسناکه و لحظه هایی که هنوزباورکردنشون ممکن نیست. ولی من یادگرفته بودم برای زندگی فقط باید باشم.
چیزی که از دست دادم اما، حس کردن در لحظه بود. آنقدر همه چیز باورنکردنی بود و من نپرسیدم و فقط بودم و تجربه کردم که بعد از گذشتش میشستم و به چیزی که گذشت فکر میکردم. تا حسش کنم. تا اینبار لذت ببرم. تا اینبار خوشحال یا ناراحت بشم. و این تبدیل شد به تجربه کردن و زندگی در تجربه ها. تبدیل شد به فقط بودن در لحظه و حس کردنِ گذشته در آینده.
و الان بودنِ من چه در خانه چه در هرجایی دیگه فقط بودنِ من در زندگیه. چیزی که زندگی ازم خواست؛ بودن در لحظه ای که بعدا قراره حسش کنم، زندگیش کنم و اینبار حسرتش رو بخورم.