سیـاوشـــ
سیـاوشـــ
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

چقدر شبیه من!

هنوز هم غروب ها دلم تنگ می شود، امروز سری به چهارباغ زدم حال و هوای همیشگی اش را نداشت انگار او هم از رفتن تو غمگین شده است. کمی که فکر کنیم منطقی به نظر می رسد ما همیشه یکی از مهمانان پر و پاقرصش بودیم، مگر می شود قدم های تو را فراموش کند؟ درختانش خمیده تر از قبل به نظر می رسند، طوریکه انگار توان ایستادن ندارند اما مردم همان مردمند، همان شلوغی های سابق و رفت و آمد ها و تنه زدن ها. تمام نگاه های آنروزهای مردم به ما برای ما بودنمان بود، امروز هیچکس به من نیم نگاهی هم نیانداخت، حتی مردم هم به ما، باور داشتند.

یادت هست چقدر از دیدن طبقه ی دوم ساختمان های قدیمی چهارباغ لذت میبردی؟ امروز جایت نشسته ام و خیره شده ام به طبقه ی دوم ساختمان ها، خودشان نمی دانند اما همین روزهاست که خرابشان کنند، با درهایی آویزان و پنجره هایی خرد شده؛ شیشه های شکسته شان من را یاد این روزهای خودم میندازد.

یادش بخیر دیدن پوستر سینماها در چهارباغ چقدر برایمان لذت بخش بود، از اول تا آخر خیابان همه ی پوستر ها را میدیدیم و بعد بر میگشتیم و همیشه اولین سینما انتخابمان بود، من که هنوز هم عادت دارم به عقب برگردم، کاش تو هم این عادتت را ترک نمی کردی. امروز هوا زیاد دلچسب نبود، کمی تا قسمتی خاکی، حال و هوای این روزها همین است. صندلی های خیابان هم مانند دل من خاک گرفته است و منتظر بادی نشسته است تا پاک کند این غبار سرزده را. فقط تو رفته ای اما انگار همه چیز هم با تو رفته است، چهارباغ، پایانِ همه ی بیرون رفتن ها و تفریح ها و گفت گو هایمان بود، ای کاش آن را با خود نمی بردی، تا حداقل من به یاد روزهایی که اینجا بودیم، زنده شوم. و به یاد تمام خداحافظی هایمان اینجا، در گذشته، یکبار برای همیشه با تو وداع می گفتم.

امروز آمده بودم تا سراغی از روزهای خوبمان بگیرم، اما فهمیدم چهارباغمان هم دیگر حوصله ندارد، از ابتدا تا انتها به جونش افتاده اند و به در و دیوارش می کوبند و از درونش میخی عظیم رد کرده اند. چقدر شبیه من! خاطرات تو هم مانند همین میخ عظیم از دلم عبور می کند و من با تلاشی بیهوده سعی در سرپا ایستادن دارم. قدم هایت هم مانند همین مته ها بر وجودم میماند و حرف های دلنشین آن روزهایت مانند بوق اتوبوس و ماشین ها در گوشم میپیچد. و من در تمام این لحظات فقط هستم.

اینقدر شباهت برایم عجیب است. من و اینجا که نسبت خونی با هم نداریم، خاطرات هم که هیچوقت نمیتوانند نگه دارند چیزی را که ماندنی نیست. پس راز این آمدن ها و بیهوده قدم زدن هایم بدون تو چیست. اینجا همه چیز مانند من شده است. طوریکه انگار من، خودم چهارباغ بوده ام ...

برای کسی که نیستویرگولچهارباغدلنوشته
بهترین آرامش تبدیل فکر به واژه است...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید