فاطمه ضرابی
فاطمه ضرابی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دشت «ولشت»!

روستای «سنار» در انتهای جاده جنگلی حوالی «مرزن آباد» به دشت تکیه زده بود. آن طرف دریاچه، ابرها شره کرده بودند روی کوهپایه خاکی که زیر سایه قله ها پهن شده بود. باد، لایی می کشید و برگ های زرد و بی جان درختان را می انداخت. کلبه با نمای قدیمی و زیرخاکیش از پشت فنس ها خودنمایی می کرد.

روستا«سنار» | استان مازندران
روستا«سنار» | استان مازندران


سگ ولگرد، پایین پله هایی که کلبه را از زمین جدا می کرد، دمی تکان داد و از باغچه بیرون رفت. هیچ جامانده ای از استخوان های خوراک مرغ نمانده بود. رفته بود تا زبان درازش را خیس کند و دور دهانش را لیس بزند.
سه جوان هم سن و سال پشت ساختمان، ملات سیمانی درست می کردند. صورت هایشان به سرخی می زد ولی سردشان نبود. دیوار بلوکی تا نصفه قد کشیده بود و پسرها قرار بود با بقیه بلوک ها کار را تمام کنند.
بدنه هر لت پنجره های چوبی با سه قطعه شیشه مربع شکل پوشانده شده بود. مخلوطی از باران و خاک و سیمان، شیشه ها را کدر کرده بود.
باران هنوز خیال آمدن نداشت. باد ابرها را می کشاند به سمت پایین. هوا هنوز روشن بود. صدای نفس خسته زن از زیر پتویی که خودش را در آن پیچانده بود شنیده می شد و سماور برای این که کم نیاورد آهسته سوت می کشید. چای به تب و تاب بود تا دم بکشد. انگار له له می زد تا توی استکان ولو شود و برسد به دست های یخ کرده پسرها. دیوار بلوکی بلند تر شده بود.
رقص شعله های بخاری کنار هال به نگاه آدم گره می خورد و هرم گرمایی را که دوستش داشتی، به جانت می انداخت. بوی کاهگل که حالا با گرمای بخاری داغ شده بود ، روی هوای دم کرده هال سنگینی می کرد. دیواره های سنگی داخل کلبه ولی با گرما عیاق نبودند. دست می زدی بهشان، مور مورت می شد. آسمان آبی نبود. ابرها با انواع رنگ خاکستری همه جایش را نقاشی کرده بودند. باران انگار منتظر بهانه بود و باد از درز درب چوبی، خودش را به داخل کلبه می کشاند.
مرد راحت و آرام کنار بخاری خوابیده بود و انگار خواب خستگی های شیرینش را می دید. خستگی ساختن کلبه ای که برایش مفهوم تازه ای از زندگی در جوار دشت را مجسم می کرد. میانه آرزوی چندساله اش ایستاده بود با سرپاکردن کلبه دوطبقه ای که می خواست به زودی قدمی به نفع صنعت بوم گردی بردارد، قول و قرارش را زنده می کرد. سال ها پیش خواسته بود که از هیچ، همه چیز بسازد.
- کلاغ ها قارقار کنان دنبال هم می کردند. دریاچه «ولشت» انگار لباس چیندار سبزی پوشیده بود. برگ های خشک، درست مثل تکه پارچه های نارنجی و اخرایی، روی آب غوطه می خوردند.  برگشت گله گاوها که صبح زود از کنار کلبه گذشته بودند نزدیک بود. صدایشان توی دشت می پیچید. عبور گاه به گاه ماشین ها از جاده پشتی به سکوت، دهن کجی می کرد. طبیعت انگار به روی خودش نمی آورد. خورشید پس ابر، می خواست کم کم جل و پلاسش را جمع کند. پسرها افتاده بودند روی دور تند. دیوار باید تا قبل غروب حسابی قد می کشید!
هشتم آبان ۱۳۹۸

مازندرانسنارشمالطبیعتپاییز
کارشناس ادبیات فارسی | داستان‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید