روا نبود روزی که تقویم بیشتر از همیشه شما را یاد می کند و یک پنجشنبه متفاوت را به شب جمعه میرساند، هیچ گلایه ای به چله ننشیند و از خیسی چشم هایی که برایت ندبه کرده اند، غافل شد!
امروز که نهم ربیع به غروب نشست، شاید شهر با همهی داشته هایش تلاش نصفه نیمه اش را تقدیر کرد که یاد شما پررنگ تر شود. آدم ها هم احتمالاً فرصت کرده باشند که با دلشان خلوت کنند. نمی دانم! آن ها که اهل سوق این دنیا بودند و هستند، همچنان سر در گریبان خرید و فروش خواسته هاشان و آن هایی که عمیقاً دوستتان دارند هر چند اصلاً خلاف حرفی که می زنند منتظرت نیستند!! چشمی به آسمان؛ شاید دعا این بار بالا رود و به آستانه اجابت برسد و حال دلشان خوبِ خوب شود.
وقتش رسیده بود که از خودم بپرسم من چی؟ منتظرت هستم؟!
وقتی به اندازه همه دغدغه هایی که می خواهی داشته باشم و پر از دلشوره شوم و برایش بجنگم، خیالم بابت انتظار، کمی راحت می شود. الان ولی؛ دلشوره های من کجا و دغدغه های شما!
چقدر عطر نفس هایت را محتاجم...