
صبح چشمام هامو تا باز کردم یه جرقه ای تو مغزم خورد
اون چیه که هرروز منو از خواب بیدار میکنه؟
چرا هرروز ساعت 7:30 چشمام باز میشه؟
اصن من چه کاری برای انجام دادن دارم که منو از خواب ناز و رختخواب گرم و نرم جدا میکنه؟
شاید دونستن این فرمول تمام تنبلی ها رو از آدم زدوده کنه
من عاشق عطر و مزه قهوه م و البته اون حالت هایپر بودن کافئین یه جورایی انگار منو به خودم وصل میکنه
من آدم محرک هام تا مخدر ها اینو توی این سال ها خوب فهمیدم
صبح ها به عشق قهوه بیدار میشم ولی نه این اونی نیست که منو بیدار میکنه
بعد صبحانه معمولاً جورنال میکنم با چت جی پی تی سر و کله میزنم یا کار میزنم واسه شرکت یا کتاب میخونم
اینا مغزمو روشن میکنه مخصوصاً سر و کله زدن با چت جی پی تی
این کارا تکراری میشه؟ نه نمیشه شالوده روز من رو تشکیل میدن
پس اون چیه که صبحا لگد میزنه زیرم و بیدارم میکنه؟
شاید اون اضطراب و استرسی که از تو ذهنم از بچگی دنبالم کرده
یه خورده بریم عقب به بیست سال پیش
بابام شده صدای والدم تو مغزم ،میگفت بجنب! چرا انقدر شُلی ؟ مگه فلجی؟
یاد گرفتم تند و سریع و فرز و تیز باشم همیشه تند تند حرف میزنم تو راه رفتن که همیشه عجله دارم
صبرم کمه عجولم از طرفی احساس میکنم صبورم ، من میزانم یاد گرفتم تو طرف ترازو رو یک خط نگه دارم
اینم از خوبیای بالا رفتن سنمه
البته سیما جدید، یاد گرفته ببینه نه فقط مثل عطف هرز قد بکشه
مسأله دیگه ای گوشه ذهنم وول وول میزنه آره،من از جا موندن میترسم
به خودم که نمی تونم دروغ بگم
الان که از بعد جنگ دور کارم انگار این مسئولیت نگه داشتن روحیه افتاده رو دوش خودم دیگه نمیتونم از کارفرما و خیلی چیزای دیگه شکایت کنم
از طرفی دلم نمی خواد برم سرکاری بیرون از خونه
دلم نمیخواد با کسی جز خودم سر و کله بزنم
دوست دارم تمام انرژی حیاتم صرف خودم بشه تا به یک نقطه استیبلی برسم
انگار دلم میخواد تو غار تنهایی چند سالی بمونم نمیخوام به زور بخندم یا به زور حرف بزنم ،میخوام به دل خودم راه بیام میخوام تا دیر نشده یکم واسه خودم زندگی کنم، به خودم گوش بدم
شاید بهترین روزای زندگیم تا به الان همین روزاس ،آره هست
تمامیت خودمو دارم زندگی میکنم به خودم بها میدم
دنبال دستاورد نیستم دارم روزایی که خودمو نادیده گرفتم خودمو له کردم و کوچیک کردم رو تا حدودی جبران میکنم
ما آدما عادت داریم به هرکس و هرچیزی جز خودمون اهمیت بدیم یه جا باید یادمون بیاد که اول مسئولیت خودم رو برداریم
چند باری به دیده مشاهده نه قضاوت به بقیه تو خونه یا فامیل نگاه کردم
چی میشه که آدم خودشو دچار ملالی میکنه که خالی از اون باشه؟
مثلاً روزی 7 یا 8 ساعت پایه اینستاگرام و بازی گوشی میگذره یعنی اون موقع مغز داره به چی فکر میکنه؟
میدونی اگر روزی یک ساعت ازین زمان پی هر چیز دیگه ای میگذشت اون چیز چقدر رشد داشت؟
شاید زیستن با این افراد اضطراب منو بیشتر میکنه ،اینکه میبینم انقدر راحت زندگی رو توی گوشی و حواس پرتی می کُشند
آره اینم میتونه باشه
زهرا هر روز 7صبح بیدار میشه میره خونه مشتری پی کارش ،مامانم تا 10 میخوابه و کل روز تو موبایله
جفتشون بهم اضطراب میدن
اگر روزی تنها زندگی کنم ، سیما بدون محرک استرس و اضطراب چه ساعتی از خواب بیدار میشه؟ کل روز رو چطور سپری میکنه؟
تجربه کردن با حدس زدن زمین تا آسمون فرق داره ولی میگم
احساس میکنم اون زمان اضطرابم بیشتر میشه ، شاید تنهایی هم نیشینی با مرگ رو بیشتر برام تداعی میکنه
اگر با کسی زندگی کنم چی؟
اصلاً چطور میشه که خودم باشم بدون تأثیر پذیری از افرادی که باهاشون زندگی میکنم؟
اصلاً وقتی بقیه نباشن من چه شکلیم؟
اگر کسی نگاهم نکنه یا نامرئی باشم ،چجوری رفتار میکنم؟
اگر تمام این نگاه ها ، تمام این قضاوت های بیرونی فقط تو ذهن من باشه چی؟
چجوری میشه از این ها فارغ شد؟
نکنه که من زندانی ذهن خودمم؟
چجوری میشه خودم باشم ؟
من کیم؟
چجوریه که 31 ساله با خودم زندگی کردم و هیچی از این «خود» نمی دونم
من حرف بابامم من نگاه مامانم من دختر خوب فامیلم من دختر فلان مردمم
ولی «من » واقعا کیم؟
اگر کسی جز این حرفا و قضاوت ها نباشه چی ؟
اون وقت من میشم قضاوت ها و فکرای خودم
خودم کیه؟
ینی وقتی بفهمم کسی نیست اون موقع میشم خودم؟
اگر «فکر» و « قضاوت» نباشه چی ؟
میشه «بودن» ، باید بود تا شد
آره راه حل همینه باید «بود» تا «شد» . وقتی بشی رسیدی ، به خودت.