ابتدا متن سپیدآر را مطالعه کنید...
برای خواندن کلیک کنید
صبحها وقتی که سپیدهدم سر از افق در میآورد سفر آغاز میشود. همه میروند برای رسیدن به خورشید. ظهرها گرم و سوزان است، بسیاری همانجا سقوط میکنند و اندکی تا آخر روز دوام میآورند. غروب که میشود اینطرف و آنطرف را نگاه میکنند فکر میکنند که راه را اشتباه آمده اند؛ سرگروه را سرزنش میکنند. خیلی نمیگذرد که ماه را میبینند و دلسرد و مأیوس میشوند که دیگر این چیست؟ چقدر کم نور است و خلاصه بر میگردند به سمت زمین.
شبها همهشان بر دور لامپهای مهتابی جمع میشوند تا شاید اینگونه خود را راضی نگاه دارند؛ به راستی نورِ ماه بیشتر بود یا نور این لامپ مهتابی؟ اگر هر شب کمی صبر میکردند و نومید نمیشدند، صبح روزهای بعد شاید به خورشید میرسیدند!
این زندگی هر روز مگسها و پشههای شهر است... حداقل در شهرِ من!
این بود روایتی از یک سپیدآر با آوردهشدهی نابخرد