ویرگول
ورودثبت نام
Sina Samaei
Sina Samaei
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کافه

او که تمام خانواده‌اش را در یک آتش سوزی از دست داده بود، آمده بود تا قبل از خودکشی چیزی بخورد و برود...
او که تمام خانواده‌اش را در یک آتش سوزی از دست داده بود، آمده بود تا قبل از خودکشی چیزی بخورد و برود...

کافه اونقدر مشتری داشت که فرصت نشستن نداشتم، واسه همین تو فاصله بین آماده شدن سفارشا داشتم ایستاده چرت می‌زدم. وقتی هم که سفارشا رو سر میز می‌بردم، دریغ از یه تشکر خشک و خالی. انگار همه جد و آبادم نوکرشون بودن. حالا اون تو سرشون بخوره... هیچ کدوم نم پس نمی‌دادن. طرف حاضر بود 28تومن بابت یه فنجون زپرتی قهوه سوخته پول بده اما یه هزار تومنی انعام نمی‌داد. کاش باز روی خوش داشتن! اخلاق گندشونم که تو سرشون بخوره، همین دیشب بود که مرد گنده 52 ساله با یه آپارتمان دوبلکس توی فرمانیه و یه ویلا وسط نوشهر دوره افتاد تو کافه و هوار کشید: «چرا کاهوی فرانسوی سالاد تری کالر من کمه!» یا مثلا یه شب دیگه یه زنه با 40 سال سن و ناخنای کاشت سبز فسفری، نیم ساعت در مورد چای و عسل ازم می‌پرسید، انگار دستور العمل سری چیزی داریم. «چایی تون چیه؟ می‌تونم خودم لیمو رو آب بگیرم؟ عسل کوهی دارین یا از این الکیا؟ دارچین چی؟» یکی نیست بگه چی، چی؟ با اینجور آدما سر و کله می زنیم! باید بگم بدبختانه این سومین شغل پر خطریه که انتخاب کردم، قبلاً بازرس مخفی مواد مخدر تو مکزیک بودم، بعد هم رام کننده شیر تو بولیوی، اما الان فکر می‌کنم باید برگردم همونجا تا با این جور آدما بخوام چشم تو چشم شم!

امروز آخرین شیفت من بود و فقط خدا خدا می کردم این کابوس تموم بشه و بتونم برگردم خونه و تا صبح تخت بخوابم. القصه که آخرین مشتری منو صدا زد. یه بابایی بود که کت قهوه ای چارخونه پوشیده بود، با موهای چرب آویزون، فکر کنم طفلی زن و بچه هاش رو تو آتیش سوزی از دست داده بود و قبل از خودکشی اومده بود تا آخرین وعده غذاییش رو بخوره، خیلی دلم براش سوخت. بعد که منو دید خودشو جمع کرد و عین یه ملخ اومد جلو و با ناراحتی زمزمه کرد:«غذاتون مزه افتضاحی می‌داد»

گفتم شرمنده از اینکه نتونستیم شما رو خوشحال کنیم. می‌خواین براتون عوضش کنم؟

بهش برخورد و گفت: «من که دیگه نمی‌خورم»

هیچ خوش نداشتم تا این بابا رو ناراحت بفرستم خونه. گفتم هر طور شما راحتین من الان چیکار می‌تونم براتون کنم؟ یه نگاه به دور و برش کرد و بشقابو هُل داد سمت من و گفت : «هیچی! فقط لطفا بقیه این آشغالو برام بسته بندی کنین تا ببرم خونه»

کافهقهوهخودکشیداستانکار
واگویه‌ای ذهن بیمار یک نویسنده با اندک چاشنی طنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید