من معمولا رمان های فارسی رو دنبال نمیکنم. دلیلش هم نمیدونم شاید این حس بهم القا شده که نوشته نویسندگان ایرانی رو قائل به خوندن نمیدونم (البته به غیر از مثلا صادق هدایت، در اینجا بیشتر منظورم نویسندگان بعد از انقلاب هست). اما بعد از خوندن دو اثر فوق العاده احساس کردم که من با نوشته های ایرانی ارتباط بیشتری میتونم بگیرم. یکی از اونها سمفونی مردگان بود و یک دیگه همین کتاب متین ایزدی. حالا یکم کتابی تر بریم که این کتاب رو بررسی کنیم (راستی من این کتاب رو از طاقچه خوندم :) )
پیش از هرچیز باید بگویم این اثر آینده درخشانی در ادبیات ایران خواهد داشت تا آنجا که من جرعت کردم این رمان را «اثر» بنامم. معلوم نیست از زیبایی لهجه جنوب ایران است یا از تبحر متین ایزدی که شما همزمان خواندن رمان احساسات را بیشتر از حالت بدون لهجه دخیل میدانید. خلاصه هر چه که باشد این لهجه دار بودن کتاب در اول شاید کمی اذیت کننده باشد اما در ادامه آنقدر زیبا و دلنشین خواهد شد که هرگز نمیتوانید این اثر را بدون لهجه تصور کنید. البته باید حتما این نکته را ذکر کنم که تمامی اصطلاحات و واژگانی که احتمالا مخاطب آن را نمیداند شرح و توضیح داده شده است.
میتن ایزدی در نامیدن این اثر به دنبال نام های کوتاه نبوده و همین به جذابیت این اثر افزوده تا جایی که این عبارت تقریبا طولانی مخاطب را وارد میکند تا حداقل کتاب را یک بار دست بگیرد.
شخصیت پردازی داستان بسیار جذاب بوده. برای اکثر شخصیت ها اسمی مستعار و داستانی فرعی گفته شده و البته نقطه ضعف آنهم این است که کمی کلاسیک انجام شده و شخصیتها با اینکه تاریخچه خاکستری دارند اما دچار نوعی سفید و سیاهی مطلق در طول داستان خواهند شد.
«ماجرای غریب و غم انگیز یک قاچاقچی در قشم» گاه تعابیر خودمانی و ایرانیزه شده ای دارد که شما قادر خواهید بود فضای داستان را هرچه بهتر درک کنید. این کتاب طنز را نه به معنای لودگی که در سیر داستان جا داده است و شما با این کتاب آنقدر احساس نزدیکی میکنید که در طول داستان بارها خشمگین میشوید و بارها میخندید و البته گاهی اوقات هم گریه.
مطمئن نیستم اما گویا متین ایزدی بازی ساز هم هست. همین ویژگی در این کتاب هم به چشم میخورد. با هر تکان چشمتان از سطر به سطری دیگر گویا دارید یک بازی کامپیوتری مهیج را دنبال میکنید که مرحله به مرحله پیش میروید.
متین ایزدی هم غافلگیرتان میکند هم نمیکند. یعنی همان چیزی که انتظار دارید اتفاق می افتد اما آنقدر طولش میدهد که اتفاق بیوفتد که غافلگیر میشوید. یعنی در همان نقطه ای که احساس میکنید دیگر کار تمام شده، کار تمام نشده!!! هیج توصیف بهتر از این نمیتوانستم پیدا کنم.
کارکترهای این رمان، گاه فارسی با لهجهشان را با انگلیسی ترکیب میکنند که شلم شوربای زیبایی ایجاد میشود. مهمترین ویژگی این گفتارها، رفرنس زدن آنها به چیزهایی هست که در زمان حال ترند هستند و همین باعث میشود خیلی اوقات با لبخند بحث این شخصیت ها را دنبال کنید.
فضاسازی کتاب نه آنقدر زیاد است که شما را از خواندن آن منصرف کند و نه آنقدر کم است که برای تصویر سازی به مشکل بخورید.
سیر داستان از ابتدا درست پیش میرود. به معنای دقیق آن همه چیز از ابتدا مشخص بود. البته یک ایراد که به داستان میشد گرفت این بود که شخصیت اصلی باید به دنبال یک صندوقچه بگردد که کمی عجیب به نظر میرسد اما خط سیری داستان آنقدر زیباست که این ضعف را به خوبی پوشش خواهد داد.
از خواندن این رمان هیچگاه خسته نخواهید شد و هرگز آنرا کنار نخواهید گذاشت. حتا اگر رمانهای زیادی خوانده باشید این کتاب را یک روزه تمام خواهید کرد. در واقع رمان به شما اجازه نمیدهد که این کتاب را کنار بگذارید.
خلاصه ای از ابتدای کتاب را بدون اسپویل کردن در اختیار شما قرار خواهم داد:
ماجرا از این قرار است که بوکسور علی یکی از افراد ارشد حاج اسپکتور میخواهد از تشکیلات این باند قاچاق جدا شود اما باید برای خارج شدن آخرین کاری که حاج اسپکتور میخواهد را انجام دهد. او باید به دنبال صندوقچه یک خارجی که در دریا غرق شده است بگردد و در چند روز آنرا برگرداند...!
در نهایت چند نقل قول را از این کتاب با شما به اشتراک میگذارم:
یه جوری سیجاره (سیگار) میکشه که اذا زلزلت ارض و زلزالها
راهش این بود که ته بطری پلاستیکی آب معدنی را گرد بریده و درمیآوردند. بعد بالهای طوطی را به بدنش میچسباندند و او را با سر درون بطری فرو میکردند. آخر سر هم در بطری را باز میکردند تا حیوان نفس بکشد. روش خشنی بود که قاچاقچیان چینی و اندونزیایی پرندههای آفریقایی، برای انتقال طوطیهای قاچاق از گینه و ساحل عاج به کشورهای آسیایی استفاده میکردند و بهمنشیر آن را در یک فیلم حامی محیطزیستِ ضد خشونت علیه حیوانات، از ماهواره دیده بود.
چه راهی بهتر از شراکت، برای کنترل دائمی یک دشمن؟
غنتره که از صورتش افتاده بود، در انزوای ساحل بر باد میرقصید و خواب ظهر ملخی را که بر خنکای لولههای سرد نفت، آرام گرفته بود پراند. ماری زنگی زیر بوتهٔ بارهنگ چمبره میزد و مرغ غمی در هوا پرپرزنان تماشایش میکرد. آفتاب بر شانههای دریا سنگینی میکرد و لنگه چکمهای پلاستیکی بر خاک پوک بیحاصل، انتظار باران میکشید. عطر تماتههای کال در هوا پاشیده بود و به فحشهای مرد توریست که برخورد میکرد ناسزای معطر میشد و بر آسفالت داغ میریخت و ذوب میشد. بخار ناسزاهای معطر میرفت بالا و میرسید تا شیلهای که بر سر چوبی پوسیده میجنبید و موجها، تنور داغ ماسههای ساحل را بوسه میدادند. موتور بیشتر از چهلتا نمیرفت و او دقایقی بعد به کلوپ ننهسلیمه رسیده بود.
یکبار خسروچینوی گفته بود: «ما از زندگی همونقدر میفهمیم، که اسبهای تو فیلمهای وسترن از سینما!»
آسفالت جگر زلیخا بود
مو خیالُم، الکی داری بطریهانه، بشکه میکِنی!