در حال گپوگفت با یکی از دوستانم بودم که ناغافل، نشانی بر روی ساعد دستش، نگاهم را دزدید.
دوستم که بلافاصله متوجه حواسپرتی من شده بود، گفت:«این رو دیدی؟»
شیرینکاری جدید طفل دوسالوچند ماههاش بود. به تازگی یاد گرفته است، به بهانهی ساعت درست کردن، مچ دست هر کسی را که دردسترسش باشد، گاز میگیرد.
بی اختیار، به یاد دوران کودکیِ خودم افتادم.
یکی از بچههای فامیل که دو،سه سالی از من بزرگتر بود، هر از گاهی هوس میکرد، نشانِ ساعتی را بر روی دست من به یادگار بنشاند. بی انصاف، معمولاً با تمامِ آنچه در توان داشت، دستِ سفید، کوچک و توپولی مرا، با دندانهای کجوکولهاش سفت گاز میگرفت. همزمان، مشتاقانه زیرچشمی، به تخمِ چشمانم، خیره میشد تا مبادا لذت تماشای جمع شدنِ اشک در چشمانم را از دست بدهد. اشکهایم درون کاسهی چشمم، تقلا میکردند تا خود را به بیرون پرتاب کنند، اما شرمِ کودکانهام، بهشان اجازه نمیداد. بله شرم، همان چیزی که انگار میلیونها سال پیش، از درون دیاِناِی او گریزان شده بود. هرچه بیشتر اشکهایم را پنهان میکردم، بیشتر تحریک میشد. گاهی هم به زانو در میآمدم و اشکهایم را تقدیمش میکردم تا حداقل، بیخیال کندن پوستِ دستم شود. پس از آنکه عقده های کودکانهاش را کاملاً تخلیه میکرد، با لبخندی نچسب، به سراغ خودکار بیکش میرفت. برای من فرصتِ غنیمتی بود تا بغضم را قورت دهم یا اشکها و آبدماغ آویزانم را با ساعد آن یکی دستم، پاک کنم. خودکار به دست و سلحشورانه بازمیگشت و با کشیدن چند خط بی دقت و پر فشار، بر روی جای دندانهای بدریخت و بدقوارهاش، شکلکی شبیه ساعت، بر روی دستِ کبود و بیدفاع من، حک میکرد.
تازه این پایان ماجرا نبود. بزرگوار، دست مرا همچون اثر هنریایش که میخواهد، در موزه به نمایش بگذارد، میگرفت و کِشانکِشان بدنبال خودش میبرد. اینکار را با افتخار و بدون اندکی فروتنی انجام میداد. تا زمانیکه دست کبود مرا به تک تک بزرگترهای حاضر در جمع نشان نمیداد، بیخیال نمیشد. آنها نیز بعد از بَهبَه و چَهچَه کردنهایشان، برای اینکه به من بفهمانند، مالک چه اثر فاخری بر روی مچ دستم شدهام، با صدای بلند میگفتند، «خوش به حالت، چه ساعت قشنگی داری!» یا «عمو بگو ببینم، ساعت چنده؟» و کودک فامیل که خود را خالقِ اثر و صاحب امتیازِ آن میدانست، با نیشِ باز میگفت: «شُستم هنوز رو بَنده».
ولی هنوز هم نمیفهمم اثر هنریِ این نابغهی بزرگ و صدالبته گوشت تلخ، چرا بر روی مچ دست خودش خلق نمیشد. حتماً میبایست، بر روی دستِ من یا یکی از بچههای دیگر فامیل، نقش میبست. جدای از همهی اینها، سوال اصلیام این بود، مگر بدون گاز گرفتن، نمیشد همان خط های کج و معوج را بر روی مچ دست، ترسیم کرد. آخر، تولید ساعت مچی با گاز گرفتن؟!
اکنون لازم میدانم به حقیقتی، اعتراف کنم. همانطور که دور از ذهن نیست، در سالهای بعد، خودِ من هم، شریکِ جرم شدم و پس از سپری کردن دوره آموزشی زیرنظر کودک فامیل، با گرفتن تاییدیه از بزرگترهای فامیل، این حرفهی مقدس را تا مدتها به تنهایی ادامه میدادم. امیدوارم شما هم در قضاوتتان، این موضوع را در نظر داشته باشید که این عملِ من، بر خلاف اقدامِ شکنجهگرایانهی کودک فامیل، صرفاً به منظور اخذ نشانِ لیاقت ایام کودکی، از بزرگان فامیل بود و نه چیز دیگری.بخشی اجباری از سنت خانواده که میبایست سپری میشد. من فقط کوشش کردم، آنچه را از من انتظار داشتند، به نحوِ احسنت انجام دهم.
البته در این مورد من تنها نبودم. یار شفیق و همراه همیشگیام، کمالگرایی عزیز، مرا در این امر خطیر هدایت و راهنمایی میکرد. که همینجا فرصت را مغتنم میدانم تا مراتب تشکر و قدردانی را، از ایشان به عمل آورم. با حضور پررنگ ایشان، به هیچ وجه به خود اجازه ندادم، آن کار را با همان کیفیت قبلی انجام دهم. باید آنرا بهبود میبخشیدم. لذا در اولین اقدام، تصمیم گرفتم در صورتی که بچههای فامیل، مقاومت از خود نشان نمیدادند، اینکار را باظرافت و به بهترین نحو ممکن، انجام دهم. تجربهی شاگردی کودک فامیل، متقاعدم کرده بود، کبودی، باعث ضایع شدن زیبایی بیمانند شاهکار هنری من، خواهد شد. پس با دقتی مثال زدنی، سعی میکردم به نحوی گاز بگیرم که اثر کبودی کمتری، برجای بماند. ذوق و سلیقه هم داشتم و آنرا بدون چشمداشت، چاشنی کار میکردم. بجای خودکار بیک با سری پهن و کلفتش، از چند رنگ ماژیک، که سری نرمتری هم داشتند، استفاده میکردم. برای خلق ساعتهای زیبا، نیاز به ترکیب درست رنگها بود و دقت خاصی را طلب میکرد و من با صبر و حوصله، بهترین ترکیب رنگ را انتخاب میکردم. بهنحویکه بازدیدکنندهی این اثر، نه تنها نشانی از کبودی در دست، و اشک در چشمان کودکان فامیل را نمیدید، بلکه بجای آن نظارهگر برقِ شوق در چشمانشان بود. و برای من، چه لذتی بالاتر از شادمانی کودکان فامیل، از نشانِ ساعت مچی زیبایی که بر روی دستشان نقش بسته بود، میتوانست وجود داشته باشد.
سرآخر، احساس کردم دیگر وقتش است، خود را در این حرفه هنری، بازنشسته کنم و سراغ تفریحات اجتماعیتر، مثل قایمموشک یا گرگمبههوا بروم. هر چند تمایلم بر این بود که جانشین مستعد و با ذوقی مثل خودم، تربیت کنم تا جا پای من بگذارد ولی افسوس که چنین نبوغی را نیافتم و دیگر شاهد آن هنر فاخر در فامیل نبودم.
اما جای دندانهای روی دست دوستم مرا بار دیگر به فکر فرو برد. ظریف و خوش فرم بود. به نظرم بد نیست حال که فرصتش بوجود آمده، به زودی سری به خانهی دوستم بزنم و نبوغ کودک او را بررسی کنم.