رابرت
رابرت
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

داستان کوتاه لاتاری :نویسنده شرلی جکسون:2

بخش دوم2️⃣

لاتاری را آقای سامرز اداره می‌کرد- مثل مراسم رقص‌ھای دسته‌جمعی، مراسم باشگاه جوانان و برنامه‌ی ھالووین. ھم وقتش را داشت و ھم توانش را تا خودش را وقف فعالیت‌ھای اجتماعی کند. مردی بود با صورتی گرد و خوش‌مشرب که شرکت استخراج زغال‌سنگ را اداره می‌کرد و مردم دلشان به حالش می‌سوخت، چون بچه نداشت و زنش بدعُنُق بود. ھمین که با صندوق چوبی سیاھی که در دست داشت به میدان رسید، ھمھمه‌ای میان اھالی در گرفت. آقای سامرز دستی تکان داد و گفت: "بچه‌ھا، امروز کمی دیر شد." آقای گریورز –رئیس پست‌خانه- که به دنبالش می‌آمد، میز سه‌پایه‌ای در دست داشت. سه‌پایه را گذاشتند وسط میدان و آقای سامرز صندوق سیاه را روی آن گذاشت. اھالی دھکده دورتر ایستاده بودند و بین آن‌ھا و سه‌پایه فاصله افتاده بود. وقتی که آقای سامرز گفت: "کی میاد به من کمک کنه؟"  مردم چند لحظه مردّد ماندند. بعد، دونفر از مردھا، آقای مارتین و پسر بزرگش باکستِر، جلو آمدند تا صندوق را روی سه‌پایه نگه دارند و آقای سامرز ورقه‌ھای توی صندوق را به ھم بزند.

لوازم اصلی برگزاریِ مراسم لاتاری خیلی وقت پیش از میان رفته بود، اما صندوق سیاھی که حالا روی سه پایه بود، حتّا از پیش از تولدِ وارنرِ پیر، مسن‌ترین مرد دھکده، به کار می‌رفت. آقای سامرز بارھا با اھالی دھکده درباره‌ی ساختن یک صندوق جدید حرف زده بود، اما انگار ھیچ‌کس نمی‌خواست این تتمّه‌ی سنّت ھم که صندوق سیاه نماینده‌اش بود، از بین برود. می‌گفتند صندوق فعلی با قسمت‌ھایی از صندوق ماقبلِ خودش درست شده است – ھمان صندوقی که اولین ساکنان دھکده ساخته بودند. ھر سال، پس از لاتاری، آقای سامرز حرف صندوق جدید را پیش می‌کشید، اما ھر بار قضیه بی آن‌که کاری صورت بگیرد، فراموش می‌شد. صندوق سیاه سال به سال رنگ و رو رفته‌تر می‌شد. حالا دیگر سیاهِ سیاه نبود، یک طرفش طوری تراش خورده بود که رنگ چوب اصلی را می‌شد دید و بعضی جاھا کمرنگ شده بود و لک و پیس داشت.

آقای مارتین و پسر بزرگش باکستر صندوق سیاه را محکم روی سه‌پایه نگه داشتند تا آقای سامرز ورقه‌ھا را خوب با دست به ھم زد. چون بیشتر قسمت‌ھای مراسم فراموش یا منسوخ شده بود، آقای سامرز موفق شده بود ورقه‌ھای کاغذی را جانشین تکه چوب‌ھایی کند که نسل به نسل به کار رفته بود. استدلال آقای سامرز این بود که تکه چوب‌ھا برای وقتی که دھکده کوچک بود خیلی ھم مناسب بوده است، ولی حالا که جمعیت از سیصد نفر ھم بیشتر شده و احتمال دارد از این ھم بیشتر بشود، لازم است چیزی به کار رود که راحت توی صندوق سیاه جا بگیرد.

شبِ پیش از لاتاری، آقای سامرز و آقای گریوز ورقه‌ھای کاغدی را درست می‌کردند و توی صندوق می‌گذاشتند. بعد، آن را به گاو صندوق شرکت زغال‌سنگ آقای سامرز می‌بردند و در گاو صندوق را قفل می‌کردند تا صبح روز بعد که آقای سامرز آن را به میدان دھکده می‌برد. بقیه‌ی سال صندوق را می‌گذاشتند کنار. گاھی این‌جا بود و گاھی آن‌جا. یک سال در انبار منزل آقای گریوز سر کرده بود و یک سالِ دیگر در پست‌خانه زیر دست و پا مانده بود. گاھی ھم آن را می‌گذاشتند روی یکی از قفسه‌ھای خواروبار فروشی مارتین.

تا آقای سامرز شروع لاتاری را اعلام کند، قیل و قال زیادی راه می‌افتاد. فھرست اسامی را باید تھیه می‌کردند - اسم بزرگِ ھر خانواده و بزرگِ ھر خانوار از هر خانواده و اعضای ھر خانوار. رئیس پستخانه مراسم سوگندِ آقای سامرز را که مجریِ رسمی لاتاری بود، انجام می‌داد. بعضی‌ھا یادشان می‌آمد که زمانی مجری لاتاری چیزی شبیه به یک برنامه‌ی آوازخوانی ھم اجرا می‌کرد، سرودی سَرسَری و ناموزون که ھر سال خوانده می‌شد‌. بعضی‌ھا عقیده داشتند که مجری لاتاری در حال اجرای این برنامه، ھمان‌جا که بود می‌ایستاد. دیگران عقیده داشتند که او باید میان مردم قدم می‌زد. اما سال‌ھا بود که این قسمت از مراسم به تدریج ور افتاده بود. مراسم سلام رسمی ھم بود که مجری لاتاری باید خطاب به کسی که برای برداشتن ورقه به سراغ صندوق می‌آمد ادا کند. ولی این ھم به مرور زمان تغییر کرده بود و حالا مجری فقط باید به ھر کسی که نزدیک می‌شد چیزی می‌گفت. آقای سامرز برای این کارھا خیلی مناسب بود. با پیراھن سفید و شلوار جین، ھمان‌طور که یک دستش را بی‌خیال روی صندوق سیاه گذاشته بود و یک‌ریز با آقای گریوز و مارتین‌ھا حرف می‌زد، آدم خیلی شایسته و مھمی به نظر می‌آمد.

ھمین که آقای سامرز سرانجام دست از حرف زدن برداشت و رو به جمعیت کرد، خانم‌ ھاچینسن که نیم‌تنه‌اش را روی شانه‌ھایش انداخته بود، با عجله خودش را به میدان رساند و پشت سر جمعیت خودش را جا داد. به خانم دلاکروا که کنارش ایستاده بود، گفت "پاک یادم رفته بود که امروز چه روزیه." و ھر دو خنده‌ی نیم‌بندی کردند. خانم ھاچینسن ادامه داد: "فکر کردم شوھره داره اون پشت ھیزم جمع می‌کنه. بعد، از پنجره نگاه کردم، دیدم بچه‌ھا نیستند. تازه یادم افتاد که امروز بیست و ھفتمه و بدو بدو خودم رو رسوندم ." دست‌ھاش را با پیشبندش پاک کرد. خانم دلاکروا گفت "به موقع آمدی. ھنوز دارند حرف می‌زنند."



پارت قبلی

پارت بعدی

لاتاریپادآرمان‌شهرسال
یک مهندسِ معلمِ کتابخوانِ علاقه مند به نقاشی،که صبحا کد می زند و شبها برگه تصحیح می کند. البته فعلا درگیر درس و دانشگاهه به هیچی از زندگیش نمی رسه:(
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید