1️⃣بخش اول
صبح روز بیست و هفتم ژوئن، روشن و آفتابی بود و گرمای تر و تازه ی یک روز نافِ تابستان را داشت. گلھا دسته دسته شکفته بودند و چمن سبزِ سبز بود. اھالی دھکده از حدود ساعت ده در میدانِ بین پستخانه و بانک جمع شدند. بعضی شھرکھا جمعیتشان آنقدر زیاد بود که لاتاری را دو روز طول میدادند و باید از بیست و ششم ژوئن شروع میشد، اما در این دھکده که فقط حدود سیصد نفر جمعیت داشت، تمام مراسم دو ساعت ھم طول نمیکشید و میشد از ساعت ده صبح شروع کرد و سر و ته قضیه را طوری ھم آورد که اھالی برای نھار به خانهھاشان برگردند.
بچهھا پیش از ھمه جمع شدند. تعطیلات مدرسه تاره شروع شده بود و حس آزادی ھنوز برای خیلی از آنھا تازگی داشت. قبل از اینکه بازیھای پر سر و صداشان را شروع کنند، دور ھم جمع شدند و صحبتھا ھنوز از کلاس درس بود و از معلم و از مشق بود و تنبیه. بابی مارتین از ھمین حالا جیبھاش را پر از قلوه سنگ کرده بود. پسرھای دیگر ھم ھمان کار را کردند و صافترین و گردترین سنگھا را برداشتند. بابی و ھری جونز و دیکی دلاکروا – اھالی دھکده اسم او را "دلاکروی" تلفظ می کردند – در یک گوشهی میدان تَلِ بزرگی از سنگ درست کردند و مراقب ایستادند که پسرھای دیگر به آن دستبرد نزنند. دخترھا گوشهای ایستاده بودند، با ھم حرف میزدند و زیر چشمی به پسرھا نگاه میکردند. بچهھای کوچولو توی خاک غلت میزدند یا دست برادرھا و خواھرھای بزرگترشان را گرفته بودند.
طولی نکشید که مردھا ھم آمدند. از دور بچهھای خودشان را میپاییدند و داشتند از کشت و باران حرف میزدند و از تراکتور و مالیات. دور از تلِ سنگ، دور ھم ایستادند. و با صدای آرام برای ھم لطیفه تعریف میکردند و لبخند میزدند، نمیخندیدند.
زنھا با لباسھای خانه و پیراھنھای رنگ و رو رفته، بعد از مردھا سر رسیدند. ھمانطور که به طرف شوھرھا میرفتند، با ھم سلام و علیک کردند و بنا کردند به غیبت کردن. بعد کنار شوھرھاشان ایستادند و بچهھا را صدا زدند. بعد از سه چھار بار صدا زدن، بچهھا به اکراه آمدند. بابی مارتین از زیر دست مادرش در رفت و خندهکنان به سمت تلِ سنگ دوید. پدرش سرش داد زد و بابی زود برگشت و بین پدر و برادر بزرگش ایستاد.