ویرگول
ورودثبت نام
رابرت
رابرت
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان کوتاه لاتاری :نویسنده شرلی جکسون:1

1️⃣بخش اول

صبح روز بیست و هفتم ژوئن، روشن و آفتابی بود و گرمای تر و تازه ی یک روز نافِ تابستان را داشت. گل‌ھا دسته دسته شکفته بودند و چمن سبزِ سبز بود. اھالی دھکده از حدود ساعت ده در میدانِ بین پست‌خانه و بانک جمع شدند. بعضی شھرک‌ھا جمعیتشان آن‌قدر زیاد بود که لاتاری را دو روز طول می‌دادند و باید از بیست و ششم ژوئن شروع می‌شد، اما در این دھکده که فقط حدود سیصد نفر جمعیت داشت، تمام مراسم دو ساعت ھم طول نمی‌کشید و می‌شد از ساعت ده صبح شروع کرد و سر و ته قضیه را طوری ھم آورد که اھالی برای نھار به خانه‌ھاشان برگردند.

بچه‌ھا پیش از ھمه جمع شدند. تعطیلات مدرسه تاره شروع شده بود و حس آزادی ھنوز برای خیلی از آن‌ھا تازگی داشت. قبل از اینکه بازی‌ھای پر سر و صداشان را شروع کنند، دور ھم جمع شدند و صحبت‌ھا ھنوز از کلاس درس بود و از معلم و از مشق بود و تنبیه. بابی مارتین از ھمین حالا جیب‌ھاش را پر از قلوه سنگ کرده بود. پسرھای دیگر ھم ھمان کار را کردند و صاف‌ترین و گردترین سنگ‌ھا را برداشتند. بابی و ھری جونز و دیکی دلاکروا – اھالی دھکده اسم او را "دلاکروی" تلفظ می کردند – در یک گوشه‌ی میدان تَلِ بزرگی از سنگ درست کردند و مراقب ایستادند که پسرھای دیگر به آن دستبرد نزنند. دخترھا گوشه‌ای ایستاده بودند، با ھم حرف می‌زدند و زیر چشمی به پسرھا نگاه می‌کردند. بچه‌ھای کوچولو توی خاک غلت می‌زدند یا دست برادرھا و خواھرھای بزرگترشان را گرفته بودند.

طولی نکشید که مردھا ھم آمدند. از دور بچه‌ھای خودشان را می‌پاییدند و داشتند از کشت و باران حرف می‌زدند و از تراکتور و مالیات. دور از تلِ سنگ، دور ھم ایستادند. و با صدای آرام برای ھم لطیفه تعریف می‌کردند و لبخند می‌زدند، نمی‌خندیدند.

زن‌ھا با لباس‌ھای خانه و پیراھن‌ھای رنگ و رو رفته، بعد از مردھا سر رسیدند. ھمان‌طور که به طرف شوھرھا می‌رفتند، با ھم سلام و علیک کردند و بنا کردند به غیبت کردن. بعد کنار شوھرھاشان ایستادند و بچه‌ھا را صدا زدند. بعد از سه چھار بار صدا زدن، بچه‌ھا به اکراه آمدند. بابی مارتین از زیر دست مادرش در رفت و خنده‌کنان به سمت تلِ سنگ دوید. پدرش سرش داد زد و بابی زود برگشت و بین پدر و برادر بزرگش ایستاد.


عکس از کمیک بوک این داستان
عکس از کمیک بوک این داستان

پارت بعدی

کتابپادآرمان‌شهرشرلی جکسونداستان کوتاهدیستوپیا
یک مهندسِ معلمِ کتابخوانِ علاقه مند به نقاشی،که صبحا کد می زند و شبها برگه تصحیح می کند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید