رابرت
رابرت
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

داستان کوتاه لاتاری :نویسنده شرلی جکسون:3

بخش سوم3️⃣

خانم ھاچینسن سرک کشید و از میان جمعیت نگاه کرد و شوھر و بچه‌ھاش را دید که جلو جلوھا ایستاده بودند. به نشانه‌ی خداحافطی، دست به بازوی خانم دلاکروا زد و از لای جمعیت راھی باز کرد. مردم با خوش‌رویی کنار رفتند و راه دادند. یکی دو نفر با صدایی که آن قدر بلند بود که به آن طرف جمعیت برسد، گفتند "ھاچینسن، خانمت داره میاد." و "بیل، بالاخره پیداش شد." خانم ھاچینسن خودش را به شوھرش رساند و آقای سامرز که منتظر مانده بود، با خوش‌خلقی گفت "فکر کردم مجبوریم بدون تو شروع کنیم، تِسی." خانم ھاچینسن گفت "می‌خواستی ظرف‌ھامو نشسته تو ظرف‌شویی ول کنم و بیام، جو؟" توی جمعیت که بعد از رسیدن خانم ھاچینسن داشتند سر جاھای خودشان می‌ایستادند، صدای خنده‌ی آرامی پیچید.

آقای سامرز با قیافه‌ی جدی گفت "خب، گمونم بھتره دیگه شروع کنیم، زودتر قالشو بکنیم که بتونیم برگردیم سر کار و زندگیمون. کسی غایب نیست؟" چند نفر گفتند "دانبار، دانبار، دانبار." آقای سامرز فھرست اسامی را نگاه کرد . گفت "کلاید دانبار. درسته. پاش شکسته. کی به جاش تو قرعه‌کشی شرکت می‌کنه؟"

زنی گفت "گمونم، من." و آقای سامرز رو کرد به او کرد و گفت "زن به‌جای شوھرش شرکت می‌کنه. تو پسر بزرگ نداری که این کارو بکنه، جنی؟"

با اینکه آقای سامرز و ھمه‌ی اھالی دھکده جواب این سوال را خوب می‌دانستند، مجری لاتاری وظیفه داشت که این چیزھا را رسما بپرسد. آقای سامرز با قیافه‌ی مودب منتظر ماند تا خانم دانبار جواب بدھد. خانم دانبار با تاسف گفت "ھوراس که ھنوز شونزده سالش نشده. گمونم امسال ھم من باید جور باباھه‌ رو بکشم." آقای سامرز گفت "باشه." روی فھرستی که دستش بود یادداشتی کرد. بعد، پرسید "پسر واتسون امسال شرکت می‌کنه؟"

پسر قدبلندی از میان جمعیت دستش را بلند کرد. "اینجام. از طرف خودم و مادرم شرکت می‌کنم." با حالتی عصبی چشم‌ھاش را به ھم زد و سرش را زیر انداخت و صداھایی از میان جمعیت شنیده شد که می‌گفتند "این جک پسر خوبیه." و "خوب شد مادرت یه مرد پیدا کرد که به جاش شرکت کنه." آقای سامرز گفت "خب، فکر کنم ھمه اومده باشن. وارنر پیر ھم ھستش؟" صدایی گفت "اینجام." و آقای سامرز سرش را تکان داد.

آقای سامرز سرفه‌ای کرد و نگاھی به فھرست اسامی انداخت و جمعیت ناگھان ساکت شد. آقای سامرز گفت "ھمه آماده‌ان؟"حالا من اسم‌ھا را می‌خونم – اول اسم بزرگ ھر خانواده – و مردھا میان و یک ورقه از توی صندوق برمی‌دارن. ورقه را ھمون‌طور تا شده توی دستتون نگه دارین و به‌ش نگاه نکنین تا ھمه ورقه‌ھاشون را به نوبت بردارن. روشن شد؟"

مردم آن‌قدر این کار را انجام داده بودند که به این راھنمایی‌ھا خوب گوش نمی‌دادند. بیشترشان ساکت بودند، لب‌ھاشان را می‌خوردند و به دوروبر نگاه نمی‌کردند. آقای سامرز دستش را بالا برد و گفت "آدامز." مردی از جمعیت جدا شد و جلو آمد. آقای سامرز گفت "سلام، استیو." آقای آدامز گفت "سلام، جو." لبخندھای بی‌نمک و عصبی به ھم تحویل دادند. بعد، آقای آدامز دستش را کرد توی صندوق سیاه و ورقه‌ی تا شده‌ای بیرون کشید. یک گوشه‌اش را محکم گرفت و برگشت و با عجله رفت سر جای خودش، توی جمعیت، کمی دورتر از خانواده‌اش،

ایستاد و به دستش نگاه نکرد.

آقای سامرز گفت "آلن... آندرسون... بنتام ..."

در ردیف آخر، خانم دلاکروا به خانم گریوز گفت "بین لاتاری‌ھا دیگه انگار ھیچ فاصله‌ای نیست. آخریش انگار ھمین ھفته‌ی پیش بود."

خانم گریوز گفت "خب، زمان زود می‌گذره."

"کلارک... دلاکروا..."

خانم دلاکروا گفت "این ھم شوھر من." شوھرش که داشت می‌رفت جلو، زن نفسش را توی سبنه حبس کرده بود. آقای سامرز گفت "دانبار." و خانم دانبار با قدم‌ھای استوار به طرف صندوق رفت. یکی از زن‌ھا گفت "برو جلو، جنی." و دیگری گفت "نیگاش کن. داره میره."

خانم گریوز گفت "حالا نوبت ماست." و به آقای گریوز نگاه کرد که خودش را کنار صندوق رساند، جدی و گرفته با آقای سامرز سلام و علیک کرد و یک ورقه از توی صندوق برداشت. حالا جمعیت پر شده بود از مردھایی که ورقه‌ھای تا شده‌ی کوچک توی دست‌ھای بزرگشان بود و با حالت عصبی این ور و آن ورشان می‌کردند. خانم دانبار و دو پسرش کنار ھم ایستاده بودند و خانم دانبار ورقه را به دست داشت.

"ھاربرت... ھاچینسن."

خانم ھاچینسن گفت "یالا، راه بیفت، بیل." و آن‌ھایی که نزدیک بودند زدند زیر خنده.

"جونز."

آقای آدامز به وارنر پیر که پھلوش ایستاده بود گفت "میگن تو اون دھکده‌ی بالایی صحبت‌ھایی ھست که دیگه لاتاری را بذارن کنار."

وارنر پیر غرید. "یک مشت آدم احمق. به حرق جوونا گوش می‌کنن که به ھیچی رضایت نمی‌دن. ھیج بعید نیست یه روز بگن می‌خوان برن تو غار زندگی کنن، دیگه ھیچ کس کار نکنه، یه مدتی ھم این‌جوری زندگی کنیم. یه مثل قدیمی ھس که میگه لاتاری تو ماه ژوئن، فصل ذرت رسیدن. اگه اوضاع ھمین‌جور پیش بره، طولی نمی‌کشه که مجبور می‌شیم آش علف کوفت کنیم. تا بوده، لاتاری ھم بوده." با اوقات تلخی، اضافه کرد "دیدن این جوونک، جو سامرز، که اون‌جا وایساده و سر به سر ھمه می‌ذاره، خودش به اندازه‌ی کافی بد ھست."

خانم آدامز گفت "بعضی جاھا لاتاری را گذاشته‌اند کنار."

وارنر پیر گفت "یه مشت جوون احمق. این کارھا آخر و عاقبت نداره."

"مارتین." و بابی مارتین به پدرش نگاه کرد که رفت جلو. "آوردایک... پرسی."

خانم دانبار به پسر بزرگش گفت "کاش عجله کنند. کاش عجله کنند."

پسرش گفت "دیگه چیزی نمونده."

خانم دانبار گفت "خودتو حاضر کن بدوی به بابات بگی."

آقای سامرز اسم خودش را خواند، درست یک قدم جلو رفت و ورقه‌ای از توی صندوق سوا کرد. بعد، صدا زد "وارنر."

وارنر پیر ھمان‌طور که داشت از میان جمعیت می‌گذشت، گفت "ھفتاد و ھفتمین ساله که توی لاتاری شرکت می‌کنم. ھفتاد و ھفتمین بار."

"واتسن."

پسر قد بلند با دستپاچگی از میان جمعیت بیرون آمد. یک نفر گفت "ھول نشو، جک." و آقای سامرز گفت "عجله نکن، پسرم ."

"زانینی."



پارت قبلی

پارت بعدی

دیستوپیاپادآرمان‌شهرلاتاریداستان کوتاه
یک مهندسِ معلمِ کتابخوانِ علاقه مند به نقاشی،که صبحا کد می زند و شبها برگه تصحیح می کند. البته فعلا درگیر درس و دانشگاهه به هیچی از زندگیش نمی رسه:(
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید