پیشنوشت: حالا که دورهی Health MBA را بهطور کامل به پایان رساندهام، این مطلب را مینویسم. در یک سال گذشته، کم نبودند دفعاتی که تلاش کردم چنین مطلبی را بنویسم، اما هر دفعه به طریقی نمیشد. احساس میکردم که تا کامل کامل تمامش نکردهام، صلاحیت و اصولا توانایی و آگاهی کافی برای نوشتن راجع به این موضوع را ندارم. اما حالا فرصتش رسیده تا این تجربه را با شما به اشتراک بگذارم. علت نوشتنام هم به مانند تقریبا تمام نوشتهها و صحبتهایم، «نبودن» چنین نوشتهای است و واقعاً امیدوارم که [برای یک نفر هم که شده] مفید باشد.
سلام به هر کسی که ممکن است این نوشته را بخواند. من سینا مرادی هستم.
فعلا دانشجوی یکی از رشتههای علوم پزشکی هستم. اما مطلب حاضر، به هیچ عنوان به رشتهی دانشگاهیام نزدیک نیست. البته مطالبی که خیلی دورتر باشند هم نوشتهام (مانند سایر مطالب صفحهی ویرگولام). تصمیم داشتم که در ابتدا این مورد را ذکر کنم تا خواننده، به این مطلب، نه به چشم یک صحبت علمی و موثق، بلکه به چشم یک تجربهی شخصی نسبتاً تازه نگاه کند. [مثل تقریبا همیشه] قرار هم نیست توصیهای کنم. صرفاً مینویسم، چرا که فکر میکنم «باید» نوشته شود.
داستان آشنایی من و Health MBA، احتمالا برایتان جذابیت زیادی نداشته باشد. اما از جهت عجیب بودن، آنرا [هم] مینویسم. البته احتمالا همهی ما داستانهای آشنایی عجیب و غریب زیادی را در زندگیمان داشته باشیم و میتوانید این مورد را هم به یکی از آنها تشبیه کنید. بالاخره، مگر زندگیهایمان چقدر با هم تفاوت میکند؟ :)
برویم سراغ داستان...
صبح یک روز سرد زمستانی بود. به دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی رفته بودم. قرار بود یکی از دوستانم را در طبقهی سوم از ساختمان دوم که [اگر درست یادم بیاید] به آموزش دانشکدهی پزشکی مربوط میشد، ببینم. پس از جستجوی فراوان، ساختمان دوم را پیدا کردم و وارد ساختمان شدم. با آسانسور به طبقهی سوم رفتم و صحبتمان را شروع کردیم. جلسهمان کمی طولانیتر از همیشه شد. ناهار را هم همانجا خوردیم و حوالی ساعت ۴ یا ۵ بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتیم جلسه را تمام کنیم و برویم. به محض اینکه از اتاق جلسه خارج شدم، متوجه شدم که آسانسور ساختمان (همان که بوسیلهاش به طبقهی سوم رفته بودم) خراب شده است.
آسانسور دیگر کار نمیکرد و باید با پلهها به پایین میرفتم. تعداد طبقات زیاد نبود و بالطبع، مشکلی هم وجود نداشت. با پلهها رفتم. به طبقهی دوم رسیدم و ناگهان، پوستر بزرگ معرفی دورهی Health MBA را دیدم! اندازهاش در حدود ۸۰ سانتیمتر در دو متر بود و واقعا جذاب طراحی شده بود. با تحریک کنجکاویام، به سراغ یکی از اتاقهای همان طبقه رفتم و درمورد این دوره پرسیدم. یکی از کارمندان آنجا که خیلی هم با این موضوع آشنا نبود، حدود سی ثانیه برایم درمورد این دوره توضیح داد که چنین است و چنان است و من همانجا، با ۱۰٪ (این عدد اغراقآمیز است) اطلاعات مورد نیاز برای تصمیمگیری، ثبتنام کردم.
و اینگونه، دورهی MBA من شروع شد! :)
اینجا بود که مسیر تحصیلی، کاری و... من واقعا تغییر کرد و حالا که به گذشته فکر میکنم، شدت اتفاقی بودن این موضوع مغزم را به درد میآورد (برای داشتن حس مشترک، به همان موضوع connecting the dots looking backwards فکر کنید). با خودم میگویم که اگر آن روز آن آسانسور در فاصلهی جلسهی ما خراب نمیشد، من الان کجا بودم؟ چه میکردم؟ آیا هرگز MBA میخواندم؟ آیا همهی دوستانی که الان دارم را میداشتم؟ نمیدانم. شما هم احتمالا چنین اتفاقاتی را در زندگیتان تجربه کردید و میدانم که میدانید که چه میگویم! بگذریم.
تنها هدفم از روایت داستان بالا، این بود که بگویم «با یک هدف مشخص و به صورت برنامهریزی شده وارد چنین مسیری نشدم». قصد خاص و ویژهای نداشتم و کسی آنرا به من معرفی نکرده بود. به محض مواجهشدن، احساس کردم که «باید» ثبتنام کنم. اما قضیه به همین صورت ادامه نیافت.
به محض اینکه ثبت نام کردم، وارد چیزی شدم که نامش را «پروسهی سرچ» میگذارم. آیا شما هم پروسهی سرچ دارید؟ اینکه مثلا بروید و درمورد یک موضوع، یک شخص و یا یک جا، تا سر حد مرگ (!) سرچ کنید، اطلاعات کسب کنید و آن چیز را حتی بهتر از خودش بشناسید؟ برای من چنین اتفاقی زیاد میافتد. مخصوصا هنگامی که قرار است با کسی برای اولین بار ملاقات کنم. پس از ثبتنام در MBA هم پروسهی سرچ را با گوگل کردن عبارت «MBA چیست؟» آغاز کردم. خندهدار به نظر میآید و انتظار آنرا نداشتید؟ حق دارید. زندگی همیشه هم قابل پیشبینی نیست. :) اما به دور از شوخی، من با MBA آشنا نبودم. میدانستم که چند نفر از اطرافیانم چنین رشتهای خواندهاند، اما هرگز درموردش کنجکاو نشده بودم [و بالطبع اطلاعاتی هم نداشتم].
پس از چند روز جستجوی مداوم، متوجه شدم که گاهی با ۱۰٪ اطلاعات هم میشود تصمیم خوبی گرفت! فقط کافیست که شانس داشته باشید. البته اینکه مثل من به حس درونیتان (که خارجکیاش میشود inner voice) گوش کنید هم نمیتواند بیتاثیر باشد. اما این اصلا چیز قابل توصیهای نیست.
خب من به این صورت وارد دورهی MBA شدم و تحصیلم آغاز شد. همان چیزی بود که میخواستم. همهی موضوعات لازم را پوشش میداد و نیاز به تنوع در من را به بهترین شکل ممکن نشانه میگرفت و برطرف میکرد! به حدی که واقعا ناراحت بودم که چرا زودتر با آن آشنا نشدم. نه از جهت یادگیری و علم و دانش و... بلکه از جهت لذتی که میبردم. من واقعا از لحظه به لحظهی آن روزها لذت میبردم.
روزهای اول MBA [که با درسهای ایدهپردازی و مدیریت پروژه شروع شده بود]، حقیقتا از بهترین روزهای عمرم بودند. آن ساعتها آنقدر دلنشین و جذاب بودند که برنامهریزیام را به این صورت تغییر داده بودم که هر تعداد ساعتی که دروس پزشکی را بخوانم، حق دارم که دروس MBA را نیز بخوانم. با این کار میخواستم حداقل پزشکی را هم به همان اندازه خوانده باشم. چون [با یافتن چیزی به مراتب جذابتر] این موضوع برایم سختتر هم شده بود.
تابستان بود و هر روز چند ساعت را به مطالعهی این موضوعات اختصاص میدادم. خلاصه مینوشتم. حتی توضیحاتی از بعضی موضوعات را پادکستوار ضبط کرده بودم تا بعداً آنها را گوش کنم! [بماند که هرگز آن شاهکارها را گوش نکردم] اما دنیای جالبی بود. از خشک و تکراری بودن درسهای پزشکی کمی فاصله گرفته بودم و تنوع و جذابیت بسیار زیاد دروس MBA، مرا حیرتزده کرده بود.
البته این را هم بگویم که این حس [که گویا به آن flow هم میگویند]، چیز جدیدی نبود و من میشناختمش! در چند سال گذشته همواره هنگام مطالعهی ریاضی (چه برای کنکور و چه بعد از آن)، آن را تجربه کرده بودم. میدانستم که خودش است و اوج خوشحالیام زمانی بود که دیدم بالاخره آن [حس] را با یک چیز واقعاً عملی (practical) تجربه کردهام، نه یک چیز نظری و انتزاعی، مثل ریاضیات محض.
همه چیز خوب بود. کورسها را یکی پس از دیگری مطالعه میکردم و حتی سریعتر از زمان تعیینشده [که حدودا دو هفته برای هر کورس بود] پیش میرفتم. اما دست روزگار دوباره جلوی مسیرم ظاهر شد! :)
همان روزها بود که در جلسهای شرکت کرده بودم و سخنران جلسه، در میان صحبتهایش از کتابی نام برد. کتابی که جذابیت نامش، برای اینکه خیلی زود تصمیم به خواندنش را بگیرم کاملاً کافی بود. عنوان کتاب ذکر شده، Managers Not MBAs (لینک) بود (احتمالاً برای شما هم جذاب به نظر میرسد. نه؟).
همان روز کتاب را دانلود کردم و فهمیدم که بله، ظاهرا انتقاداتی هم به این MBA گل و بلبل ما وارد است! تا آن زمان واقعاً این موضوع را نمیدانستم. اصلا تصور هم نمیکردم که چیزی به این خوبی، انتقاداتی هم داشته باشد و به قولی، در مخیلهام نمیگنجید. کتاب را سرسری مطالعه کردم و هرگز فرصتش پیش نیامد که به صورت دقیق مطالعهاش کنم. راستش را بخواهید، اهمیتی هم نداشت. چیزی که بسیار برایم باارزش بود، فکرکردن به این موضوع بود که «MBA هم آن دنیای موعود نیست» و این فکر، ماحصل آشنایی با این کتاب بود و در هنگام مطالعهی کورسهای بعدی دائم همراه من بود. همیشه هم نظرات مخالف را بیشتر دوست داشتهام. این شد که بیشتر سرچ کردم.
در این زمان «فقط» به دنبال انتقادات بودم. هر مطلبی که انتقاد به MBA را چاشنی کارش کرده بود میخواندم. در میان همین سرچها بود که با فرد بسیار جالبی آشنا شدم و بعداً فهمیدم که فرد بسیار موفقی هم هست. آن فرد مقالهای را با عنوان the Philosopher vs the MBA (لینک) نوشته بود.
احتمالا او را بشناسید. آقای رید هافمن (reid hoffman). از بنیانگذاران PayPal، سازندهی لینکدین، سرمایهگذار اول فیسبوک و…! مقالهاش را خواندم. فارغ از اینکه بسیار از مدل نوشتن و لحن صحبتکردنش لذت بردم، دو جملهاش همواره در ذهنم ماند و در یک سال گذشته، بارها برای بسیاری از دوستانم تعریفش کردهام.
بیایید برای شما هم تعریفشان کنم:
“There are two things that need to be explained away in order for me to invest in your startup: An MBA or a background in management consulting.”
ترجمه: [علت] دو چیز را باید به من توضیح دهید تا [بخواهم] در استارتاپ شما سرمایهگذاری کنم: داشتن مدرک MBA و یا داشتن سابقهی مشاورهی مدیریتی!
"The challenge that business schools face is that entrepreneurship is learned, not taught."
ترجمه: چالشی که مدارس کسب و کار با آن مواجه هستند این است که کارآفرینی، یادگرفتنی است و نه یاددادنی!
جملات عجیبی بودند. مخصوصا برای کسی مثل من، که انتهای اطلاعاتش از کارآفرینی به چیزهایی مثل بوم کسب و کار، بیزینس پلن و جدول SWOT ختم میشد! بیشتر درموردش سرچ کردم. علاوه بر اینکه مطالب فوقالعادهای را پیدا کردم، متوجه شدم که انسان عمیقی است. همیشه انسانهای عمیق را [فارغ از شغل و رشته و سایر مشخصاتشان] دوست داشتهام. در یک سال گذشته هم کتابها، پادکستها (masters of scale)، خبرنامه و حتی توییترش را دنبال کردهام و چیزهای زیادی یاد گرفتهام. میدانم که نیازی به تعریف من ندارد و ادامه هم نمیدهم.
من در ۲۰ سالگی فکر میکردم که «برای کارآفرین شدن، باید MBA بخوانم!»
ترسی از گفتنش ندارم. تصور غلطی بود که داشتم و حالا دیگر به آن صورت فکر نمیکنم. البته همچنان میبینم کسانی را که چنین باوری دارند و بهشان حق میدهم. بالاخره انسان نمیتواند گذشتهاش را انکار کند. حتی اگر یکی از این افراد هم این مطلب را بخواند و مسیر فکری چند ماههی من را در زمان کمتری طی کند، به هدفم از نوشتن رسیدهام.
اما آیا من میخواهم بگویم که MBA نخوانید؟ مطلقا خیر. نه از آن جهت که من در جایگاه توصیه به خواندن یا نخواندن نیستم. بلکه به این دلیل که این تصمیم، لزوماً هم تصمیم اشتباهی نیست! چنانچه من هم از خواندنش پشیمان نیستم.
به صورت علمی هم اگر بخواهیم نگاه کنیم، پژوهشهایی هستند که میگویند «خواندن MBA در مثلا یک دانشگاه سطح اول دنیا، معادل چندین سال تجربهی مدیریتی سطح بالا است!» اینها را نقض نمیکنم. اما فکر میکنم لازم به ذکر است که اصلا کم نیستند افراد موفقی که از خواندن این رشته یا گذراندن این دوره، پشیمان باشند! چیز عجیبی هم نیست. خیلیها هم از خواندن پزشکی پشیمان هستند. خیلیها هم از خواندن مهندسی. اما اگر شما در موضع تصمیمگیری برای خواندن یا نخواندن MBA هستید، بهتر است با این مدل افراد «هم» مشورت کنید و استدلالهایشان را بشنوید.
من آن مقاله را چندین بار خواندم و تصمیم گرفتم که به توصیهی هافمن عمل کنم. توصیهاش این بود:
"My general advice is to go join a startup as an employee, and learn from experience."
ترجمه: توصیهی عمومی من [برای کارآفرین شدن] این است که به عنوان کارمند، عضو یک استارتاپ شوید و به تجربه [این موضوع را] یاد بگیرید.
از آنجایی که یادگیری از تجربهی شخصی (راهاندازی استارتاپ) را فرآیندی پرهزینه، زمانبر و [در آن زمان] غیرمنطقی میدانستم، تصمیم گرفتم که عضو یک استارتاپ شوم. در این زمان، دورهی MBAام را هم ادامه میدادم. اما دیگر آن شور و شوق در من وجود نداشت. میخواندم، چرا که باید خوانده میشد. [متاسفانه] مانند تقریبا تمام دوران تحصیل آکادمیکام.
درمورد اینکه «چگونه یک استارتاپ خوب برای شروع کار پیدا کنیم» هم تجربهی جالبی دارم و دوست دارم مطلبی را بنویسم. اما هنوز اطلاعات کافی را ندارم و امیدوارم که در آینده فرصت این کار پیش بیاید. چرا که واقعاً مهم است که چگونه و از کجا شروع کنید. بالاخره در هر محیطی که این حجم از نویز وجود داشته باشد، یافتن سمت درست، هم اطلاعات خوبی میخواهد و هم شانس خوب!
فضای استارتاپ را [با چند نفر از بهترین افرادی که میشناسم] تجربه کردم و چیزهای بسیار زیادی را آموختم. با افراد بسیار خوبی آشنا شدم و بواسطهی آنها، چیزهای بیشتری هم آموختم و واقعا رشد کردم. به طوری که حجم یادگیری روزانهی من در برخی ایام، به صورت محسوسی از حجم یادگیری ماهیانهی من در دورهی MBA (و سالیانهی من در دانشکده پزشکی!) بیشتر بود. این موضوع را بارها گفتهام و واقعاً هم اغراق نمیکنم!
بهطور کلی هم «کارکردن» تجربهی خوبی است. من تا قبل از این تجربه، تقریباً تمام کارهایم به تدریس و مشاورهی کنکور و امثالهم خلاصه میشد و تجربهی محیط کاری جدیتر [و مخصوصا محیط عجیب و غریب استارتاپی] را نداشتم!
در همین محیط عجیب، تصمیمگیریهایی را دیدم که در تمام عمرم ندیده بودم. اینکه قراردادهای سرمایهگذاری چگونه بسته میشوند و چه استرسی را به تیم تحمیل میکنند و یا اینکه چگونه به بهترین شکل ممکن با مشتریمان صحبت کنیم تا ارزشمندترین اطلاعات را از او بیرون بکشیم، هرگز مسئلهی من نبود و این تجربه، واقعا من را تغییر داد. شاید کمترین چیزی که فهمیدم این بود که دنیا واقعاً بزرگتر از تصور من است. خیلی بزرگتر. بگذریم.
پس از چندین ماه مطالعهی نسبتا فشرده، دورهی MBA (که دقیقتر آن Health MBA است) هم به پایان رسید و فارغالتحصیل شدم. البته درستترش «فارغالدانشگاه» است و در حال حاضر، میزان یادگیری روزانهام، اگر از آن دوران بیشتر نباشد، قطعاً کمتر نیست. اینها را از روی خودپسندی و یا خودبزرگبینی نمیگویم. حقیقتیست که اگر از هر فرد نسبتاً فعال و آشنا در زمینهی کسب و کار بپرسید، بهتان خواهند گفت. یادگیری واقعی، دقیقا در زمان کار [و دنیای واقعی] اتفاق میافتد و پایان تحصیلات دانشگاهی، حقیقتاً شروعی بر مسیر پر فراز و نشیب آموختن است.
درمورد اینکه «دورهی Health MBA چیست؟» قصد ندارم توضیح بدهم. چرا که شما بوسیلهی سرچ در گوگل و یا مراجعه به این لینک (و یا این صفحهی اینستاگرام)، میتوانید تمام اطلاعات لازم را بیابید. درمورد اعتبار مدرک «دوره» MBA هم نظری ندارم (مشخصا مدرک «رشته» MBA با این مدرک فرق میکند) و تا به حال هم به صورت جدی به این موضوع نپرداختهام. اگر در این زمینه ابهام دارید، بهتر است از یک فرد مطلع پرسوجو کنید.
حالا میخواهم به این موضوع بپردازم که «آیا بعنوان یک دانشجوی از رشتههای علوم پزشکی، ضرورتی برای یادگیری مباحث MBA وجود دارد یا خیر؟»
جواب کوتاه «بستگی دارد» است. اما بگذارید کمی توضیح بدهم. شما به هر حال [در آینده] کار خواهید کرد. مهمترین ضرورت کار [برای شما] هم احتمالا دانشتان است. اینها واضح هستند. اما موضوع دیگری هم وجود دارد و آن «چگونگی کار کردن» است. مشخصا فرق است میان کسی که ۱۰ سال تجربهی کاری دارد و کسی که تجربهی کاری ندارد. فرقشان در چیست؟ مهمترین فرقشان، به عقیدهی من، راه و رسم «بهتر کارکردن» است. منکر این موضوع نمیشوم که دانش بیشتر که در طی سالیان بهدست آمده است هم اهمیت دارد، اما آن فوتهای کوزهگری که فرد بواسطهی تجربه میداند، عملا عامل متمایز کنندهاش میشود و نهایتا، بهتر کار خواهد کرد. حالا فکر میکنید که میخواهم بگویم که در دورهی MBA، این فوتهای کوزهگری را خواهید آموخت؟ شرمندهام. خیر.
در این دوره، شما با موضوعات مختلفی آشنا خواهید شد که برخی از آنها (مانند مذاکره) جزو مهارتهای نرم به حساب میآیند و تاثیر زیادی در مسیر شغلی [و اصولا تمام جنبههای زندگیتان] خواهند داشت. علاوه بر آن، ابزارهایی (مانند مدیریت پروژه) را خواهید آموخت که سرعت کارهای شما را بیشتر میکنند. همچنین درسهایی (مانند حقوق کسب و کارها) را خواهید گذراند که یادگیری آنها، برای هر فردی واجب است و اگر به خودمان باشد، احتمالا تا از آنها ضربه نخوریم، به سراغ یادگیریشان نمیرویم!
خلاصه بگویم، احتمالا MBA [بهطور کلی] چیزهای زیادی را برای ارائه به شما داشته باشد؛ اما شدت این موضوع به شما بستگی دارد. به این موضوع فکر کنید که آیا در آینده مسیر شغلی «مدیریتی یا کارآفرینی» را انتخاب خواهید کرد؟ اگر بله، احتمالا باید یادگیری این موضوعات را «بیشتر» از سایر افراد جدی بگیرید.
لازم میدانم این نکته را هم اضافه کنم که بسیاری از چیزهایی که در دوره [یا رشتهی] MBA خواهید آموخت را باید اصطلاحا unlearn کنید! اگر بخواهم به زبان ساده و خودمانیتری همین حرف را بگویم، بسیاری از دانستههایتان را باید دور بریزید! واقعا همینطور است. دنیای واقعی کسبوکار و استارتاپها، به هیچ عنوان شبیه به چیزی که در MBA آموزش میدهند نیست (البته به حق نیست اگر آموزههای MBA را مناسب استارتاپ بدانیم، چرا که اصولاً MBA برای corporation و افراد فعال در آن طراحی شده است). این را در یک سال گذشته فهمیدهام. آموزههایشان به کل با هم فرق میکنند و اگر پیگیر باشید، به مرور این تفاوتها را هم خواهید آموخت.
اما همهی این حرفها دلیل بر بیفایده بودن MBA نیست. این مورد بسیار مهم و حیاتی است که اگر به MBA به چشم یک «جعبه ابزار» نگاه کنید، احتمالا بیشترین استفاده را از آن خواهید برد. جعبه ابزاری که ممکن است برخی از ابزارهایش هرگز به کار نیایند، برخی ابزارهایش را باید مجددا تنظیم کنید و برخی را هم باید کلا دور بریزید! اما همچنان ابزارهای قابل استفاده و مفید هم در آن پیدا میشود.
اگر توانایی redesign کردن دانشتان را دارید، احتمالا ضرری در خواندن MBA برای شما وجود نداشته باشد. اما به شخصه بعید میدانم که تعداد زیادی از افراد چنین تواناییای را داشته باشند! مگر با هزینههای بسیار.
در بخش دوم از سلسله مطالب «تجربهی من از خواندن MBA» [که به زودی در یک پست مجزا منتشر خواهد شد]، قرار است راجع به مسیر self learning این موضوع صحبت کنیم. از آنجایی که بیشتر آموختههای من از مباحث MBA، از این مسیر [و نه دورهی دانشگاهی] بوده و آن مسیر را به مراتب بهتر و پربازدهتر میدانم، احتمالا برای شما هم دانستنش مفید باشد. همچنین میدانم کسانی هستند که به دلایل مختلف (از جمله هزینههای بالای دورههای MBA) تصمیم به خودیادگیری دارند و احتمالا برای آنها مفیدتر خواهد بود.
مهمترین نکته [و چیزی که بسیار بر آن تاکید دارم] در این زمینه، این است که «میتوانید تمام چیزهای آموزش داده شده در MBA را با بهترین کیفیت و به صورت رایگان از اینترنت یاد بگیرید!». اصلا اعراق نمیکنم. البته این نکته در ارتباط با بسیاری از رشتههای دانشگاهی صادق است و حرف جدیدی نیست. اما تاکید من در عبارت «با بهترین کیفیت» است. یادتان باشد که بهترین کیفیت در MBA یعنی به روز بودن! حرفهای پنجاه سال پیش مدارس کسب و کار دیگر به ندرت ارزش چاپ شدن دارند! اما این مورد در پزشکی و علوم evidance-basedتر خیلی صادق نیست. برای مثال، چیزهایی که من از ساختار قلب انسان میدانم، با چیزهایی که یک پزشک فارغالتحصیل سال ۱۳۸۰ (سال تولد من!) میداند، احتمالا ۱٪ هم تفاوت نکنند. MBA اما در عصرهای متفاوت تکنولوژی بسیار دچار تغییر (در حد چندین انقلاب!) شده است. مثلا اگر شما [بعنوان مدرس یکی از موضوعات MBA] کتاب نوشته شده در سال ۲۰۰۲ را بعنوان رفرنس معرفی کنید، احتمالا بازخورد خوبی دریافت نکنید.
بعنوان یک مثال دیگر، «بود و یا نبود اینترنت و تاثیر آن بر کسب و کارها» را تصور کنید. چنین انقلابهایی به ندرت در علوم پزشکی رخ میدهند و عامل تغییرات بسیار زیادی هستند. علت اشارهام به این موضوع هم این است که در بسیاری از مدارس کسب و کار، همچنان همان مطالب قدیمی آموزش داده میشوند. مطالبی که گاهاً کتابهایی در نقدشان نوشته شده است و در علم روز دنیا کنار گذاشته شدهاند همچنان در برخی از مدارس کسب و کار آموزش داده میشوند! البته همهی ما میدانیم که این موضوع (دیر adapt شدن دانشگاهها با نیازهای بازار کار) به هیچ عنوان موضوع جدیدی نیست؛ اما واقعاً شدت آن در رشتههایی مانند MBA بیشتر است. باید حواستان به این موضوع باشد.
برای مطالعهی این مطلب میتوانید به این لینک مراجعه کنید.
پینوشت اول: میدانم که میشد بسیار جرئیتر به هر موضوع بپردازم. مخصوصا آن بخش «MBA برای دانشجویان علوم پزشکی» که واقعاً در حقش اجحاف شد. اما متاسفانه در این مطلب به همین میزان بسنده میکنم و امیدوارم که در آینده فرصتی پیش بیاید تا درمورد این موضوعات به صورت دقیقتر و بهتر بنویسم.
پینوشت دوم: میدانم که تفاوت دیدگاهها در این زمینه بسیار زیاد است. حتی ممکن است بسیاری از دوستانم تجربهی کاملا متفاوتی با من داشته باشند. این مورد را طبیعی میدانم و پیشنهاد میکنم که تجاربتان را به صورت عمومی به اشتراک بگذارید. با این کار، هم ارزشی را ایجاد میکنید و هم به تصمیمگیری کسی که ممکن است این مطلب را بخواند کمک خواهید کرد. همچنین اگر نظری راجع به این مطلب دارید، خوشحال میشود که آنرا با بنده (ایمیل: sina80mor@gmail.com) به اشتراک بگذارید.