چند روز قبل فیلم یک مکان ساکت - A Quiet Place را دیدم.
بنظرم به لحاظ محتوایی، فیلم 8 لایه داره.
لایه اول؛ همان ژانر وحشته، ترس و دلهره که بیرونی ترین و ظاهری ترین لایه است.
لایه دوم؛ درگیری مدام سینما با موجودات فرازمینی است. نمیدونم چه گیری دادند به این موجودات. فیلم هایی که یک رابطه بدون خون و خونریزی و تجاوز و وحشی گری با موجودات فضایی رو به تصویر بکشه خیلی کمه!
چرا این پیش فرض وجود داره که مواجهه انسانها با این موجودات باید با وحشت و ترس همراه باشه. آنها برای کشتن و تسخیر زمین میان. همین حیوانات زمینی هستند اما پیشرفته تر. آیا این پیش فرض فقط برای جذابیت و گیرایی دادن به این نوع فیلم هاست!
لایه سوم؛ پیش بینی آینده جهان است. باز هم این پیش فرض که همه چیز در آینده، نیست و نابود میشود. تمدن بشری از طریق موجودات فضایی از بین میرود.
این میل به نابودگری، عجیب در سینمای غرب دیده میشه. البته همه فیلم ها اینطور نیستند اما غالبا چرا. نمایش کهن الگوی نابودگر منفی.
سینمای ما که اصلا چیزی درباره آینده نمیسازد! یا گذشته را نشان میدهد یا حال را توصیف میکند.
لایه چهارم؛ خانواده است. چیزی که همه را به هم وصل کرده است. همه برای حفظ آن تلاش میکنند. پدر و مادر از جان خودشان میگذرند تا بچه ها زنده بمانند. در پیاده روی ها روی خاک خیلی نرمی راه میروند که کنایه از امنیت و گرمی و راحتی اعضای خانواده در کنار هم است.
لایه پنجم؛ امید است. زنده بودن در این فیلم به یک نخ وصل است؛ به صدا. کافی است صدا، سکوت را برهم بزند و مرگ از راه برسد. در چنین وضعیتی، مادر باردار است که در طول فیلم نوزاد متولد هم میشود و کلی داستان ایجاد میکند. وجود مادر باردار، نماد امید به زندگی است.
لایه ششم؛ احساس گناه است. دختربچه خانواده از روی سهل انگاری کاری کرده که کوچکترین عضو خانواده جانش را از دست داده است. دختربچه احساس گناه دارد و با این حس، درگیر است و از خانواده کناره گیری میکند.
لایه هفتم؛ نوعِ شنیدن است. آن موجودات ترسناک و وحشی چشمی ندارند برای دیدن اما گوش هایی دارند که بسیار بسیار قوی است. سیستم شنوایی فوق العاده. اما جالب اینجاست که توانایی تحمل صدا را ندارند. آنها هر صدایی را دال بر وجود دشمن یا طعمه میدانند و شنیدن آنها تجاوزی است نه تعاملی.
حال به این فکر کنید که چه تعداد از ما در فضای زندگی اجتماعی، عاطفی و خانوادگی؛ توانایی شنیدن تعاملی داریم نه اینکه به صرف شنیدن حرف مخالف یا مستقل از ما، به صورت یک منتقد حرفه ای به سمت طرف مقابل یورش میرویم!
در سایت خودم ویدئویی درباره ترس دارم با عنوان: ما و ترس های ما
لایه هشتم؛ که عمیق ترین لایه است و همین لایه این فیلم را خاص کرده، درباره سکوت است. اینکه آدمیان ضرورتا نیاز به گفتگو دارند. باید حرف بزنند. آزادی بیان داشته باشند. اینکه مواجهه خشونت آمیز با ضرورت بیان، چقدر وحشتناک است.
در هر جایی که قرار است کسی مرگ را ملاقات کند، گویی از عقده ای چندین هزار ساله رها میشود. فریادی از ته دل میکشد و جانش آزاد میشود.
لعنت به هر چه که نمیگذارد حرفم را بزنم.
در این لایه، نویسنده با دست گذاشتن روی یکی از حواس 5 گانه؛ ما را به فکر میندازد که اگر یکی از این حواس (شنوایی) بنابر اجبار و زور از کار بیفتد، چه بلایی سر انسانها خواهد آمد. ما چقدر نیاز به سخن گفتن داریم. چقدر نیاز به شنیده شدن بدون قضاوت داریم. بدون حمله و برخورد با نظراتمان، شنیده شویم.
اینکه سکوت اجباری، تحمل ناپذیر است و آنچه مهم است و تأثیرگذار، سکوت اختیاری است. سکوتی که هر زمان اراده کردم آن را بشکنم و سخن بگویم بدون ترس.
جایی در فیلم، پدر و پسر در پشت آبشار فریاد میزنند. پسر میترسد و پدر میگوید نترس اینجا کسی صدای ما را نمیشنود.
یاد داستان مریم مقدس افتادم، زمانی که عیسی مسیح را بعد از تولد به شهر میاورد. خود مریم سکوت کرده است چون میداند که به شدت مورد قضاوت های وحشیانه قرار خواهد گرفت و این قضاوت ها آنقدر سنگین است که کسی به حرفهای مریم گوش نخواهد داد؛ پس به همین دلیل عیسی سخن میگوید.
عده ای گفته اند شمس فقط یک بیت در طول عمرش گفته:
من گنگ خواب ديده و عالم تمام کر
من عاجزم زگفتن و خلق از شنيدنش
کلا بحث بر سر گفتن و شنیدن است. من چیزهایی دیدم که نمیتونم بگم و برفرض گفتن، شما نمیتونید بشنوید.
در فلسفه بحث مفصلی هست بین ارسطو و ابن سینا که بین حواس ظاهری، شنیدن مهمتر است یا دیدن.
در فیلم جعبه پرنده - Bird Box هم دقیقا چنین موضوعی مطرح میشود که گویا از همین فیلم یک مکان ساکت الهام گرفته شده است، از کار انداختن بینایی.
ضمنا این فیلم ابرقهرمان نداره و این خیلی خوبه. همین آدم های گوشت و پوست دار، قهرمانِ فیلم هستند.
از خودمان بپرسیم در مراودات اجتماعی، خانوادگی و عاطفی چقدر صبر شنیدن داریم؟
چقدر در سیستم آموزشی که پشت سر گذاشتیم شنیده شدیم؟
چقدر قضاوت شدیم و چقدر قضاوت میکنیم؟
آیا حرفهایی داریم که همیشه در درونمان مخفی کرده ایم؟
از اینها مهم تر، چقدر تحملِ شنیدن خودمان را داریم؟
آیا نجوا و نداهایی که از درونمان با ما حرف میزنند را میشنویم یا خفه میکنیم؟
آیا به این مساله باور داریم که همه جهان میتوانند با ما حرف بزنند بشرطی که گوش شنوایی داشته باشیم؟
جلال الدین که گفته است:
جمله ذرات عالم در نهان
با تو گویانند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم
با شما نامحرمان ما خامُشیم
دکتر منوچهر خادمی