فیلم سینمایی Chaos Walking داستان جالب و جذابی دارد.
انسانهایی که از زمین مهاجرت کردند و سالهاست در سیارهای دیگر زندگی میکنند.
این سیاره ویژگی عجیبی دارد. هر چه در ذهن انسانها میگذرد بصورت تصویر یا صدا برای دیگران آشکار میشود!
همه از هر آنچه در درون دیگری میگذرد آگاه هستند.
هیچکس نمیتواند چیزی که در ذهن و افکارش میگذرد را از دیگران پنهان کند.
یک ذهنخوانیِ اپیدمیک و فراگیر!
در یک سوم ابتدایی فیلم متوجه میشویم که در این سیاره هیچ زنی در کنار مردان نیست و فقط مردها هستند و بس.
در ابتدا شهردار که همه چیز را کنترل میکند و همچنین نسبت به سایرین قدرت بیشتری برای کنترل ذهن خویش دارد میگوید: "در هنگام ورود به سیاره، بومیانِ آنجا همه زنها را کشتند. چون زنان برخلاف مردان محتویات ذهنشان آشکار نبود!"
سرتاسر شهر تبدیل به زمزمه ذهنیات مردان شده است. همیشه سر و صدا هست حتی زمان خواب.
در این میان سفینهای دیگر در سیاره سقوط میکند و تنها بازمانده آن یک زن است.
او میتواند محتویات ذهن همه مردان را مشاهده کند اما هیچ مردی نمیتواند کشف کند که درون او چه میگذرد.
شهردار تصمیم میگیرد که بوسیله آن زن به سفینه اصلی دسترسی پیدا کند تا از این سیاره خارج شوند.
اما در این بین متوجه میشویم که شهردار دروغ گفته است و هیچ بومی هیچ زنی را نکشته است بلکه این خود مردان بودند که زنان را کشتند!
در سکانسی از فیلم، شهردار توسط روح زنانی که کشته است محاصره میشود و نقطه عطف داستان شکل میگیرد.
زنان به او میگویند که چرا ما را کشتید!؟
چرا ما را کشتید!؟
پاسخ این است که:
چون نمیخواستید آنچه در درون دارید را ما مشاهده کنیم.
چون آنچه درون شما بود، ترس بود.
آری؛ شما مردانی ترسو بودید.
فیلم به ما میگوید که قدرتِ آنیموسی (مردانگی) از مشاهده نقص و ضعف (سایه) خویش هراس دارد. آنیموس حاضر نیست بپذیرد که کامل نیست، کاستیهایی دارد، آسیبپذیر است و از چیزهایی میترسد.
او باید همیشه توانمند، قدرتمند، کامل و کنترلگر باشد.
واژه ترس برای مردان، حکم مرگ را دارد.
بنابراین اگر دیگری (آنیما – زنانگی) از نقصهای او باخبر شود، احساس شرم میکند و برای حل این مسأله حتی حاضر است متوسل به زور تا قتل شود.
این داستان تاریخیِ تمدنِ آنیموسی است. تمدنی مردسالار، کنترلگر و مستبد.
مردانی که حاضر نیستند با بخشهای تاریک روان خویش ملاقات کنند و زنانی که شفای آن مردان هستند را نابود میکنند.
در سکانسی از فیلم، شهردار به آن زنِ مهاجر میگوید برخی از مردان میتوانند ذهنشان را کنترل کنند و برای اینکه این توانایی خود را نمایش دهد یک حصار و زندان با نردههای چوبی توسط ذهن خویش ایجاد میکند.
او ناخودآگاه میگوید که حتی در ذهن خویش هم اسیر است و تنها توانایی او در این است که آن زندانِ ذهنی را به بیرون بیاورد و دیگران را هم اسیر کند.
شاید در این داستان، خشنترین مرد کشیشی باشد که محتویات ذهنش همواره همراه با آتش است.
او فقط به مجازات کردن و کشتن فکر میکند. در واقع او در آتش خشم خویش میسوزد. عذاب وجدان به دلیل قتلهایی که انجام داده است. در انتها هم گرفتار همین آتش میشود.
آری؛ حتی کشتن آنیما و نابودی او هم کمکی به فرونشاندن خشم آنیموس نمیکند بلکه آنرا شعلهورتر خواهد کرد.
این فیلم از مردان میپرسد که بالاخره آیا حاضرند از قالب کلیشهای و نخنما شده مردان بینقص و پُرمدعا خارج شوند؟
آیا حاضرند صادقانه کاستیها و ناتوانیهای خویش را با زنان در میان بگذارند؟
آیا از کنترلهای بیمورد و بیجای زنان دست بر میدارند؟
آیا از این تصور خام و ابلهانه که مردان جنس اول هستند و زنان جنس دوم، دست میکشند؟
آیا شجاعانه حاضر به شفای زخمهای روح و روانشان بوسیله ملاقات با زنانگی – آنیما هستند؟ زنانگیای که به آنها تواناییِ مشاهده و پذیرش نقصها و کاستیها (سایهها) را میدهد و از ایگوی مردسالارِ توهمزده و خودبرتربین خارج میکند.
دکتر منوچهر خادمی