فیلم سینمایی چیزهای کوچک – The Little Things – با بازی دنزل واشنگتن،
ما را دعوت میکند تا به نکتهای بس مهم توجه کنیم.
چیزهای کوچک!
چیزهای کوچک برخلاف آنچه بنظر میآید، ناچیز و بیارزش نیستند.
بلکه اتفاقا سفر زندگی چیزی بجز بهم پیوستن همین اجزاء کوچک و بظاهر ناچیز نیست.
زندگی، کلِ شکل گرفته از اجزا است.
ما نمیتوانیم و نباید بدون توجه به این اجزا تشکیل دهنده، ادامه دهیم.
در واقع ادامه دادن یعنی زیستنِ چیزهای کوچک.
زندگی، ورا و فرای اینها واقعیتی ندارد.
زندگی، یک مفهوم کلی و بسیط نیست.
کاراکتر مکملِ فیلم، یک افسر جوان است که به پلیس خوب و پاک مشهور است.
او فردی اهل خانواده، مذهبی، اخلاقمدار و قانونمحور است.
همه روی او حساب میکنند.
اما کاراکتر اصلی، افسر پلیسی است که شهرت خوبی ندارد.
طلاق گرفته و در پروندهای که سالها قبل پیگیری میکرده، 3 بار سکته کرده است!
او مدت زیادی است که از شهر دور و در جایی دیگر مشغول به کار است.
دست تقدیر این دو را در یک پرونده قتل به هم میرساند و داستان شکل میگیرد.
در سکانسی شبانه که بر بالای یک پل فیلمبرداری شده است؛
جیمی (نقش مکمل) میگوید: اگر چیزی نمیدونستیم، از این بالا منظره قشنگی بود.
او تلویحا اشاره میکند که وقتی وارد جزئیات نمیشویم، به واکاوی نمیپردازیم و از دور نظارهگر هستیم (در تاریکی شب بر بالای یک پل) چیزی جز زیبایی مشاهده نمیکنیم اما وقتی به دنبال جزئیات میرویم، آنروی سکه نمایان میشود.
جیمی از دیکن (نقش اصلی) میپرسد تو چرا 15 سال است که ترفیع درجه نگرفتهای!؟
او در پاسخ میگوید: شاید چون به کلیسای درستی نمیرفتم!
در ادامه جیمی میپرسد به وجود خدا اعتقاد داری؟
دیکن میگوید: وقتی طلوع آفتاب یا طوفان یا یک شبنم و... میبینم، آری فکر میکنم خدایی هم هست. اما وقتی این قتلها و جنایتها را میبینم فکر میکنم که بیخیال ماست!
دیکن در این سکانس به ما گوشزد میکند که این دوگانههای خیر و شر؛
ما را در باور به وجود خدا دچار شک و تردید میکند.
ما نمیتوانیم جزئیات و عینیاتِ روشن و تاریکِ زندگی را ببینیم
اما همچنان بدون طرحِ پرسشِ "آیا خدایی هست؟" ادامه بدهیم.
اما نکته اینجاست که با تامل بر این پرسش متوجه میشویم این پرسشی ثانوی است و پرسشی اولیه در زیر آن پنهان شده است! آن پرسش این است که "ما چه تصوری از خداوند داریم که وقتی با روشن و تاریکیهای زندگی روبرو میشویم، پرسشِ آیا خدایی هست را مطرح میکنیم؟"
خدایی که با تاریکیهای زندگی نمیسازد و جور در نمیآید!
خدایی که فقط آنگاه که رنجی از راه میرسد، مخاطب ما میشود!
خدایِ به وقت لذت کجاست!
به دنبال چگونه خدایی هستیم!
ما چه تصویری از زندگی داریم که وقتی با عدم مطابقت آن با واقعیت مواجه میشویم، بلافاصله به دنبال خالق آن میرویم و با تعجب و حیرت میپرسیم آیا خدایی هست؟
فراموش نکنید که ما هرگز مستقیما زندگی به ما هو زندگی را نمییایبم بلکه همیشه تصویری از زندگی را نزد خود داریم. و درست به همین دلیل مدام دچار خطا و اشتباه شناختی میشویم.
ما همگی تصویریم!
در اصول فلسفه و روش رئالیسم آمده است: ما واقعیت را نمییایبم بلکه همواره علم به واقعیت را داریم.
در طول داستان، دیکن مدام به جیمی یادآوری میکند که فرشتهای در کار نیست!
گویی جیمی در سفری پرتلاطم به این آگاهی میرسد که زیستن بدون دستهای آلوده امکانپذیر نیست. نمیشود و نمیتوان "چیزهای کوچکِ" با اهمیت را نادیده گرفت و با این نادیده گرفتن و انکار و اجتناب، زیستنی فرشتهگون داشت.
همه؛ دچار "چیزهای کوچک" میشوند.
حتی اگر همچون جیمی؛ انسانی اهل خانواده، مذهبی، اخلاقمدار و قانونمحور باشند.
یونگ گفته است: طبیعت قدرتمندتر از اخلاق است.
داستان به ما نشان میدهد که این جزئیاتِ بظاهر بیارزش و بیاهمیت هستند که در طول زمان، یک داستان تاریک و سیاه را شکل و فرم میدهند. آری، شیطان در جزئیات لانه کرده است.
البته اگر من جای نویسنده فیلمنامه بودم؛ داستان را به گونهای پیش میبردم تا همانطور که در فیلم، عبارتِ "شیطان در جزئیات لانه کرده است" به اثبات میرسد، همچنین عبارتِ "خدا در جزئیات، خانه و مأوا گزیده است" را هم برای مخاطب به تصویر میکشیدم.
دکتر منوچهر خادمی