فیلم کروئلا– Cruella – درباره طردشدگی و پذیرش است.
درباره پذیرش خویش است؛
در حالی که توسط عزیزترینهای زندگیمان پذیرفته نشدهایم.
خواستن آنکه ناخواستنی بوده است.
داستان دختری که در هنگام تولد توسط مادرش طرد میشود
و تمام عمر نمیتواند خودش را بپذیرد.
او تحت تربیت زنی دیگر قرار میگیرد که به او
عادی، ملایم و نرمال بودن را آموزش میدهد.
آن زن (مادر دوم) به او میاموزد که با دیگران مهربان باشد.
آن زن میدانسته است که مادر آن دختر، زنی خودشیفته و خودخواه است
پس میترسد دختر هم همان خصوصیات را به ارث برده باشد؛
که اتفاقا هم برده است!
دختری که میان دو شخصیت استلا و کروئلا در نوسان است
و البته به دلیل شرایطی که پیش میاید مدت زیادی کروئلا را پنهان و سرکوب میکند.
موهای او بصورت طبیعی دو رنگ (سیاه و سفید) است
که کنایه و استعارهای از پرسونا و سایه است.
استلا دختری مهربان، کمی دست و پا چلفتی و سر به هوا است
و به کم بودن قانع است.
او استعارهای از پرسونا است.
اما کروئلا چیزهای دیگری میخواهد.
او جسور، خلاق، پرانرژی، کمی خشن و گستاخ، بیپروا و شجاع است
و البته اگر خودش را مدیریت نکند
میتواند همچون مادرش خودشیفته و خودخواه باشد و به دیگران آسیب بزند.
او استعارهای از سایه روان است.
کروئلا هیچ جا پذیرفته نمیشود.
در کودکی به او نفرین شده میگویند و در مدرسه مدام درگیر است.
مدام به مادر دومش قول میدهد که عادی باشد و دردسر درست نکند.
طی حادثهای استلا مادر دوم را از دست میدهد
و باقی زندگی را با دو پسر دوره گرد به دله دزدی سپری میکند.
او حتی حاضر به پذیرش تفاوت رنگ موهایش هم نیست
و در سکانسی از فیلم همه موهایش را یکدست به یک رنگ در میاورد.
رنگی که هیچ کدام از آن دو رنگ نیست.
او خودش را طرد میکند!
استلا تصمیم میگیرد ادامه زندگی را با نقاب سپری کند.
نقاب چیست؟
نقاب آن تصویری است که سعی میکنید
آنرا بجای خودِ حقیقیتان به دیگران نشان بدهید!
ما نقاب میزنیم زیرا گمان میکنیم دیگران چهره واقعی ما را دوست ندارند.
هر نقابی به مرور زمان بر چهره ما سنگینی خواهد کرد
و ما اندک اندک آماده میشویم تا آن نقاب را کنار بزنیم.
حال پرسش اینجاست که آیا نقاب دیگری را جایگزین قبلی خواهیم کرد
یا فرایند خسته کننده و تکراریِ نقاب زنی را پایان خواهیم داد
و با آن چهرهای که واقعا هستیم، پیش خواهیم رفت!؟
پس از گذشت سالها متوجه میشویم که استلا به این زندگی راضی نیست
و چیزی درونش میخواهد تا از این وضعیت بیرون بیاید.
در سکانسی از فیلم او وقتی در حال سرقت از یک هتل است؛
از پنجره با نگاهی از روی حسرت،
به تابلوی شرکت طراحی مد و لباس که آنسوی خیابان است چشم میدوزد.
او همیشه میخواسته است که طراح برجسته و مشهور لباس باشد.
استلا به عنوان مستخدم و نظافتچی وارد آن شرکت میشود.
جارو میکشد، گردگیری میکند و توالتها را میشوید.
هر کاری میکند اما همچنان دیده نمیشود.
استعدادها و توانایی او در حال فریاد زدن هستند
اما هیچکس اهمیتی نمیدهد!
تا اینکه شبی در حالی که مست کرده است و کنترل خودش را از دست داده،
ویترین فروشگاه را بهم میریزد
و به شکل و شمایلی که خودش میخواهد در میاورد و همانجا بیهوش میشود.
فردای آن شب قرار است بزرگترین و مشهورترین طراح مد به آن فروشگاه بیاید!
صبح میشود و زنی که به شدت خودشیفته و خودخواه است، وارد میشود
و اتفاقا وضعیت دکور ویترین را میپسندد
و خواستار ملاقات با طراح آن میشود!
زندگی استلا از این پس ورق میخورد.
او وارد بزرگترین شرکت طراحی مد و لباس میشود.
استلا به مرور متوجه میشود که آن زن (بارونز)؛
کروئلای درونِ او را بیدار کرده است.
زندگی با این روش، استلا را با کروئلای درونش آشتی میدهد
چرا که استلا در آن زن (بارونز)؛ خودش را میبیند.
جسارت، خلاقیت، ابتکار و نوآوری، شجاعت در متفاوت بودن،
مستقل در تصمیمگیری و... در حال ظهور و بروز هستند.
فیلم به ما میگوید هر چقدر و هر اندازه که
دست به سرکوب و پنهان کردن آنچه هستیم بزنیم
و هر چه به نرمالایز و همرنگ شدن بپردازیم؛
بالاخره اتفاقات طوری پیش خواهند رفت
تا آنچه پنهان و نهان کردیم، پیدا و عیان بشود.
و چه استعدادها و تواناییهایی که در این چهره پنهان شده وجود دارد.
اما کار استلا اینجا به پایان نمیرسد.
او شروع به کشف رازهای گذشته زندگی خویش میکند
و هر چه در گذشته کنکاش میکند؛
بیشتر آن کروئلای درونش را بیدار میکند.
فیلم به ما میاموزد که کشف طلای درون ممکن نمیشود
مگر با ملاقات با گذشته.
گذشته نگذشته
و در عین اینکه سرشار از غم، اندوه و رنج و درد است؛
میتواند گنجی ارزشمند در خویش داشته باشد.
استلای بیرونی یاد میگیرد که
اگر کروئلای درونی را بجای سرکوب و طرد کردن مدیریت کند،
میتواند ویژگیهای منفی آن را به سمت و سویی راهنمایی کند
تا نتایج مثبتی بگیرد و از تواناییهای ارزنده آن استفاده کند.
هر چند در سکانسی از فیلم بظاهر استلا میمیرد
اما در واقع به ما میگوید جایی از سفر زندگی؛
نقابهایی که تاکنون همراه داشتیم دیگر نتیجه نخواهند داد
و تاریخ انقضای آنها به پایان خواهد رسید
و آنگاه است که باید با کروئلای طرد شده آشتی کرد و ادامه داد.
در دیالوگی از فیلم آمده است:
واژه "عادی"
بدترین فحش انسانهاست.
دکتر منوچهر خادمی