دخترش
دخترش
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

خانوم

نمیدانم کجا بود . ناکجا آبادی خالی از هرچیز. آدمهایی بودیم کنار هم از هر تیپ وهمه باهم بودیم بی هیچ اختلافی حتی در نگاه!

کارمان تمام شد .باید میرفتیم.شایدهم باید میمردیم.

ایکاش زمانش رامیدانستم
ایکاش زمانش رامیدانستم

هوامه گرفته بود وسرد.از آینه جلو،عقب رانگاه کردم .سه نفرمسافرم بودند.مامان بزرگ،خانم وخاله. انگار نه انگار که آن دوتا مرده اند. حال خوبی داشتند.میرساندمشان خانه مامان بزرگ.شاید روضه چندم ماه داشت.

خاله رفت داخل اتاق،مامان بزرگ سرحال ،داشت امورات خانه وپذیرایی را انجام میداد. صحنه ای که عمر من هیچوقت قدنداد، ببینم.

خانوم اما بازهم انگار بی خانمان بود.روی سکوی ورودی خوابید درحیاط ،جلوی در. لباس حریر سفیدنازکی تنش بود.

هواسردبود.بارید.

خانوم بیدارشد. گفت:کتفم یخ کرده. گفتم :خانوم هواسرده....

یک شمدی، ملحفه ای آنجابود.من دادم یا خودش انداخت رویش؟!نمیدانم. دوباره خوابید

بیدارشدم هنوزسردم بود. بوی مرگ را احساس میکنم.

مرگ
مرگ





مرگتولدزندگیتنها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید