سرد بود. لرزیدم. بازهم رو به صفحه مانیتور نشسته بودم. بچه هایم کجا بودند؟
صدای خشمگین موج دریا از پشت سر میآمد. بلندشدم پنجره را بستم. دریا پیش میامد. ولی انگار من بالاتر بودم . هم ترسیده بودم هم خیالم راحت بود.
سردم بود. همه جاسفیدپوش .....من ،پنجره ،دیوارها ،مانیتور...
رفتم به اتاق بزرگتر .سرتاسر پنجره بود. همه باز... سرما همه جا راتسخیرکرده بود . مامان گوشه ای روی زمین خوابیده بود با یک چادرسفید کشیده رویش.... فقط موهای مشکی اش رامیدیدم که پریشان بود روی بالش ... مثل همیشه....
پنجره بزرگتر را بستم ،به سختی!
موج خشمگین دریا بلندتر شده بود . میخروشید،قدمیکشیدجلوی من ولی بازهم پایین پای من بود.
کنار مبلهای راحتی سفید،سه دختربچه سفیدپوش خوابیده بودند. هرسه شکل هم ،هرکدام در یک سن و یک قد وقواره ای.
یکی یکی صدایشان کردم ودرآغوش کشیدمشان .بلندشان کردم. موها وچشمهای مشکیشان میان آنهمه سفیدی ......روی مبل گذاشتمشان وملحفه سفیدی روی هرکدام کشیدم.
هرسه شان، شیما بودند.
پنجره های کوچکتر هنوز بازبودند وسفید. بستمشان.
من بودم و تو وبازهم
من
ومن
ومن !
روزت مبارک مامان............