سرمای فضای باشگاه در صورت و انگشتانم دویده. کاپشن و شلوارم را درمیآورم؛ کفشها بماند. میروم جلوی بخاری. شعلههای بلند، نارنجی و سرخ میسوزند. شیشهی جلوی بخاری شکسته و آتش مستقیم ساق پایم را گرم میکند. سه دختر در باشگاه هستند. یکی که قد کوتاهتری دارد و پیراهن و شلوارک ورزشی سفید پوشیده، روی دیوارهی سمت چپ است. دیوارهی چپ شیب منفی دارد و بالا رفتن از آن کار حرفهایهاست. دوتا دختر آبی و مشکیپوش از پایین دیواره تشویقش میکنند. مینشینم روی صندلی پلاستیکی جلوی بخاری. دستهایم را دراز میکنم بالای بخاری. گرما پوست سرد دستانم را میسوزاند. انگشتهای پاهایم در کفش چرم یخ زدهاند. دوپایم را بالا میگیرم، جلوی شعلهها. دختر سفیدپوش انگشتان دست راستش را در یک گیرهی مُشتی محکم کرده و روی زانو نشسته تا نفس بگیرد. موهای طلایی دماسبیاش آویزان است. دست چپش را از کیسهی کمری پودری میکند. دستبهدست میشود و دست راست را پودری میکند. دختر آبیپوش دوتا کف میزند: «آزاده فقط یه جامپ.» دختر سفیدپوش نفس ندارد. داغی چرم کفشم را حس میکنم. پاهایم را کمی عقب میآورم. انگشتان دستانم گرم شدهاند. دختر سیاهپوش میگوید: «عجله نکن آزاده. نفس بگیر.» این درست لحظهای است که باید جنگید، اما جنگیدن فایدهای ندارد، لحظهی سقوط است. آزاده میافتد روی تشک. به دخترها سلام میکنم، جواب میدهند. بلند کف میزنم: «آفرین آزاده، عالی هستی.» آزاده نگاهم میکند. نفسنفس میزند. انگشت شست را بالا میگیرد. در فاصلهی بین تشکها نرمش میکنم. گرم میکنم. حرکات کششی میروم. بو میکشم. بوی عرق سرد. انگشتان دستهایم را در هم میکنم و نرمش میدهم. دختر آبیپوش رفته جلوی دیواره. مینشیند پای دیواره از پایینترین گیره نزدیک ساق پایش شروع میکند. نوک دو پایش را روی دوگیره میگذارد و اندام باریکش را کش میدهد بالا. دختر مشکیپوش میگوید: «یالا یالا گیرهانگشتی سمت راست.» دختر آبی خودش را بالا میکشد و انگشتانش را لای گیرهانگشتی گیر میدهد. کفشهایم را درمیآورم. کفش سنگم را میپوشم. با بلوتوث گوشیام وصل میشوم به باند باشگاه. لیست آهنگهای بیکلام «اوتمار لیبرت.» اولین آهنگ «شبهای بارسلونا.» دختر مشکیپوش با ریتم گیتار سر تکان میدهد. کیسهپودر را میبندم به کمرم. میروم پای دیوارهی راست که عمود است. نوک پای راست لای گیرهی پایین، انگشتان دست چپ لای گیرهی انگشتی. توی دلم میشمارم: یک. بالا میکشم، پای چپ بالاتر از پای راست روی گیرهی مُشتی. روی همان پا بالا میکشم. انگشتان دست راست لای گیرهانگشتی: دو. پای راست بالاتر، دست چپ بهدنبالش: سه. و باز پای چپ و دست راست: چهار. وسط دیوارهام. نفس میگیرم. وزنم در این چندماه زیاد شده. اضافهوزن را از فشاری که روی مچ و ساعد دستم آمده حس میکنم. وزنم را میدهم روی رانهای پاهایم. فشار ساعد کم میشود. دخترها را نمیبینم. فقط صدایشان را میشنوم. نفس عمیق میکشم. بالای سرم سمت راست گیرهی ناخنی است. نمیتوانم وزنم را روی آن گیره بدهم. دنبال یک گیرهی بهتر میگردم. یکی بالاتر است. نمیتوانم چامپ بزنم. کف دستهام عرق کرده. دست راست را محکم میکنم، دست چپ آزاد. پودر میزنم. باید به پهلو حرکت کنم. نوک پای چپ را روی گیرهی چپتر میگذارم و آرام حرکت میکنم به چپ. اوتمار لیبرت آهنگ «ماه آگوست» را مینوازد. ذهنم را از فشار بدن خالی میکنم. پلک میبندم، تمرکز میکنم روی ملودی گیتار. آرام میشوم. چشم باز میکنم. باید دیواره را فتح کنم. یک گیرهی خوب پیدا میکنم اما فاصلهی پای راستم زیاد است. باید به زیبایی لیبرت دیواره را بنوازم! پای راست را بالا میآورم و خم میکنم سمت شکم و نوک کفشم را گیر میدهم. حالا باید تمام وزنم را بالا بکشم. عرق کردهام. میجهم و گیرهی بالایی را میگیرم. وزنم چندبرابر شده. روی پای راست بلند میشوم. ساعدهایم دارد از درد تیر میکشد. رانهای پاهایم منقبض است. آزاده فقط کمی تا انتهای دیواره داشت و سقوط کرد. در زندگی لحظات بسیاری داشتهام که نزدیک قله بودهام و از بینفسی و خستگی سقوط کردهام. لیبرت دارد آهنگ «انتظار در وین» را مینوازد. ریتم آرامتری دارد. کسی از پشت میگوید: «دست چپت رو آزاد کن، بشین روی پاهات استراحت کن.» گردنم را میچرخانم. آزاده کف میزند: «خوبه خوبه. نزدیکی، کم نیار.» لبخند میزنم. دست چپ را آزاد میکنم مینشینم روی رانهایم. نفس میگیرم. مچ دردناک دست چپ را میچرخانم. مچ دست راستم بدجور درد گرفته. ساعدم کش آمده. باید تو را شکست بدهم دیوارهی لعنتی، اما برای شکست دادنت به لمس دایم خودت نیاز دارم! عشق من به این حس دوگانه است که به سنگنوردی معتادم میکند. دیواره رقیب توست اما نمیتوانی یک لحظه هم به آن نچسبی. لبم را جلو میآورم و گیرهی جلوی صورتم را با آهنگ «لا لونا» میبوسم: «شکستت میدم.» آزاده هنوز پای دیواره است: «یه گیرهی خوب سمت چپه.» گیرهی انگشتی سمت چپ را میگیرم. مچ و ساعدهایم دارند از درد میترکند. رانهایم دردناک شدهاند. به بالا نگاه میاندازم. کمتر از نیم متر مانده. این همان لحظهای است خوب بلدم. دیواره ریشخند میزند. دارد با انگشتان نامریی، انگشتان خستهام را باز میکند و کاری از دستم برنمیآید. لعنتی! سقوط میکنم روی تشک. آزاده کف میزند: «آفرین پسر، عالی هستی.» دراز میکشم روی تشک رو به بالا. آزاده روی دیوارهی چپ خودش را بالا میکشد. دماسبی طلایی تاب میخورد. عرق از صورتم میجوشد. به دیواره نگاه میکنم. گیرهها شبیه یک صورت شده. طرح نیشخند را روی دیواره میبینم. صدایش را میشنوم که به زمزمه درون گوشم میگوید: «اگر انگشتانت را نگیرم تو هیچی نیستی.» از روی تشک خیز برمیدارم. نوک پای راستم را گیر میدهم و با ساعد دردناک دست چپ خودم را میکشم بالا. لیبرت دارد آهنگ «رقص تنهایی» را مینوازد.
اسماعیل سالاری
چهارم دیماه هزار و چهارصد و دو