محمد، امروز هم مانند هر روز یک دسته گل به آب داده. نردههای استیلِ گران قیمت از دو نقطه تاب برداشتهاند. میگویم: «محمد چرا دقت نمیکنی؟» سرش را میخاراند و میپرسد: «گران است؟» با حسرت میگویم: «خیلی...» سرم را تکان می دهم. سرش را پایین انداخته و چیزی نمیگوید. شرمسار است. با کمی لکنت میگوید: «وقتی آب بالای سرم رسیده همان بهتر که زودتر غرق شوم.» هرچه فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسد. دست روی شانهاش میگذارم و میگویم: «برو، من غرقت نمیکنم.» با شرکت تماس میگیرم تا دوباره نصابهایش را از کرمان به بم بفرستد و قطعاتِ تاب برداشته را تعویض کند. میگویند: «فعلاً وقت نداریم.» به راهروی غربی میروم. محمد دارد نخالهها را جمع میکند. صدایی شبیهِ رادیو از کنارش میآید. میپرسم: «صدای چیست؟» با لبخند تلفنِ همراهش را از جیبِ جلوی پیراهن راه راهش در میآورد و میگوید: «سخنرانی است.» با تعجب ابرو بالا میاندازم و میپرسم: «سخنرانی چه کسی؟» میگوید: «نمیدانم چه کسی است. اما حرفهای خوبی میزند. دربارهی آن دنیا میگوید...» حواسم را جمعتر میکنم و میگویم: «محمد، تو از آن دنیا چه میخواهی؟» میگوید: «دوست ندارم آنجا هم کارگری کنم...» میخندم و میپرسم: «دلت حوری بهشتی میخواهد؟» خجالت میکشد، سرش را پایین میاندازد و میگوید: «ها، دلم میخواهد...» دوباره میپرسد: «مهندس هزینهی نردههای استیل به دو میلیون تومن میرسد؟» با بیخیالی میگویم: «نمیدانم، نصابش باید بیاید و برآورد کند» دوباره خجالت میکشد. این بار محکمتر به شانهاش می زنم و با خنده میگویم: «نگران نباش...» دستش روی دستهی بیل میلرزد. از کنارش میروم به گچکارها سر میزنم. از کارشان ایراد میگیرم. به اتاقِ سنگکارها میروم. سنگِ آستانه را درست نبریدهاند. سه تکه شده و به هم چسباندهاند. میگویم: «این سنگ باید تعویض شود.» میگویند: «فاصلهی حرف و عمل زیاد است، ازین بهتر نمیشود گرانیت را برش زد.» میگویم: «از این بهتر میخواهم.» میگویند: «مهندس اگر خودت بهتر میتوانی برش بزنی بسم الله.» میگویم: «کار من این است که بخواهم، کار شما توانستن است.» به سمت راهروی شرقی میروم. نصابهای رادیاتورها پنج روز پیش قول دادهاند که چهار روزه کار را تمام میکنند. به طعنه میگویم: «چهار روزِ شما تمام نشد؟» هر دو آرام میخندند. به ورودی شمالی ساختمان میروم تا به نماکارها سر بزنم. محمد آنجا ایستاده، شلنگ به دست روی خاک آب می پاشد تا گرد و خاک بلند نشود. یک عکس از نما میگیرم. محمد میگوید: «آقای مهندس یک عکس از من میگیری؟» به سمتش میروم و کادر دوربین را تنظیم میکنم. میگوید زیر عکسم بنویس:
«این کارگر دل شکسته است.»
جملهاش حواسم را پرت میکند...
محمد، جلوی دوربین شکلک درمیآورد و میخندد.
اسماعیل سالاری