smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۷ دقیقه·۹ ماه پیش

عمو شهسواری


همیشه برایم سوال بود که ما هیچ نیا و نژادی در شهسوارِ مازندران نداریم، پس چرا به این مرد می‌گویند «عمو شهسواری.» تا اینکه یک‌روز خودش جلوی همه، تمام ماجرا را تعریف کرد.

حالا عمو شهسواری ده‌سالی‌ست از دنیا رفته و چند روزی هم از مرگ صفورا گذشته، و من راوی حیات و ممات انسان‌های خاموشم، می‌خواهم ماجرایشان را برایتان بنویسم.

تا همین چند روز پیش که صفورای شصت و پنج ساله زمین نخورد و سرش آسیب ندید، یاد ماجرای عمو شهسواری نبودم. دو روز گذشت و صفورا در بیمارستان شهسوار از دنیا رفت، و من داشتم اتفاقی نگاهی دوباره به ورودی حیرت‌آور و آموزنده‌ی داستان «محبوبه و آل» از «رضا دانشور» می‌انداختم که باز یاد عمو شهسواری آمد درون ذهنم: «زن روبسته هرگز دوبار در یک محل ظاهر نمی‌گردید و دست‌رسی به او تنها به مددِ بخت میسر می‌بود. هرگز به پیاده‌ای نزدیک نمی‌شد و با مردان خوش‌اقبالی که شیرینی آغوشش را می‌چشیدند سخنی نمی‌راند، مگر پچ‌پچه‌هایی که در اوج لحظه‌های سعادت به گوش‌شان می‌کرد و آنان را شهسوارنِ شبِ خویش می‌نامید...»

جمله‌ی آخر را چندبار زمزمه کردم و دیدم انگار عمو شهسواری قصد رها کردنم را ندارد تا ننویسمش. این ماجرا به حدود هفتاد سال پیش برمی‌گردد.

عمو شهسواری در ییلاق خودمان به دنیا آمد و نامش را گذاشتند غلامعلی. در روستایی به نام زیاز که شغل مردمش کشاورزی است. هنوز که هنوزه، بیشتر مردم زیاز با باغ‌های فندق و گل‌گاوزبان زندگی خود را می‌گردانند. شغل دیگر مردان آن خطه خیاطی بوده است. هنوز هم خیاطی یکی از شغل‌های مهم مردان روستاهای بالادست محسوب می‌شود.

غلامعلی کوچولو فرزند چندم یک خانواده‌ی روستایی بود. چند برادر بزرگ‌تر از خودش داشت، به نام‌های حسین و طالب و ... و تک‌خواهری به نام شهربانو. آن زمان هنوز مدرسه‌ی شبانه‌روزی زیاز تاسیس نشده بود و رسم هم نبود که بچه‌ها را بفرستند شهر برای تحصیل. عمو شهسواری کوچولو شاگرد خیاطِ برادر بزرگترش می‌شود.

چرا دارم این قصه را با زاویه‌ی دید خودم تعریف می‌کنم؟ مگر نه اینکه این ماجرا را عمو شهسواری خودش برایمان تعریف کرده؟ بهتر است راوی خودِ عمو شهسواری باشد:

«نوجوان که بودم، پیش برادر بزرگترم خیاطی می‌کردم. باری به خاطر یک کار اشتباه، برادرم بدجور کتکم زد و من از او بدم آمد و فرار کردم. پیاده از روستای بالای کوه راه افتادم سمت شهر. جاده‌های خاکی و سنگلاخ را ساعت‌ها پیاده گز کردم تا رسیدم به شهر رحیم‌آباد. شهر شهرِ فرنگ بود و من یک پسربچه‌ی ماجراجو. برای خودم ول چرخیدم و تاجران فندق و گل‌گاوزبان را تماشا کردم و یادم رفت برای چه از روستا فرار کرده‌ام. از یکی شنیدم که گفت بارها را می‌برد شهسوار و می‌فروشد. گفتم پیاده بروم شهسوار را پیدا کنم. نمی‌دانستم چقدر راه است. پیاده رفتم تا شهر کلاچای و خسته و گرسنه شدم. یک دلم می‌خواست برگردم، اما دل شوق دنیای جدید را داشت. تا آن زمان فقط درخت‌های کوتاه فندق روستای خودمان و چند داهات بالا و پایین‌تر را دیده بودم. شهر برایم تازگی داشت. از یکی پرسیدم شهسوار از کدام طرف است؟ نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت از کجا آمدی بچه؟ ترسیدم بگیردم و ببردم به داهاتی که دوست نمی‌داشتم. دوپا داشتم، دوپای دیگر قرض کردم و دِ فرار. از روی پل رودخانه‌ی کلاچای که گذشتم دیدم یکی کنار مینی‌بوسی داد می‌زند رامسر شهسوار چالوس. دویدم سمتش و گفتم آقا من پول ندارم، اما دلم می‌خواهد بروم شهسوار. مرد که انگار شاگردشوفر بود گفت بدو برو خانه بچه. صدایی از داخل مینی‌بوس آمد: «این پسر همراه من است!» خشکم زد اما بند را آب ندادم و گفتم من با آن آقا هستم. شاگردشوفر کنار رفت و پریدم بالا، در صندلی خالی کنار مرد نشستم. مرد بغچه‌اش را باز کرد و یک تکه نان محلی داد دستم. همان‌طور که نان سق می‌زدم آرام کنار گوشم گفت: «در شهسوار کس و کاری داری؟» گفتم نه آقا، پیش برادرم در روستا خیاطی می‌کردم. امروز بدجوری کتکم زد و فرار کردم آمدم رحیم‌آباد. بعدش هم از یک تاجر شنیدم که بار می‌برد شهسوار. دلم خواست آنجا را ببینم. مرد پرسید: «پس خیاطی بلدی؟» گفتم آره بلدم. گفت: «من یک کارگاه بزرگ لحاف‌دوزی دارم. اگر دلت خواست بیا پیش خودم.» خوشحال شدم و خندیدم. چند ساعت بعد مینی‌بوس ایستاد و شاگردشوفر گفت شهسوار. من و مرد پیاده شدیم. مرد مرا به خانه‌ی خودش برد. زن مهربانی داشت و دختر کوچک‌تر پرحرفی به نام صفورا. مرد گفت: «دوچرخه‌سواری بلدی؟» گفتم نه اما زود یاد می‌گیرم. فرداش صفورا را بردیم مدرسه رساندیم و خودمان رفتیم بازار. مغازه‌اش دودهنه و بزرگ بود. اولش خلوت بود، اما بعد از دو سه ساعت غلغله شد. این همه آدم در بازار چه می‌کردند؟ در همان هفته‌ی اول مرد هم به من یاد داد چطور لحاف بدوزم و هم چطور دوچرخه برانم. گرچه دوچرخه‌اش برایم بزرگ بود اما نیم‌پا نیم‌پا رکاب می‌زدم. بعد به من گفت: «می‌توانی راننده‌ی صفورا باشی؟» گفتم هرچه شما بفرمایید. کارم این بود که هر صبح صفورا را سوار دوچرخه می‌کردم و می‌رساندم مدرسه و بعد می‌رفتم کارگاه لحاف‌دوزی. ظهرها هم با دوچرخه می‌رفتم صفورا را می‌رساندم خانه. بین راه صفورا یک‌ریز بلبل‌زبانی می‌کرد و ماجراهای مدرسه را برایم تعریف می‌کرد. من هم از یاد برده بودم که خانواده‌ای در ییلاق دارم و بیچاره‌ها از بس دنبالم گشته‌اند که ناامید شده‌اند و گمان کرده‌اند در رودخانه غرق شده‌ام یا حیوانی مرا خورده. مرد لحاف‌دوز به من سواد اولیه و حساب‌کتاب یاد داد. من در خانه‌ی او با صفورا بزرگ می‌شدم و کار و بارمان سکه شده بود. بعد فهمیدم او فقط لحاف نمی‌دوزد، خرید و فروش طلا و نقره هم می‌کند. کم‌کم آن کار را هم یاد گرفتم و جوان بازاری شدم برای خودم. دلم هم پیش صفورا گیر کرد اما جرات نداشتم چیزی بگویم. تا اینکه مرد فهمید و گفت اگر دلم بخواهد می‌توانم با صفورا ازدواج کنم. حس می‌کردم خوشبخت‌ترین پسر روی زمین هستم. با صفورا ازدواج کردم و با کمک مرد یک مغازه‌ی کوچک طلافروشی باز کردم...»

خب تا این‌جایش را خودِ عمو شهسواری برایتان تعریف کرد. باقی را خودم می‌گویم: عمو شهسواری یک روز دست صفورا را می‌گیرد و با خودش می‌برد ییلاق خودشان. خانواده اول او را نمی‌شناسند، اما بعد همه متاثر می‌شوند و در آغوش هم اشک می‌ریزند. عمو شهسواری هم تمام ماجرای خودش و صفورا را برایشان تعریف می‌کند. بچه‌های برادرش که تا به حال او را ندیده‌اند از پدرهاشان می‌پرسند اسم این عمو چیه؟ آن‌ها هم سر می‌خارانند و می‌گویند «عمو شهسواری» و این نام برای همیشه بر روی او می‌ماند.

عمو شهسواری با صفورا برمی‌گردد به شهسوار و کار طلافروشی را گسترش می‌دهد. آن‌ها دارای دو فرزند پسر به نام‌های مهدی و محمد می‌شوند که حالا حدود چهل سال سن دارند.

عمو شهسواری بعد از آنکه دوباره خانواده‌اش را ملاقات می‌کند، دلش بیشتر می‌خواهد خانواده را دعوت کند شهسوار. هربار که برادران و خواهران را دعوت می‌کند کار و بارش را رها می‌کند و با ذوق یک پسربچه نوجوان با بچه‌هاشان بازی می‌کند. من هم وقتی حدود پانزده سال پیش برای اولین‌بار رفتم خانه‌ی ویلایی درندشت عمو شهسواری، دست مرا گرفت و خندید و گفت: «پیتزا دوست داری؟» و با همان ذوق کودکی مرا سوار ماشین گران‌قیمتش کرد و برد فست‌فود. من حس می‌کردم عمو شهسواری دارد کودکی نکردن‌هایش را جبران می‌کند. آن زمان هنوز جانا به دنیا نیامده بود وگرنه عمو شهسواری طلافروشی‌اش را تعطیل می‌کرد و دست جانا را می‌گرفت و با خودش می‌برد پارک و فست‌فود و یک‌عالمه اسباب‌بازی برایش می‌خرید. این ماجرای آخر زمانی بود که عمو شهسواری رییس صنف طلافروشان شهسوار شده بود و هیچ بازاری در شهر نبود که او را نشناسد. گرچه تا ابتدای میانسالی بخت یار عمو شهسواری بود، اما بیماری امانش نداد. چند سال دیابت شدید داشت و بعد یک پایش را قطع کردند و زیاد طول نکشید که از دنیا رفت. پسرها هم هرکدام ازدواج کردند و شغل طلافروشی پدر را ادامه دادند. صفورا ماند و حوضش. صفورای پرحرف که وقتی خانه‌شان می‌رفتیم کلی ذوق می‌کرد که از تنهایی نجاتش داده‌ایم و از بس حرف می‌زد که آدم خنده‌اش می‌گرفت. صفورا هم در این ده سال خیلی پیر شد اما از حرف زدن نیفتاد. آخرین‌باری که دیدمش از تنهایی فرار کرده بود و آمده بود چند روز خانه‌ی مادرزنم. آن روزها از تنهایی وحشت داشت و نمی‌خواست در خانه‌ی ویلایی شهسوار تنها بماند. برای همین مدام از خانه‌ی این فامیل به خانه‌ی آن فامیل می‌رفت. تا چند وقت پیش که پسرها برایش یک پرستار تمام‌وقت گرفتند که هم از تنهایی دربیاید و هم از صفورا مراقبت کند. اما حدود ده روز پیش که پرستار یک روز مرخصی می‌گیرد، پسرش محمد شب پیشش می‌ماند. محمد روایت می‌کند که: «اون شب مامان تا نیمه‌شب قدم می‌زد. بهش گفتم برو بخواب مامان. گفت تو چکار به من داری؟ تا اینکه من خوابم برد و با صدایی از خواب بیدار شدم. دویدم سمت هال دیدم مامان روی پله‌ها افتاده زمین. تکونش دادم، چشمش رو باز کرد و گفت من چرا این‌جا خوابیدم. صبح گفت سرم درد می‌کنه. نگاه کردم دیدم سرش کبود شده. بردمش بیمارستان بستریش کردم. تا جواب آزمایش‌ها برسه، نیمه‌شب مامان تموم کرد.»

احساس می‌کنم حالا که نوشته‌ام عمو شهسواری و صفورا به آرامش رسیده‌اند.


اسماعیل سالاری

سوم اسفندماه هزار و چهارصد و دو

اسماعیل سالاریداستانروایتخاطرهنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید