هوتوتو، این کوفتیترین آدرسی است که کسی میتوانست در رشت داشته باشد. بسکه تای کاغذ را باز و بسته کردهام چرکمرده شده. سقط شوی حمیدمرغی با این آدرس نوشتنات: «هفتاد و سهقدم پشت گورستانِ سلیمانداراب جلو برو تا برسی به نارنجدرخت، که پیرارسال پیش خشکید و شهرداری از بن ارهش کرد. حالا هیفده قدم برگرد. نعل اسب عادل دوسولاخ در دید هست؟»
سه ربعِ ساعت دارم ول میگردم که به سوال درون آدرس پاسخ بدهم. نه خبری از درخت نارنج است، نه نعل اسب عادل دوسولاخ . یک کوچهی تنگ و تاریک با چند خانهی فکسّنی که فوت کنی آوار میشوند، همین! اگر پای ماشین زمان در میان نبود، فندک میگرفتم زیر آدرس و هوتوتو!
روی در و دیوار و تیربرقها پرده و پرچمهای سیاه است. دیشب توی حسینیه روضهخوان گفت: «آی مسلمون، مراقب اعمالت باش. عمر برنمیگرده.» دستش را جلوی صورت گرفت و هقهق کرد: «چه سعادتی داشت حُر بن ریاحی که خدا فرصت دوباره بهش داد جبران کنه.» دستش را بالا برد و زد بر فرق سرش: «آی مومن، آی مومنه، ببین کجای زندگی به حسین و اهل بیت جفا کردی، جبران کن که سر پل صراط پات نلغزه.»
از مسجد که بیرون زدیم حمیدمرغی ماجرای عادل دوسولاخ را لو داد...
همینطور که برای خودم اسب شَل نعل میزنم، بینابین پردههای سیاه، چشمم میخورد به نوشتهای روی دیوار. دستت قلم بشود با این خط، خطاط. کورکورکی میخوانم: «نعل اسب عادل دوسولاخ» آخر کی نام خانهاش را اینطوری میگذارد؟
زیر متن یک در چوبی طبلهکرده، کوتاه و توسریخورده است. یک نعل اسب جای کلون. میکوبم. منتظر میمانم. میکوبم. پابهپا میشوم. صدایی میآید: «ها؟» دوسهتا سرفه میکنم صدایم باز بشود. صدای پشت در کلفتتر میشود: «ها بترک!»
صدایم را صاف میکنم: «جناب آقای عادل دوسولاخ؟»
مردی دراز، آچار به دست، لای در ظاهر میشود. اگر پلک نمیزد میگفتی همین الان از دنیای مردهها آمده، بس که اسکلت است.
کاغذ آدرس را میگیرم جلوی چشمش: «حمیدمرغی گفت بیام خدمت شما.»
یعنی این اسکلت با این کلهی کوچک میخواهد کار مرا راه بیندازد؟ هوتوتو.
کنار میکشد. میروم داخل، اسکلت چفت در را میاندازد و میگوید: «دستم بند بود به زمانِماشین. حوصله خرج بکن تا درست بشود. حمید مرغی دربارهی هزینه تو را چی بُگفته؟»
یک چنگه تراول از جیب پالتو بیرون میکشم، میگذارم کف دستش. اسکناسها را زورچپان میکند درون جیب شلوارِ وصلهپینهاش و راه میافتد. دنبالسرش میروم. از کنار عمارت چوبی درب و داغان میرویم پشتخانه. اسکلت سیم درِ قفس بزرگی که با توریمرغی درست شده باز میکند و دستش را بالا میگیرد: «فقط آچارکشیاش مانده.»
میرود سمت دم و دستگاهی که شبیه به پمپ آب است.
انگشت میگذارم به دهان: «یعنی این مرغلانه ماشین زمان است؟ هوتوتو.»
اسکلت سر میگرداند و اخم میکند: «معلوم است ندید بدید هستی.»
لال میمانم. تویدلی میگویم: «بگیر حمیدمرغی خالیبند، خودت عقل نداشتی که باور کردی؟ هوتوتو.»
دلم برای چنگهی تراولها میسوزد که نصفاش از جیب اسکلت بیرون زده. از جیب داخلی پالتو بیمهنامه را بیرون میکشم. یکهفته دربهدر از این دفتر با آن نمایندگی بیمه رفتم. انگار همه حرفِ هم را رونوشت کرده باشند: «بیمهی آتشسوزی خیمه؟ چنین چیزی در لیست بیمه نیست.» تا دیروز که از بس پا فشردم، یکیشان قبول کرد.
اسکلت از جایش بلند میشود. میرود کنار دیوار، انگشت اشاره را روی دگمهی بزرگ سبز فشار میدهد. دستگاه تاپتاپتاپ صدا میدهد و دود سیاهی از پشتاش بالا میآید. یکعالمه چراغرنگی کوچک از همهجای توریمرغی روشنخاموش میشود. اسکلت میخندد، خندهاش میشود سرفه. اشاره میزند. میروم داخل مرغلانه. اسکلت صدایش را صاف میکند: «دزگاه آمادهست. بیشین بیدینم.» رقص نور چرت و چولایش را ببین. هوتوتو.
چیزی چرک شبیه به صندلی جلوی وانت یا پیکان روی زمین است. مینشینم رویاش. تکیه میدهم، لق میزند. اسکلت از آن پشت یک کلاهکاسکت درمیآورد که چندتا سیم از آن وصل شده به دستگاه لکنته. فحش دادن به حمیدمرغی چه فایده؟ خودم باید کله را بهکار میانداختم، اراجیفاش را باور نمیکردم. زور میآورم بلند بشوم از خانه بزنم بیرون، که اسکلت دستش را فشار میدهد روی شانهام: «خوف کردی ها؟»
تمام موهای بدنم از خندهاش سیخ میشود. خودم را جمعجور میکنم: «نه راستش. فقط حس کردم باید برم دستشویی.»
کلاه کاسکت را میگذارد روی سرم: «بنزین دزگاه داره تمام میشه. حالا وقت شاش نیست.»
چیزی شبیه به ماشینحساب در دستش دارد: «آقا دلشان میخواد در چه تاریخی دربیایند؟»
میگویم: «اگه زحمتی نیست من رو ببر به عاشورای هزار و سیصد و هفتاد و چهار. زمانی که دهساله بودم.»
اسکلت عددهایی را روی دستگاه میفشارد: «میشود بیست و هشت سال پیش، صحیح است بلامیسر؟»
سرم را به نشان تایید تکانتکان میدهم. با همان خندهی موسیخکن میگوید: «آقا آمادهاند؟»
میگویم: «راستی آقای دوسولاخ، نگفتی چهطور برگردم.»
اسکلت میگوید: «آها، خوب بشد یادم بینداختی.»
از پشت دستگاه یک نعل اسب کوچک بیرون میآورد، میگذارد کف دستم: «نعل را بالا بگیر و سهبار بگو یا جدِ نیکولا تِسلا.»
چشم میبندم، نعل را در دستم میفشارم و زیرلب زمزمه میکنم: «یا جد نیکلا تسلا، یا جد نیکلا تسلا، یا جد...»
صدای مهیب میآید. میآیم چشم باز کنم، نور شدید چشمم را میزند. چیزی منفجر شد؟ غلط نکنم دستگاه ترکید. مرد حسابی، آدم با طناب پوسیدهی حمیدمرغی ته چاه میرود؟ دست میبرم کلاه کاسکت را بردارم که انگشتانم میخورد به آهن سرد. چشم باز میکنم. در یک چمنزار هستم. کمی آنطرفتر چندتا خیمهی سفید است و رویشان پرچمهای سبز. سر میچرخانم. مسجد روستایمان را میبینم. پس ماشین زمان درست کار کرد؟ فقط جای کلاهکاسکت یک کلاهخود جنگی روی سرم است با پرهای سبز و سفید. دست میکشم روی صورتم. آخیش ریش ندارم. پس درست آمدم به دهسالگی. هوتوتو. اما چرا لباس ورزشی پوشیدهام؟ پس پالتو ام کو؟ ای داد بیمهنامه و نعل؟ دست میبرم توی جیبهای لباسورزشیام. انگشتانم میخورد به نعل و کاغذ، نفس راحت میکشم. بدجور شاشم گرفته. مردک نگذاشت لااقل یک توکپا دستشویی بروم. میآیم بروم پشت غسالخانه بشاشم که صدای هیاهو از آنطرف مسجد بلند میشود. کسانی با صدای بلند شیون میکنند. یواشکی از کنار دیوار راه میگیرم و آنسمت مسجد را دید میزنم. مردم روستا در یک حلقهی بزرگ، بازیگران تعزیه را دوره کردهاند. یک اسب سفید خونی و تیرخورده وسط دشت بیخیالِ تعزیه میچرد. رضا قورباغای هنوز نقش شمر را دارد. گندهبک. پس هنوز هیچکس در روستا همهیکل او زاییده نشده. همان لباس براق سرخ با شال کمر مشکی تنش است. شمشیرش را بالا گرفته و رجز میخواند: «همچون شهاب ثاقب شمر شرر رسیده/سنگیندلی چنان من در جنگ کس ندیده/کاری کنم در عالم نشنیده کس ندیده/خون حسین چنان آب از خنجرم چکیده.»
روی کلاهخودش یک پر سرخ کاشته. پر را هم حتمی از بال مرغ ممد مربا کنده و رنگ کرده. ممد مربا سینهبهسینهی شمر ایستاده. مثل هرسال نقش امام حسین را گرفته. ریقو است و ریش کمپشت طلایی دارد. لباس سبز مثل هرسال برایش گشاد و بلند است و پر دامن لباس زیر گالشهای گِلیاش گیر میکند. من اما یوسفنیوکاسل را بیشتر از بقیه دوست دارم. در تعزیه نقش حُر دارد. سرایدار مدرسهی روستاست و همیشه ساعتهای تعطیلی، دروازه مدرسه را باز میکند تا ما توی حیاطش فوتبال بازی کنیم. بنفشه، خواهر ممد نقش حضرت زینب را دارد اما از زیر چادر و روبنده هیچکجاش معلوم نیست. رضا قورباغای مینشیند روی سینهی ممد مربا. یکی از بین جمعیت فریاد میزند: «جواب خدا رو چی میدی قورباغای؟» رضا قورباغای بدون توجه شمشیرش را بالا میگیرد. صدای زاری از جمعیت بلند میشود. پسربچهای داد میزند: «اسبه داره سونداله میکنه.» مادرش دهن بچه را میگیرد. جمعیت برمیگردند سمت اسب سفید تیرخورده و خونالود که دمش را بالا گرفته و خودش را خالی میکند.
خب کسی حواسش به خیمههای پشت مسجد نیست. هوتوتو. باید مثل همان دهسالگی اول بروم خیمهها را آتش بزنم، تا بعد بتوانم جبران کنم. میدوم سمت چمنزار پشت مسجد. مثل همان سال دبهی نفت و کبریت کنار درِ غسالخانه است. خیمهها را تندتند نفتی میکنم و کبریت میکشم. شعله سریع بالا میگیرد و دود سیاه بلند میشود. دستهایم را بههم میمالم و میخندم. یکی داد میزند: «آتیش آتیش. خیمهها رو آتیش زدن.»
زن و بچه و پیر و جوان میدوند این سمت مسجد. امام حسین همانطور که پر لباس سبز زیر گالشش گیر میکند میرسد به من، مچ دستم را محکم میگیرد و یک چک میخواباند زیر گوشم. داد میزنم: «آی آی ولم کن، بیمه دارم.»
شمر از دورتر داد میزند: «بچه که زدن نداره ممد.»
امام حسین میگوید: «پارسال همین جونور نبود که خیمههامون را تَش زد؟»
حضرت زینب دست امام حسین را میکشد: «داداش ولش کن. این تَش نمیزد، رضا که باید میزد.»
امام حسین گوشم رو میپیچاند. حر سر میرسد. بیمهنامه را بالا میگیرم: «عمونیوکاسل کمک کمک. بهخدا اومدم واسه جبران.»
حر کاغذ را از دستم میگیرد و نگاه میاندازد: «ممد گوشش را کندی، رهاش کن، بیمهی آتشسوزی خیمه داره.»
امام حسین میگوید: «ولش کنم؟ این مولبچه هر سال خیمههامون را تَش میزنه و تعزیه را خراب میکنه.»
بلندم میکند و میگذاردم روی شانههایش. دست و پا میزنم. نعل اسب عادل دوسولاخ را از جیبم بیرون میآورم و تندتند میگویم: «یا جد نیکلا تسلا، یا جد نیکلا تسلا، یا جد نیکلا تسلا.»
شمر سینه سپر میکند جلوی امام حسین: «امروز چهت شده ممد؟ بچه را کجا میبری؟»
امام حسین میگوید: «میبرم ادبش کنم تا هیچوقت بیحرمتی به تعزیه به کلهش نزنه.»
یکی از جوانان روستا کنار شمر میایستد و سعی میکند مرا از دوش امام حسین پایین بیاورد. امام حسین جوان را هل میدهد. جوان از عقب میافتد روی سنگ قبری. چند نفر جوان را بلند میکنند و خاک لباسش را میتکانند. شمر عصبی میشود و با زور بازو مرا پایین میکشد و میگوید: «برات متاسفم ممد.» کلاهخود و شمشیرش را میاندازد روی سنگقبرها. لباس سرخش را درمیآورد و پرت میکند درون آتش خیمهها. حر کاغذ را بالا میگیرد: «کی وقت داره فردا بره دنبال کارهای بیمه؟»
امام حسین میگوید: «عقلتان کو؟ کی خیمههای ما را بیمه میکنه؟»
شمر کاغذ را از دست حر میگیرد: «کار اداری در شهر دارم. پیگیر بیمه هم میشم.»
نعل اسب عادل دوسولاخ را بالا میگیرم و تندتند میگویم: «یا جد نیکلا تسلا، یا جد نیکلا تسلا، یا جد نیکلا تسلا.» آخ آخ! شلوارم خیس و داغ شد. ای بخشکی شانس.
اسماعیل سالاری
بیستوچهارم آبانماه هزار و چهارصد و دو/ رشت
#بسپرس_به_ازکی