smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

چریک‌های مهربان. بخش دوم


در گیر و دار جنگ‌های چریکی حسین دریابند مفقود شده بود. چهار سالی بود که کسی خبری از دریابند نداشت. رفیقش، عزالدین، هرکجا می‌گشت پیدایش نمی‌کرد. سال 1360 یکی برای عزالدین پیغام فرستاده بود که او را حوالی پاوه دیده‌اند. دریابند شال و کلاه می‌کند تا برود، سراغ آن خبر را بگیرد، شاید راست درآمد. می‌رود کردستان. پاوه و جوانرود را می‌گردد، خبری ازو نیست. رفیقی آدرس مریوان را می‌دهد و عزالدین در روستای «نژمار» مهمان پیرزنی می‌شود. بهار بوده، چه بهاری؟ بهاری در کلبه‌ی تنهاترین پیرزن جهان، تنهاترین مادر جهان.

عزالدین این نامه را در خانه‌ی پیرزن نوشته، برای همسرش «غزل». در انتهای نامه هم یادی از دختر کوچکشان «نجوا» کرده:

غزل بانو جان

بلوط‌های کردستان بلندتر می‌بود اگر ریشه‌هایشان به خون سیراب می‌شد. علفزار دامنه‌هایش فربه‌تر بود اگر به خون سیراب می‌شد. رودهایش خروشان‌تر، روستاهایش آبادتر و مزارعش پر محصول‌تر می‌بود اگر به خون سیراب می‌شدند. افسوس که خون به درخت و ریشه و رود جان نمی‌دهد. خون فقط برای سیراب کردن قصه‌ها، آرمان‌ها، مادران و منتظران ساخته شده. این جا، خون است که روی خون سوار می‌شود غزل جان. خون است که به خون شسته می‌شود.

از دریابند خبری گرفتم. گفته‌اند سمت جوانرود و پاوه بوده. کجای پاوه؟ کجای جوانرود؟ کدام سنگر؟ پشت کدام پاسگاه کمین کرده؟ نمی‌دانم. آمده‌ام این‌جا و پیدایش نکردم. بی اجازه و بی‌سلاح.

این‌جا از رفیقی شنیدم که دریابند سمت مریوان رفته. مریوان را اما نمی‌توان رفت. جاده‌اش را بسته‌اند. به هزار مصیبت شب به روستای کوچکی می‌رسم. می‌گویند نژمار است. غم‌زده و گلوله خورده. نژمار، کردستان کوچکیست برای خودش. شب را در خانه‌ی غمگین‌ترین مادر جهان پناه می‌گیرم. سه فرزند داشته. نازنین دخترش پرستار بوده و اعدامش کرده‌اند. پسر بزرگش را در درگیری‌های همین چند ماه از پشت زده‌اند. مانده بود آخرین پسر، آخرین بازمانده، آخرین برگ، آخرین شکوفه، آخرین امید. پای سفره‌ی سخاوتش بودم که جوانی کِلاش به‌دست آمد. سلام کرد. خبر شهادت آخرین فرزند را داد و رفت. لمس شدم. مبهوت ماندم. پیرزن بعد از چند ثانیه برگشت. رو به رویم نشست. بی‌بغض و پرکینه پشت دستش را می‌خراشید. نگاهم کرد و گفت: «چه کنم برار؟ ها؟ چه کنم؟»

بغض را یا باید بیرون ریخت یا خفه‌اش کرد. این بار اما همان جا، وسط گلو ماند و خفه‌ام کرد. بی‌اراده دست پیرزن را گرفتم. مانده بودم. باید راهی مریوان می‌شدم؟ دریابند را پیدا می‌کردم؟ از مریوان چه مانده؟ از کردستان چه مانده؟ از نژمار، مادری تنها، از نژمار، تنهاترین مادر جهان.

هی داد. هی داد. هی داد.

کجای جهانی دریابند؟ زیر کدام سنگ؟ قطره‌ي كدام رود؟

آخ غزلک جان. دلیل جان. امید جان. شب نژمار یلداییست برای خودش. شب کردستان هم. همه‌ی شب‌های کردستان هم.

نجوا را به آغوش بکش. نجوا را بساز. نجوا را اسلحه یاد بده.

عزالدینِ بی‌سلاحِ تو

كردستان، نژمار

بهار 1360


اسماعیل سالاری

داستاننامهچریکادبیاتاسماعیل سالاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید