smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

چریک‌های مهربان. بخش هفتم


انگار گلاویژ، دوباره گلاویژ، باز هم گلاویژ... وقتی شروع به نوشتن درباره‌ی نامه‌ها کردم، اصلاً قرار نبود این دختر، این پیش‌مرگه‌ی حزب دموکرات، در ماجراهای من باشد. چندتا زن و دختر توی ذهنم بودند: غزاله و غزل و نجوا. نمی‌دانم گلاویژ چه‌طور خودش را به افکار من تحمیل کرد و چه‌گونه شخصیت اصلی ماجراهای من شد، که حالا دوباره نشسته‌ام تا از او بنویسم. جنس عشق گلاویژ به حسین دریابندی، شکل عمیقی دارد. در این نامه گلاویژ به شیوه‌ی شاعران رند قرن هفت و هشت، یک‌جایی میان پذیرش و عدم‌پذیرش ایستاده است. یک‌جایی که یک عاشق می‌تواند با هوشمندی و زبان‌ورزی‌های شیرین، حصارِ عشقِ یک‌طرفه را بشکند و به اقناع طبع معشوق دست یابد. راستی گلاویژ حالا کجاست؟ زنده مانده یا مثل دیگر پیش‌مرگه‌ها جانش را به‌ازای هدفش بخشیده؟ خیلی دلم می‌خواست پیدایش کنم و چند ساعتی کنارش بنشینم.

این نامه را سال 1355 برای حسین دریابندی نوشته است:

«خنده‌دار شدم. نشسته بودم برای روناهی نامه بنویسم، قبلاً این‌ کار را نکرده بودم. آخر از وقتی شناختمش، با هم بودیم، نامه بی‌معنی بود. روزها پوتین به پا توی کوه بودیم. گاه در جنگ و کمین. گاهی هم اگر فراغتی دست می‌داد و آفتابی بود می‌نشستیم و موخوره‌های همدیگر را پیدا می‌کردیم و آن دوشاخه‌های زشت را دانه دانه از ته موی هم می‌چیدیم...

سرت را درد نیاورم، قصد نامه نوشتن به او را داشتم که مچ خودم را در حال نوشتن به تو گرفتم. گوشه کاغذ نامه او جوری تند و تند با تو حرف می‌زدم که گویی گزارش شبیخونی را به فرمانده‌ای می‌دهم. از خودم خنده‌ام گرفت و گریه.

بعد دیدم بی‌فایده ست. اینجا ملک طلق تو است و کسی به آن راه ندارد، من هم بهتر است مقاومت نکنم به‌هرحال من هیچ‌وقت موخوره موهای تو را نمی‌چیدم که! (راستی تو هم داری موخوره؟ مردان دارند؟) یادم باشد اگر دوباره دیدمت دقت کنم.

فکر می‌کردم از تو درمان شدم. مثل اثر مخدری که از خون بیرون می‌رود، خواستم بنویسم سم، دلم نیامد. بدم می‌آید آدم‌ها که داستان عشق‌شان تمام شد می‌افتند به تخطئه‌ی هم. من که می‌دانستم از اول که تو بدعهدی اما مهربانی، که عاشقم نیستی اما دوستم داری، که می‌روی اما همان اطرافی، که تفاوت من برایت با بقیه خیال و تلاش من است نه میل و اشتیاق تو.

آدم خودش بهتر از بقیه می‌داند کجای رابطه ایستاده، فقط باید شجاعتش را داشته باشد که به خودش بقبولاند.

حوصله‌ات را سر می‌برد این حرف ها؟ می‌دانم... می‌دانستم. حتی وقتی دستت زیر سرم خواب می‌رفت هم می‌دانستم که دلت می‌خواهد بیرون بکشی‌اش و بروی دم پنجره سیگار بکشی. اما خودم را به خواب می‌زدم که دلت نیاید. عمیق‌تر نفس می‌کشیدم که بوی تنت را به اعماق وجودم بفرستم. برای همین روزها.

همه چیزت را دوست داشتم به‌جز اینکه نمی‌توانستی غافلگیرم کنی، شاید هم نمی‌خواستی؟ ها؟

گمانم با خودت کنار نمی‌آمدی، من در هیچ جای زندگی آرمان‌گرایانه‌ات جا نمی‌شدم. اما بودم. مثل کار این هنرمندان مدرن، دیدی‌شان؟ یک قاب درست می‌کنند و از یک گوشه‌ی قاب چیزی می‌زند بیرون. وصله‌ی ناجور اما ناگزیر.

بودنم در لبه‌ها و درگاهی‌های زندگی تو، جاهای بین رفتن و ماندن به‌جز این‌که نشان سرگردانی تو بود از جنون من هم خبر می‌داد.

انگار تعیّن مرا می‌میراند. حتی متعین شدنم برای همیشه در آغوش تو. راز آونگ شدنم به تو هم احتمالا همین است که مطمئنم نکردی.

نمی‌دانم.

هوا گرم و خفه است و خوبی‌اش این است مرا یاد زمستانی که با تو بودم نمی‌اندازد.

داشتم می‌گفتم... فکر کردم از تو درمان شدم. گمانم اشتباه کردم، نه؟

باز هم در بخش‌های بعدی از این نامه‌ها خواهم نوشت.


اسماعیل سالاری

داستاننامهچریکادبیاتاسماعیل سالاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید