بینابین گشت و گذار در نامهها، به دختری کورد برخوردم بهنام گلاویژ. ظاهراً گلاویژ از پیشمرگههای حزب دموکرات کوردستان بوده است. در گیر و دار میتینگهای حزب، در تهران با حسین دریابندی آشنا میشود. این آشنایی به شیدایی عمیقی ختم شده. نامهی گلاویژ به حسین دریابندی شگفتزدهام کرده است. آمدم چیزهایی بنویسم اما لال ماندم. دیدم هرچه بنویسم در برابر نامهی گلاویژ هیچ و پوچ است. دیدم هرچهقدر از واژگانِ زیبا استفاده کنم، کلمات گلاویژ زیباترند. این نامه دست غزل (همسر عزالدین) مانده بود. اصلاً معلوم نیست به دست حسین دریابندی رسیده یا نه. شاید تاریخ نگارش نامه همانزمانیست که دریابند مفقود شده بود:
«با لباسهای چریکیات که به رختخواب میآیی، جانم را میخراشی. بوی باروت و عرق و خون میدهد، بوی علف هم شاید. اما نه بوی تو را، آنگونه که من میشناسمش. پشت در آنها را دربیاور و بگذار تا صبح منتظر تو بمانند. اگر خواستم در هیأت سرباز ببینمت میآیم به کوهستان، قلمرو باروت و خون و ارس. خواستی اصلاً همانجا به غاری میخزیم و در میانه جنگ تو را آنچنان که آنجایی میبویم و میبوسمت، اما اینجا نه.
تو را در هر دو هیات دوست دارم؛ چرا که به سادگی، تو هر دوی آنهایی، بدون تقلیل به یکی. رخهای مختلفی از تو، باز هم احتمالاً هست، که من نمیشناسم، اما همرزمت یا بازجوت میتواند نشانههای آن را در تو بشناسد.
اگر آنگونه که ساده به من میگویی «دوستت دارم» به آنها نگویی «متنفرم»، این قدم زدنِ تو در جادههای هموار بیخاصیت نیست. تو در حال کُند کردن لبههای تیز جهانی، لبههایی که آنها گاه دانسته و گاه نادانسته آن را چنان صیقل داده و تیز کردهاند که کسی از بُرّایی آن جان به در نمیبرد، حتی خودشان و حتماً ما.
داستان همیشه به روشنی و سرراستی عشق ما نیست که بتوان عریان بر آن نماز کرد. عریانی تو در جایی که باید پوشیده بمانی، بردن از سهم ماست برای آنکه نباید.
چشم تماشایی که بر تو دوخته شده همیشه چشم اشتیاق من نیست و آنچه که تو آنجا برای تماشا میبری هم به سادگی عشق ما نیست. در مسیرهای صعبالعبور شعر و ترانه که بخوانی و تمثیل و کنایه که به کار بگیری و شادخوارانه دندانهای نیش «دیگریِ» خونریز را که بر سیب گاز زدهاش به جا مانده به تمسخر بگیری راحتتر و سبکتر میگذرد.»
باز هم در بخشهای بعدی از این نامهها خواهم نوشت.
اسماعیل سالاری