یه سری مطالب رو می خوام اینجا بگذارم و به خاطر عزلت و گوشه نشینی نویسنده نقدی رو بنویسم بعد از چند ماه و تمام شدن این مطالب ؛ هم میشه به دید مثبت نگاه کرد و هم منفی و صرفاً نظرات خودمه نیاز است که همه دختر ها و ومخصوصا اقایون نظرات خودشون رو بگویند.
زندگی یعنی همین!
یعنی شب باشه و تنها باشی و یه فیلمِ محشر ببینی یا کتاب بخونی یا بنویسی...
زندگی اون نیست که چیزی رو مجبور باشی براش بفروشی!! زندگی حقِ توئه!!
به جرأت میتونم بگم Room زیباترین فیلمی بود که تو همۀ زندگیم دیده بودم یا میتونستم تصور کنم که ببینم!
یه طرف تحلیلیه که میتونی از یه فیلم و افکارت در موردش داشته باشی و یه طرف حس و ادراکت از فضاست... این فضا حقیقی ترین فضایی بود که میشد تصور کرد...
یه اتاق که از هر طرف تا ابد ادامه داره، خیلی بزرگتر از دنیایی که من درش زندگی میکنم. فقط کافیه هوشیار باشی، فقط کافیه اونقدر خسته نباشی که از ساعت 10 شب چرت بزنی... فقط کافیه مجبور نباشی حرف بزنی، کار کنی... فقط کافی بود یه گوشه ی دنیا جایی داشته باشیم و اون وقت دنیا خیلی بزرگتر از الان بود... رویاها رنگی تر و زنده تر بودن...
فقط کافیه بتونی موزارت گوش بدی، کتابی داشته باشی که شب خوابو ازت بگیره... واقعاً اینا کافی تر از کافیه، ما همه میدونیم ولی فراموش میکنیم... چرا فراموش میکنیم؟
جهان در اجزاش تکرار میشه و امتداد پیدا میکنه! هر جزیی میتونه همۀ جهان باشه و همیشه زندگی میتونه عمیق باشه...
چی میشد اگه زندگیامون انقدر آشفته نبود، چی میشد نیاز نداشتیم سالهایِ زیبایِ جوونیمون رو تو محیط های بسته کار کنیم و دروغ بگیم و بشنویم تا پول داشته باشیم که دنیا رو تجربه کنیم؟؟ چی میشد همه برای خودمون کار میکردیم و همه میتونستیم ایتالیا رو ببینیم، سوئد! ژاپن! اقیانوس...
چی میشد زندگی مجانی بود. چرا قانون رو وضع کردیم، میشد همه چیز مالِ همه باشه! اونجوری مجبور نبودیم کار کنیم، میتونستیم رها باشیم، تو طبیعت، میتونستیم سکوت رو تجربه کنیم... میتونستیم آروم باشیم و از ته دل بخندیم و گریه کنیم... اون موقع همه چیز مثلِ دنیایِ جک عمق داشت...
ولی مجبوریم بریم سرکار... چرا؟ چون مجبوریم با پول زندگی کنیم! چرا؟
اگه فرار کنیم چی؟
دیشب The Sea Inside رو میدیدم، اون لحظه ای که تو تصورش به سمت دریا میره.... اون لحظه به کل زندگیِ مصنوعیِ مسخره ی ما می ارزه، به کل تجربه هایی که از دریا داریم... اون واقعی بود. ولی اون مجبوره اتانازی کنه! چرا؟ چون اونم محتاجِ دیگرانه... درست مثلِ من اگر سرکار نرم...
من مالِ این زندگی نیستم. من باید از این جا برم.
میترسم و دلم میخواد گریه کنم.... مطمئنم اون بیرون یه جایی هست که مالِ من باشه ولی من ازش دورم، سبعیتِ انسان بینِ من و خواسته م فاصله میندازه، اگر بخوام کارمو ادامه بدم مثلِ بقیه ی آدما تبدیل به فسیل میشم و کم کم زندگی در من میمیره... ولی اگر بخوام برم... اگر بخوام برم باید از نویسندگی پول درارم کاری که حتی اونقدر خوب بلدش نیستم که تو یه مسابقه ی مسخره مقام بیارم! هر چند که عاشقشم! ولی بازم باید دیگران ارزیابیش کنن... ولی اصلاً چرا من باید برایِ دیگران بنویسم؟
غم زده م. چیزی وحشتناک تر از ذره ذره مردن نیست... هر کی در اطرافم میبینم فقط یه مرده ست!
من باید فرار کنم و اتاقِ خودم رو پیدا کنم...
ولی آیا من میتونم تویِ دنیایِ خارج بدونِ پول زندگی کنم؟!
تا حالا اینجوری به دنیا نگاه کردی که چی میشد اگر ما برای زندگی کردن نیاز به پول نداشتیم؟! آدما میتونستن خودشون باشن، نیاز نداشتن که خودشون رو تو یه سری شغلی که کار براش هست به روووور جا بدن... دیگه دنیا جایِ ترسناک و ناامنی نبود... دیگه کسی کسیو نمیکشت، دیگه کسی کسیو تحقیر نمیکرد و کسی از کسِ دیگه ای بزرگتر و مهمتر نبود...
به قول جک این دنیا اونقدر شلوغه که زمان کم میاد براش... ولی در واقع اون چیزی که از کل دنیا حقیقت داره تو یه دشت و یه جنگل، حتی تو یه درخت وجود داره...
چه نیازی هست بری فرانسه برای دیدنِ سن؟ همه ی رودها شبیه سن هستن! همه ی آبشارها شبیه نیاگاراست اگه با دقت بهش نگاه کنی، اگه پر از آشفتگی نباشی، اگه بتونی سکوت کنی...
نباید انقدر ترسو باشم... باید پامو از این زندگی بکشم بیرون، نباید خودمو برای خاطر پول بفروشم! من بالاخره میتونم یه گوشۀ این دنیا زندگی کنم! یالاخره میتونم یه جا به خودم مشغول بشم و سکوت پیشه کنم.
چقدر من امشب باز خودم شدم... چقدر دلم برایِ خودم بودن تنگ بود... انگار این یه سال، این مدتی که از شلوغ شدنِ زندگیم گذشت تمومِ مدت خودم یه گوشه ای منتظر واساده بود که نظری بهش بندازم... پامو میکشم بیرون، من دیگه ادامه نمیدم، اگر موفقیت اینه من نمیخوامش! ترجیح میدم به جایِ 100 سالی که آرزوش رو داشتم 10 سال زندگی کنم و خودم باشم، ترجیح میدم به جایِ تجربه ی نیاگارا خودمو تجربه کنم، سکوتِ خودم رو اگه داشته باشم دیگه هیچ چیزی به نظر باهاش برابری نمیکنه....
بهار آمد و شمشادها جوان شده اند.... پرندگان مهاجر ترانه خوان شده اند...