یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

هشتم. آبان ماه

سلام

سه شنبه رفتم مدرسه دختر جان جلسه اولیا ، بچه ها میگفتن این کدوم مامانته؟😁

بعدش هم رفتن پیش مامانشون، واقعا نیاز داشتم به رفتنشون☺️از اول هفته سرما خوردم و ماشالله حسابی رو اعصاب بودن.

خیلی با هم درگیر میشن مخصوصا موقع خواب.

براتون بگم از آبان ماه:


این ماه دوستامو دعوت کردم، خونه ما که فقط کاره، دیوارها رو که خط کشی کرده بودن با وایتکس تمیز کردم، دوباره تبدیل کردن به دفتر نقاشی ...

دیگه بی خیالش شدم.

هنوز مامانم رو دعوت نکردم.

دیروز از صبح شروع کردم به تمیزکاری تا ظهر حسابی هم خسته شده بودم ولی چون ناهار نداشتیم رفتیم خونه مامان.

تمیزکاری رو میذارم آخر هفته که حداقل دو روز تمیز بمونه..

میم هم ارشد میخونه از اون دانشجو درسخوناست.

میره تو اتاق تا ۱۱شب. روز هم که دانشگاه، خلاصه ی کم کارها بیشتر رو دوش منه مخصوصا رسیدگی به درس پسرجانِ کلاس اولی.

این چند روز مریضی همش گفتم ظرفها رو بشورین ولی هیچ کس کمک نکرد و آخر سر خودم مجبور شدم دست به کار بشم و خونه رو از این وضعیت در بیارم.

جونم براتون بگه به تقویم مناسبت‌های ما روز دانشجو هم اضافه شد.

واسه همین تصمیم گرفتم روز تولد میم و دخترجان رو که اول دی ماهه همین آذر بگیرم.

براشون میخوام هودی بخرم .

برا خودم و پسر کوچولو هم باید لباس پاییزی بخرم.

بعد خوندن کتاب هنر تلخ نکردن زندگی، دارم تمرین میکنم آروم و بدون اضطراب و ترس زندگی کنم.

هر چند کار سختیه و واقعا انرژی میگیره ولی میشه...

جمعه ها میم طبق معمول میره روستا ولی من دیگه نمیرم.

اوایل ازدواج هر هفته ساعت ۵صبح تو زمستون پا می‌شدیم میرفتیم یاد اون روزا که می‌افتم خنده ام میگیره از حجم جهالتم😁

نکات روانشناسی که در رابطه با تربیت کودک میخونم سعی میکنم رعایت کنم ولی هیچ کدوم جواب نداده واسه بچه ها..

نمیدونم روانشناسان این رو برای کدوم بچه ها و والدین میگن.

خدا شاهده که مدارا کردم، تشویق کردم، محروم کردم، عصبانی نشدم ولی دیگه نتیجه نگرفتم و ناچار شدم داد بزنم.😁☺️

بگذریم ی برنامه هایی دارم برا بچه ها امیدوارم موفق بشم در برقراری آرامش در خانه☺️

دیروز با خودم گفتم خوبه اینستا ندارم چه خبره اون تو؟؟ گوشی آبجی رو گرفتم ی نگاه بندازم محشر کبرا بود..

بی دلیل نیست اینقدر درباره اش جو میدن.

امروز ناهار آبگوشت گذاشتم ، جو شام ایرانی خونه حدیث میرامینی منو گرفت ، سریع پا شدم ی آبگوشت گذاشتم ولی چون سرما خوردم نتونستم برم نون سنگک بخرم به میم گفتم حالا معلوم نیست بخره یا نه؟

تازه سبزی هم نداریم😂

ولی پیاز داریم😂

یعنی من خدای برنامه ریزی هستم‌، ولی خدای عمل نکردن...

تقصیر من نیست ی اتفاقاتی پیش میاد مثل همین سرماخوردگی!! نمیشه که بشه.

مثلا دیروز از خواب پسر کوچولو میخواستم استفاده کنم برم بیرون، رفتم ولی چون هوا سرد بود، دوباره حال خوبم رو تبدیل کردم به حال بد امروز!!

فقط کافیه به میم بگم و خدای سرزنش😜شروع کنه به سرزنش من که چرا مراقب خودت نیستی و اله و بله...

پس نتیجه میگیرم که تعریف نکنم چیزی رو.

قدیما خیلی دهنم چفت و بست داشت اما حالا دهن لق خدا...

فک کنم چون اینجوری سر صحبت باز میشه میام همه چی رو میگم...

میم زبون تند و تیزش به اخلاقش نمیخوره، تو اخلاق و عمل بهتره ولی امان از زبون، زبون که نیست نیش ماره🙈

میخوام هر جور شده ی تولد سورپرایز بگیرم هر وقت برنامه ریختم به هم خورد ولی این بار تو این کار مصمم هستم.

دارم به این فک میکنم چرا من نمیتونم مثل خیلیای دیگه برون ریزی داشته باشم بدون ترس و خجالت..

همسایه طبقه پایین چنان راحت از خودش و همسرش میگه که شاخ در میارم حالا من بخوام ی چیز منفی از میم بگم بعدش عذاب وجدان که چرا گفتی.؟؟

میگم ای بابا اگه میم بفهمه چقدر بد میشه.

البته نه اینکه از دیگران، از خودم که بدتره اوضاع!!

اون موقع ها فک میکردم ازدواج که کنم مثل این فیلم ها همه حرفهامو که تو دل و ذهنمه برای همسرم میگم و چقدر رابطه گل و بلبلی خواهیم داشت، عاشقانه، عارفانه😜

اما هنوز حرفهام تو دلم مونده...

اینجا هم گاهی مینویسم، نمیدونم شاید خیلی ترس و خجالت در درونم ریشه کرده‌.

هفته خوبی داشته باشین دیگه کم کم می‌رسیم به جوجه شماری😉

پ‌ن: سعی دارم ماه نویسی کنم. پراکنده نویسی منو ببخشید

مادرخجالتترس
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید