ویرگول
ورودثبت نام
سهیلا مرادی
سهیلا مرادی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اعتراف

چهارشنبه، دوم بهمنِ نود‌وهشت، ساعت چهارِ عصر، باز هم در مقابلِ یکی از ساده‌ترین و نادیده‌گرفته‌شده‌ترین آدم‌های این روزگار، مات شدم.

خانم حسینی، حدوداََ پنجاه‌وپنج‌ ‌ساله، کارگر، اهل افغانستان.
چیز‌هایی را از سرِ بی‌احتیاطی شکسته، سرپرستِ قسمت دیده و با هم توافق کرده‌اند که هفتاد تومن(تقریباََ نصفِ خسارت)از حقوقش کسر شود.
پنجشنبه عصر -بعداز واریزِ حقوق- آمده دفتر و به من می‌گوید:

«خانم‌مرادی، خدا خواست فلانی اون‌جا باشه و ببینه، که من تاوان بدم و مدیون نشم! اگه کسی نمی‌دید، من جاروش می‌کردم و چیزی به کسی نمی‌گفتم!»

حرفش این‌جا تمام شد. قاعدتاََ باید یک چیزی می‌گفتم، ولی مات مانده بودم و همین‌جوری تماشاش می‌کردم. سنگِ توی قلّاب شده بودم و حرفش مرا چرخاند و چرخاند و پرت کرد انداخت جایی در بیابان‌های اطراف تهران، وسط تکه‌پاره‌های هواپیما.
ماتِ این بودم که: اصلاََ این اقرارِ شجاعانه‌‌ی غیرِلازم، کجای شرافت تعریف می‌شود!
«اگه کسی نمی‌دید، جاروش می‌کردم و چیزی به کسی نمی‌گفتم» اعترافی‌ست که «دیگران» باید بکنند، نه خانمِ حسینیِ کارگر، که چندتیکه چیزمیز شکسته!

اعترافدلنوشته
استاد کوچولو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید