ویرگول
ورودثبت نام
لیلا
لیلانویسنده
لیلا
لیلا
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

کوچه باغ


نگاهم به تابلوی روی دیوار می‌افتد.

توجهم را به سمت خودش میکشد.

نقاشیه بسیار زیباییست.

برای من جدید است.

به چیزهای جدید و تازه بیش از حد نگاه میکنم.

مخصوصا اگر زیبا باشد!

آنقدر نگاه میکنم تا زیر و بم‌اش را از بر شوم.

محو این زیبایی شده‌ام.

بعد از کمی مکث چشمانم را میبندم.

گویی نقشو نگارها مرا می‌خوانند.

این تصویر مرا به درون خود میکشد.

آرام میشمارم، یک ...دو ... سه ...

حالا من وارد کوچه باغ شده‌‌ام.

صدای آب را میشنوم ...

صدای دلنشین زندگی ...

خنکای آب همراه با هوای تازه آرام بر روی پوست صورتم میلغزد.

نسیم ملایمی می‌وزد و مرا به وجد می‌آورد.

عطر گلها سرمستی و شوقی وصف ناپذیر را در من می‌رویاند.

از دور قطره شبنمی، بر روی برگ نو شکفته‌ای، میبینم.

سراپا شوق میشوم.

در یک دم، سفری تا عمق درون شبنم،

چگونه ...

مرا ز خود، بیخود کرد ؟

پروانه ها دور سرم میچرخند!

یکی از پروانه‌ها نغمه‌ی پرواز را در گوشم زمزمه کرد...

ناخودآگاه به شانه‌ام خیره شدم، شکوفه‌‌های صورتی رنگ

روی لباسم و روی موهایم به نرمی می‌رقصند، پیچ و تاب میخورند، سر میخورند و با همان لطافت به روی زمین میرسند.

طراوت وجودم را فرا می‌گیرد.

نور خورشید از لابه لای درختان، خودش را به درگاهه جسم پر از تمنای من می‌رساند.

روی سنگ فرشها قدم میزنم، حس عجیبی دارد.

من در یک آن، طعم بودن در بهشت را چشیدم.

لحظه‌ای بعد، چشمانم را باز میکنم.

این هم از، خاطره‌ی سفر یک لحظه‌ایه من!

سراسر وجودم، از این حس ناب، پر از شادابی شده.

پر از انرژی ... پر از شادمانی ...

مملو از حیات ... سرشار از زندگی شدم.

بودن یا نبودن؟

_بودن!

(بودن داریم تا بودن ... البته نه هر بودنی ...)

از من بپرسی ... میگم: شدن!

زیباست، قدم گذاشتن در مسیر شدن...

هر آنچه می‌خواهم، خواهم شد ...

تحولخودشناسیتخیلخیال
۱
۰
لیلا
لیلا
نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید