sohrab dante
sohrab dante
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

مجموعه داستان کوتاه خواب(۲و۳)

۲- سقوط

برفراز این تخته ی خاکی، ابرها من را مضحکه بازی بی پایان خود کرده بودند. نه اسباب تفریح باد خواهم بود نه برده و محتاج خورشید دروغین آسمان تحریف شده می شوم. من تنها به دور افکار پریشانم طواف خواهم کرد.

می دانم؛ پس از سقوط پخش خواهم شد. هرکس جرعه ای از تیرگی خون وی بنوشد، از ساخت هرم هایش دست بر می دارد و از هر یک آن ها پرواز می کند. من نه توان سخن گفتن خواهم داشت و نه می توانم خود را به شقیقه ی دیگران شلیک کنم.

آن همه شجاعت قبل از پریدن به کجا گریخته اند؟ این لحظه های تکراری را باور نخواهم کرد. قلم لابه لای انگشتانم، مدام بی پایانی سقوط را به پاراگراف های حک شده درون رگ هایم، گوش زد می کند. من به اجبار آسمان، چشمانم را نخواهم بست. فریاد سوار بر بادها و خفقان خویش از انباشته شدن زندگی در گلویم را باور نخواهم کرد. چرا نمیتوانم بی وزنی را درک کنم؟

چرا اشتیاق زمین برای بلعیدن من تمام نمی شود؟

چه کسی مقصر تولد عروسک گردان های این اتاق بی انتهاست؟ من طناب های وصله به کالبد هایم را پاره کردم؛ این حرکات ناموزون وی در آسمان نطق های اجباری بیش نخواهند بود. برای شادی تماشاچی های رو به رویم و ستارگان چوبه بدست بالای سرم نخواهم رقصید. آرزوی من مرگشان است ولی توان بوی تعفن به جا مانده از آن ها را ندارم. مدار رقص خویش پیام مرگ آن هارا درون خود چال کرده است.

بازو هایم توان شنا ندارند؛ درانتظار بلعیدن خود توسط زمین می مانم. دو بال چسبیده به کتف هایم و جوهر جاری از پرهایم، من را به اوج می رسانند، نیازی به پرواز ندارم.

گمان کنم در خط های رو به رویم باید با سقوط خود وداع گویم.

اصوت خفیفی آگاهی ناتوان خویش را به مکث وا می دارد. حال چرا زمین من را نمی بلعد؟ شاید تا زمان آخرین تپش های ناموزون ریه های خویش, به استقبال من خواهد آمد. آن همه لذت از سقوط نمی تواند تلخی خون قرمز رنگ سرازیر از پهلوانم را شیرین کند, بلکه شیرینی افکار هرز قبل از پریدن را نیز از بین می برد

پس تصاویر زندگانیم چرا نمی گذرند. تنها تصاویر تکراری سقوط، به خط های زیرین ناخودآگاه خویش را میتوانم تصور کنم. آیا تنها دلیل تولد من تکرار همین سقوط هاست؟ چرا بیدار نمی شوم؟ مگر کابوسی ساده بیش نبود؟

حال فقط می توانم سقوط دیگران را در روی نقطه ی پایان خط هایم بنگرم؛ من ویرگولی مست در روی سر خویش بیش تر نخواهم بود.

خارج از تفاوت و اشتراک هایت، تو را نیز به درون خویش خواهم بلعید.

۳- فراموش

باد زیر گیسوانش می رقصید. فرزند آمیزش خورشید و آسمان , مطربی تنها بیش
نبود. اعماق دلش می لرزید و قلب وی لا به لای انگاشتانش می لغزید. قطعا برخورد
درد خواهد داشت. از سقوط خود فقط بدن لمس خویش را به یاد سپرده بود. دل من
می خواهد بار دیگر به بدن بی جان خود بنگرم، حال جانی در بدن متولد کرده ام ولی
آگاهی خود را فروخته ام. ابرها من را از دل خود جدا می کردند، چرا قطره اشکی برای من نمی ریزند؟

میدانم در این آزمایشگاه سر بسته حبس شده ام اما اشک های خود را ضمیمه ی سیرابی دفاتر خود کرده ام. حال دیگر یادم نمی آید در حال نوشتن سقوط خویش هستم یا آن را در پس درد ایجاد شده در تمام وجودم فراموش کرده ام. چندی پیش همه ی وجودم را به باد سوگند دادم تا از آن محافطت کند. فقط من مالک خویش هستم و هیچکس حق تجاوز به هارمونی سکون چشمانم ندارد. هیچکس حق آزاد کردن من از این زندان زیبا را ندارد.

اتاقی به تیرگی اواسط چشمانم، پنجره ای بزرگ در زیر سقف آهنین اتاق وجود داشت. 
باز هم چشمانم توان تفسیر گوشه و کنار اتاق را نداشتند. پزشکان از دری که در رو به
رویم وجود داشت به آرامش اتاق تجاوز می کردند. سمت دیگر تنم راه رویی خالی از
سکنه وجود داشت؛ انتهای آن تا منتهای ناکجا آباد ناخودآگاه خویش ادامه داشت.
پشت پنجره اتاق، دنیا سکوت کرده بود. همه زیر چشم، من را می نگریدند. به هر
دری متصل می شدند که مانند من نشوند، تا در خفا به زندگی مدفون خود ادامه دهند. 
هیچ امیدی به فرار از این تیمارستان نخواهم داشت؛ من مدرکی برای اثبات سلامت خود
نداشتم. به بیماری خود کاملا واقف بودم، بیماری من آگاهی ام بود. هیچ دارویی برای
درمان مرض لاعالج خویش وجود ندارد.
من مغز پریشان خود را با تیغ های دنیا آراسته نکرده بودم. سه بخش زندگی خود را برای برگه های مچاله شده ام لالایی می خواندم. آن ها نه می خوابیدند و نه فراموش می کردند؛ فقط من را دلیل ترک های خود می دانستند. دنیا من را مچاله کرد، من نه کینه ای به
دل خواهم گرفت نه نفرت می ورزم و فقط می توانم با لبخندی پشت چشمانم با
ورق هایم همدردی کنم. این کنسرت ناموزون تکراری تاریخ کم کم بوی گند تعفن خود
را از پشت عطر های خوش بوی تحریف لو می داد. نه گیر زلف دلباختگان یار بوده ام نه کودکان با نظم این سیستم نوین را فراموش خواهم کرد. سایه هایم خنجر های خود را آماده کرده اند. لبخند مشبح به شهوت پشت
نویسندگان عشق را درک نکرده ام. کلماتم را پشت سنگ کلیشه های، متفکران برده پنهان نخواهم کرد. باز هم فراموش کرده ام دلیل این فراموشی من چه بوده است. دستانم یخ کرده و پشت کاسه ی چشمانم می سوزد؛ سقف این آزمایشگاه برای چشمانم می رقصد. جفت پای بی جان من در روی این زمین می لغزند. دندان هایم هم دیگر را می فشارند و کتف هایم به امید گرما می لرزند.
  ترس پیاده روی درون تاریکی را فراموش کرده ام. من خویش را فراموش کرده ام؛ تو را نیز فراموش خواهم کرد.

خوابکتابداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید