sohrab dante
sohrab dante
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

مجموعه داستان کوتاه خواب(۵ و ۶)


۵- بهمن

من بال هایم را در بهمن از دست دادم. آن ها را میان برف ها گم کردم.هر سال هشتمین روز بعد از ریزش بهمن سالگرد آن را می گیرم.

اشک های یخ زده همسفرانم چه زیبا هستند. دستان عریانم تن فروخته تجاوز سرمای آن هاست. غم آن شیرینی گرمای خورشید را درون خود حل کرده است. حسادت آن ها اجازه تولد به هیچ دانه ای را نمی دهد. سفیدی خیره کننده ی آن ها چشمان خیره ام را دزدیده و محصور زیبایی خود کرده است.

یکا یک ورختان سرزمین من رخ هایشان را فروخته و مردم دلهایشان را باخته اند. سرما بیش از قبل عصیان گری خود را به نمایش می گذاشت ولی شش هایم سر به زیر, چشمان خود را خلاف جهت تاتر سرما می چرخاندند و هرچه سرد تر می شدم, کام های عمیق هوا درون گلویم گرم تر می شد.

پسری کوچک را درون این جنگل زباله مانند پیدا کردم. تنها سلاحش در برابر تلخی درد ها, خنده شیرین اجباری وی بود و درمان ضعف هایش پیکار ناموفق برابر ترس های آخر شب هایش بود. از پسرک در برار سرما محافظت کردم; آن قدر بزرگش کردم که برایم بجنگد, او را برده ی اهدافش کردم و وقتی یاغی بودن را آموخت خواسته هایش را از یاد برد. از بهمن فرار نمی کرد و با برف پیمان برادری می بست. پسرک من را از یاد برد, خود را نیز از یاد برد. آن قدر شب ها پرسه می زد تا به میهمانی خواب دعوت شود. پسرک تنفر را آموخت, محبت ورزیدن به افکارش را آموخت. در میان این جامه پوشان زیباروی, جامه دریده و عریان بود. سرمای برادرش برف, قلم چوبین را به دستانش پیوند زد و آن قدر به دستان پسرک تازیانه زد تا کبودی و تیرگی را می توانستم در آن ها بنگرم. پسرک چه کسی بود؟ چرا دور فلک می چرخید؟ چرا درون من پنهان شده بود؟ نمی دانم؛ او نیز نمی دانست.

دندان هایم می لرزید; بدنم تکان نمی خورد , گمان کنم بهمن من را محبوص خویش کرده است. صدا ها من را برای دقایقی تنها گذاشته اند, شاید این پیام آور مرگ من است. برف ها سنگین نیستند ولی چرا نمی توانم به دنیای خود باز گردم. چشمانم باز نمی شود, من را فراموش کرده اند. آن ها خوابیده اند پس چرا من بیدارم؟ پاهایم با من قهر کرده اند, کاش آن قدر آن ها را نمی دواندم تا از من ناراحت شوند. اخرین دوست من درون سرم من آرام گرفته است و سخن نمی گوید اما هیچ گاه با من وداع نمی گوید. نمی دانم خورشید کدام سمت من ناتوانی خودرا جشن گرفته است. از خواب می ترسم; آرامش برف ها را دوست دارم, آن ها پتوی گرم و نرم من هستند. از این سکوت لذت خواهم برد; شاید لحظاتی دیگر من هم خواب باشم.


۶- تولد

تولد بهار مرگ من است. زمان تمام شدن من فرا رسیده است و آخرین شب هایم را در انتظار او سر می کنم.

همخوابی با گرما مرگ من است. اتمام ترس کودکان از شب های سرد من, مرگ من است. بوی شکوفه ها, شادی گل ها مرگ من است. آخرین تنفس های آدم برفی مرگ من است.

روز ها طولانی تر شده اند و مردم از خواب هایشان بیدار خواهند شد, آن ها برف هایم را از یاد خواهند برد. کاش می توانستم قبل از مرگ چهره بهار را ببینم. کاش می توانستم شادی مردم را بدون شیون خود ببینم , کاش درختان خون هایم را نمی مکیدند. حال وقت خواب من است; حال وقت تمام شدن شب های من است. خورشید خنجرش را درون بدنم فرو کرده است. نباید اولین روزم بعد از التماس هایش وی را می بخشیدم.

جنگ ها را دیده ام; شکست بزرگ مردان و حقارت آن ها را دیده ام. جان دادن گل ها زیر برف هایم را دیده ام, حق حق های زمین را نیز دیده ام.به اخرین نفس هایم قسم, من هم این را نمی پسندم. به آخرین نفس هایم قسم انتقام زجر های کشیده ام را روزی از خدا خواهم گرفت. کودکانی را دیدم که پارک ها را ترک نمودند, دیگر برای بازی نمی آمدند; دیگر شادی نمی کردند. گشنگانی را دیدم که سرمایم را هر لحظه لعن می فرستادند, آن ها از من متنفرند; نمی توانم آن ها را در آغوش بگیرم. تنها هدیه من به خواب فرستادند آن هاست تا شاید در دنیایی دیگر چهره نامهربان من را, مبدا ترس های خود قرار ندهند. من زیبا نیستم, من مانند بهار زندگی نخواهم بخشید. من همان که بودم، خواهم بود.

__من زمستانم__


خوابتراژدیداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید