sohrab dante
sohrab dante
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

مجموعه داستان کوتاه خواب(۱)


نام اثر: خواب

نویسنده: سهراب دانته

تاریخ انتشار: 97/11/8

ژانر: غمگین، تخیلی

خلاصه: من در خوابی عمیق خود را یافتم. سرگردان و حیران به دنبال واقعیت بودم. گاهی سقوط را برای رهایی و گاه برای آرامش، درون بهمن خود را به خواب می زدم ولی تنها نتیجه ی آن فراموشی بود. انسان ها بال هایم را فروختند و به افکارم برچسب جنون زدند، من هیچ گاه عروسک خیمه شب بازی آن ها نخواهم بود.


۱- خواب

یادم نمی آید اخرین باری که درون رویایی شیرین به دنبال متوقف کردن زمان بودم چه زمانی بود. تا چشم کار می کرد آب بود. صدای خفه ی موج ها هر از چند گاهی گوش هایم رو از خواب بیدار می کرد. به راستی نور مرده بود و بدن تکه تکه شده اش درون دریا، ناتوانی خود را نمایان کرده بود. درد بلیط ورود به آرامشی بی انتها بود و این درد هوشیاری من را برای خود قربانی کرده بود. لکه های نور خواب را از چشمانم گرفته بود و به همین دلیل به آن پشت کردم. تنها تاریکی بود، هیچ رنگی قدرت تجاوز به آن جا را نداشت. خود را در دستان حریص سکوتِ اعماق دریا رها کردم.

ناگهان ترس هوشیاری ام را از زیر خاکسترهایش زنده کرد. هیچ هوایی برا نفس کشیدن نبود. هیچ قدرتی برای بالا رفتن نبود و هیچ آرامشی در آن سیاهی نبود. مرگ با وقار و زیبایی تمام، من را در آغوش گرفت و هرچه تلاش می کردم، دستانش را در اطراف بدنم محکم تر می کرد. صدای زیبای ویالونی از ناکجا به صدا درآمد؛ طنین غم انگیز آن اشک مجسمه های آهنین را نیز در می آورد. چشمانم را بستم، شاید این اتفاق ها خوابی پوچ، بیش تر نباشد.

خودکارم رو روی میز انداختم. کش قوسی به کمرم دادم و از روی صندلی بلند شدم.

ماه هنوز درون آسمان جای خوش کرده بود. هودی سیاه رنگ خود را به تن کردم و کلید خانه را برداشتم. پس از مدت ها جرعت کردم تا از قفس امن و آرامش بخش خود بیرون آیم. پس از گذشت یک ساعت روی نیمکت پارکی نشستم و وقف تماشا کردن گذر اتوموبیل ها شدم. چقدر جالب بود! درون آن جعبه های آهنی مردمی بودند که یکا یک آن ها از زندگی بی ارزش خود فرار می کردند و تشنه ی فراموشی مشکلات به ظاهر سخت خود بودند. احساسات خود را درون ظبطشان مصرف میکردند؛ با چشمانی آغشته به عشق، غرایز خود را به یکدیگر تحمیل می کردند و طرف مقابلشان صرف نظر از هر گونه تفاوتی همان گونه که در نظر داشتند تعلیم می دادند.

هندزفری هایم را از گوش برداشتم و از جای خود بلند شدم, رو به رویم زندگی تکراری بیهوده ام در انتظار بود. شاید دویدن تنها راه حل مشکلاتم بود.

خیابان ها را یکی پس از دیگری می گذراندم، زمان را از دست داده بودم و به خاطر نمی آوردم چه مدت به دویدن ادامه دادم. شهر سکوت را رگ های خود تزریق کرده بود. اواسط خیابان از دویدن دست برداشتم؛ آگاهی بیشتری نسبت به قبل پیدا کرده بودم. تصاویر رو به رویم از حرکت ایستاده بودند، به راستی بدنم حرکت نمی کرد. اتوموبیلی با سرعت به من نزدیک می شد، راننده ی آن لبخندی تصنعی بر لب داشت. چشمانم را بستم؛ گویی زمان متوقف شده بود. هیچ دردی احساس نکردم. فقط به صورت ناخودآگاه سیاهی بی معنایی را پشت پلک هایم درک می کردم.

چشمانم باز شد؛ توان سخن گفتن نداشتم. مانند این بود که از آغاز آن را یاد نگرفته بودم، فقط میتوانستم هوای سنگینی را از دهانم خارج کنم. متوجه چاقویی درون گردنم شدم؛ رو به رویم۰پسری جوان، هم سن و سال من و با رخساری آشنا ایستاده بود و دست راستش روی قبضه ی چاقو بود؛ همان چاقویی که حال درون گردن من جای خوش کرده بود. پسری با زخم های بسیار و تشنه ی کمی خواب. ولی حال چاقوی پسرک جشنی پر رنگ و لعاب در گردن من برگزار کرده بود. آرامشی کاذب بازوان منقبض شده ام را در بر گرفته بود؛ احتمالا در حال سقوط بودم. در آغوش زمین بودم ولی آرزو می کردم که به جای مرگ، تولد را به من هدیه می داد. هیچ گاه نباید به افکارم پر و بال می دادم زیرا آن وقت توسط تجسم خود به قتل نمی رسیدم.

آسمان تیره، تیره تر شد و بر چشمانم رخنه کرد. دیدگانم کمی تار بود ولی نور لذت بخشی آنها را گرم می کرد مانند خورشید دوران کودکی ام با من مهربان بود، همان خورشیدی که هر روز به استقبالم می آمد. یادم نمی آید آخرین باری که دیگر به استقبالم نیامد چه زمانی بود.

تصاویر واضح تر شدند. بر روی تخت خود دراز کشیده بودم و به لامپ خیره شده بودم. هر چقدر که نور آن بی حسی را القا می کرد ولی باز هم ته مزه ی شیرین خورشید را درون کالبد خود داشت. به آیینه رو به رویم نگاهی انداختم؛ درون نوجوانی ام بودم. به دنبال الک کردن روحم از ناخالصی ها و آزاد کردن ذهنم از بردگی آن جسم نزول کرده ام ناشیانه به دنبال تغییر می گشتم. ناشناخته های وجودم را کشف می کردم و کنجکاوی خود را پرورش می دادم. افکارم شیرین و زیبا بودند. عشق ، امید ، صداقت و ایمان راسخ داشتم. ولی یادم نمی آید اخرین بار که تمام افکارم را به فراموشی سپردم چه زمانی بود. خستگی مفرت به بند بند وجودم رخنه کرد و آغوش باز تخت را با کمال میل پذیرفتم. دقیقا مانند زمانی بعد از ساعت ها کار بی وقته من را به آغوش خود می چسباند و اجازه ایستادن و فرار کردن را نمی داد. هرچه فکر می کردم اتاقم را به یاد نمی آوردم. کدام تخت؟ گویی خاطرات درون مغزم خود را به خواب زده بودند و جواب سوال هایم را نمی دادند. سر جایم نشستم؛ حتی اسم خود را به یاد نمی آوردم.چشمانم را باز کردم و ماه را دیدم. گویی شب عشق نافرجام آسمان بود. زمان هیچگاه نمی توانست تنهایی خورشید را تحمل کند و به همین دلیل به دنبال ماه و کودکانش می دوید. نور ساختمان ها موجب برهم خوردن آرامش آسمان شده بود. ماه در پیکار با ابرها سربلند بیرون آمده بود و این پیروزی را به رخ ستاره ها می کشید. لبه ی بوم ساختمانی بلند ایستاده بودم. پشت سرم، دوست گمنام من با لبخندی در انتظار جواب بود. چهره اش در هاله ی تیره و تاری طنیده بود و لباس های تیره ی وی به چشم هایم احساس خوش آیندی نمی داد. با اخم سکوت لب هایم را شکستم و گفتم:

- به نظرت واقعا میشه پرواز کرد؟

- منم نمی دونم.

- خوب پس اگه زنده نموندم چی؟

- مگه تو خواب هم می میری؟

- خواب؟ کدوم خواب؟

قبل از آنکه به خود بیایم درون آسمان غوطه ور بودم. باد خشمگین بود و مدام من را پس می زد ولی توان مقابله با دافعه ی آسمان را نداشت. تنها چند ثانیه تا اتمام کابوس هایم مانده بود. دست هایم را به سمت زمین دراز کردم. آرزو می کردم زمین با مهربانی من را بپذیرد. ماه نجوای خواب می داد، چشمانم را بستم. درد در تمام وجودم طنین انداخت. هرچه تلاش می کردم از این خواب دردناک بیدار نمی شدم.

نمیتوانم درون این تاریکی فرق کابوس با خواب های شیرین خود را تشخیص بدهم. کاش از این کابوس تراژدی بیدار شوم. کاش این خواب آن قدر طولانی نبود و ای کاش درون سقوط آرامش بود. هرچه به زمین نزدیک می شدم فشار بیش تر می شد. فکر می کنم سقوط برای آن ساخته شده بود که هیچ گاه انتهای آن را کسی حس نکند. یادم نمی آید اخرین بار که درون رویای شیرین به دنبال نگه داشتن زمان بودم چه زمانی بود


خوابداستانکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید