
صبحگاه، آرام و آرامتر از همیشه، دفتر کار بیدار میشود. آفتاب از پنجرهها رد میشود و اخبار باد جنوب، وارد اتاق کنفرانس میگردد. در این صبح جادویی، معجزهای رخ میدهد: رئیس دیروز، با آن کت اتو کشیده و غرور تمامعیار، ناگهان میز کار یک کارمند معمولی را اشغال کرده است.
همه چیز همانند قبل است، جز یک نکته: او دیگر ریاست نمیکند؛ بلکه زنگ ساعتش مثل پرندهای فراموشکار، مدام دیر مینوازد و هر بیداری برایش اتفاقی تازه است. حالا او هر بار به رییس جدید باید پیام بفرستد که:
«دوباره کلید ماشینم گم شد. شاید مقصرِ ماجرای ترافیک همین نسیم عجیب امروز باشد!»
در انتهای راهرو، کارمندان دیروزی - حالا ناظران امروز - با تعجب ردپای کفش چرمی رئیس سابق را دنبال میکنند؛ رئیسی که روزگاری چشمبسته بازخورد میداد، اکنون با عجله و اضطراب سعی میکند گزارشش را قبل از پایان ضربالاجل، به رنگهای قرمز و سبز نجات دهد.
او که از ویرگولهای دوپهلو واهمه نداشت، حالا ایمیلهایش با “نظر لطفاً!”، خط به خط زیر نگاه منتقد مدیر تازه پر رنگ میشود.
همایش آموزش نرمافزار جدید فراتر از جادوست: رئیس سابق، با چشمان گشاده، هر بار که نشانگر ماوس را گم میکند، انگار بخشی از خاطرات قدرت خودش را… تبخیرشده میبیند.
صندلیهای کنار پنجره مدام صدا میدهند و همکاران دیگر گاه میخندند، گاه سر تکان میدهند؛ مثل پیرمردی که افسانههای قبیله را برای نوآمدگان بازگو کند.
همه میدانند این تغییر، بیشتر از آنکه فقط طنز باشد، در خودش درسهایی عجیب و رازآلود دارد: شاید دنیا همین حرکتهای چرخشی است.
شاید، تنها راه فهمیدن ارزش بازخورد و سازگاری، این باشد که یکبار جای دیگری باشی؛ آنوقت حتی یک رئیس هم، میفهمد معجزهی رشد در پذیرش تغییر و بازخورد است، نه در اتاق ریاست.
و این است قصه دفتر ما… جایی که حتی رئیس سابق هم ناگهان طعم چای ساده را میان نشستهای کاری، طور دیگری مزه میکند.