در قلب شهری که هیچگاه خواب به چشمانش نمیآمد، جایی که خیابانها با نور نئونهای رنگارنگ جان میگرفتند و صدای قدمهای عابران با نغمههای شبانه در هم میآمیخت، زنی به نام لیلا زندگی میکرد. لیلا یک نوازنده پیانو بود، با روحی لطیف و دستانی که با هر لمس کلیدهای پیانو، داستانی از زندگی را روایت میکردند.
هر شب، لیلا به کافهای کوچک در کنار رودخانه میرفت و برای مشتاقانی که در نور شمع گرد هم آمده بودند، مینواخت. در صدای پیانوی او، چیزی بود که زمان را متوقف میکرد؛ لحظهها را به تعلیق درمیآورد و قلبها را به سفری دور و دراز میبرد. او با هر نت، غمی را میزدود و شادیای را به ارمغان میآورد که کلمات از بیانش قاصر بودند.
یک شب، وقتی که ماه در آسمان کامل بود و بازتاب نقرهایاش در آبهای آرام رودخانه میدرخشید، مردی غریبه وارد کافه شد. او، نقاشی بود با نام آرمان، که با چشمانی پر از رازهای نگفته، در گوشهای نشست و به نوازشهای موسیقی لیلا گوش سپرد. هر نت، همچون ضربهای به بوم سفید ذهن آرمان، تصاویری از احساس و الهام خلق میکرد.
بعد از پایان نواختن، آرمان به سوی لیلا رفت و با صدایی آرام گفت: "موسیقی تو، همان چیزی است که همیشه به دنبالش بودهام. میخواهم لحظهای از نواختنت را به تصویر بکشم، تا جاودانه شود."
لیلا با لبخندی ملایم پذیرفت. روزها و شبها گذشتند و این دو هنرمند، در کنار هم، دنیایی از رنگ و صدا را خلق کردند. هر باری که لیلا مینواخت، آرمان بوم سفیدش را با رنگهایی از دل موسیقی پر میکرد. نقاشیهایی که حاصل این همکاری بود، تصاویری از احساسی عمیق و پیوندی ناپیدا بین دو هنر، بین دو روح که هر یک با دیگری کامل میشد.
نمایشگاه این آثار، سرانجام در همان کافه کوچک برپا شد. مردم از سراسر شهر آمده بودند تا این معجزه هنری را ببینند و بشنوند. در هر نقاشی، ردی از نغمههای لیلا و ضربههای رنگین قلم آرمان به چشم میخورد؛ تصاویری که نه تنها چشمها، بلکه قلبها را لمس میکرد.