[اوّلی در میانهی صحنه، با طنابی که به سقف متصل شده، از یک پا آویزان است و مثل پاندول ساعت، با حرکاتی آرام، اینسو و آنسو میشود.]
دوّمی: [از راه میرسد. اوّلی را میبیند.] این چه وضعیه؟
اوّلی: به این وضعیت میگن پا در هوا.
دوّمی: [انگار تابحال این اصطلاح را نشنیده است.] عجب... چی میشه که آدم به این وضعیت در میآد؟
اوّلی: عشق یهطرفه دیدی تا حالا؟
دوّمی: نه. فقط شنیدم.
اوّلی: خب حالا ببین.
دوّمی: حالا تو عاشقی یا معشوق؟
اوّلی: من اون کسیام که نفهمید آدمها، هیچکس رو بیشتر از خودشون دوست ندارن.
دوّمی: حالا فهمیدی؟
اوّلی: [اشارهای به خودش میکند.] مشغولم.
دوّمی: تا کِی؟
اوّلی: تاوان بعضی از اشتباهها رو تا آخر عمر باید بدی.
دوّمی: من برم؟
اوّلی: برو، ولی از همون راهی که اومدی، برگرد.
[دوّمی، گیج، به اوّلی و بعد به مسیر مقابلش نگاه میکند. سپس از همان راهی که وارد صحنه شده، عقبعقب باز میگردد. اوّلی هنوز پاندولوار حرکت میکند تا اینکه... صحنه آرامآرام میمیرد.]
✍? احمدرضا سلیمانی