
ایستاد توی تکایوان جنوبی که فارغ از هیاهوی میدان باشد. روبندهی حریر را که داد کنار، مرد هم پا به ایوان گذاشت. نگاه دختر را دید که دوباره به جایی غیر از میدان خیره شده ست.
ـ باز که نگاهت حیران است!
دختر نگاهش را از آن پایینها برداشت و دوخت به چشمهای مرد. از آن روز که جایجای این میدان، نقشهایی از صدها سال بعد را دیده بود، تنها کسی که باورش داشت، مرد بود.
ـ به هرجای دیگر، غیر از میدان که نگاه میکنم، حیران میشوم. این چه حال است که اینچنین در قلبم تلاطم میاندازد ولی باز از آن گریزم نیست؟!
دیدنهای تازه، حسرت مرد بود و حیرانی دختر.
ـ گذر از گریز، چاره ندارد بانو. اینهمه از دیدگان من پنهان و بر تو، بی پرده ست. این مزید سعادت است، به خود سخت نگیر. نگاهت حیران چیست؟
ـ مرد شاخهای نورانی به دست دارد و سر به زیر انداخته. این آدمها، و شاید آن آدمها، آنها که پس از ما خواهند بود، گردنهاشان کوتاه است از بس سر به پیش دارند. از بس به زیر نگاه میکنند و میاندیشند. نگاهشان ولی شعف تفکر ندارد. چراغ دیدگانشان، از غمی ناخوانا، بیفروغ است.
ـ تنها ست.
ـ دریغ که دوتا هستند ولی باز هم تنها. مردی خیره به زمین، دختری چشم به نیمروی مرد و هر دو آرام و بیکلام. سکوت.
رو کرد به مرد و چشم در موجموج موهای او پیچاند. هم میخواست روی ایوان بماند هم دلدل خواستهاش، پایش را به پلهها میکشاند تا برود پایین و سر به میان مرد و دختر پای عمارت ببرد، بفهمد چه گذشته بر آنها که اینچنین کنار شکوه نقشجهان، ساکتاند. نمیشود. پلهها، حالا، اگر کسی از آنها سرازیر شود پایین، به اکنون میرسد نه به آیندهای که فقط چشمهای دختر آن را میدید. حریر را به دست باد ایوان داد و چرخید. از درگاه گذشت و چشمهاش را همانجا، جا گذاشت. مرد، هیبت تاریک دختر را دنبال کرد تا اینکه در سیاهی حجره گم شد. مرد میان اکنون و فردایی دور حیران، ماند. ماند تا خورشید از پشت گنبد مسجد، قد کشید.
«حی علی خیرالعمل».