دیشب دیر خوابیدهام.
صبح دیر بیدار میشوم.
همان اندازه دیر بیدار میشوم که نتوانم خانه تا اداره را پیاده طی کنم؛ زمان نداشته باشم برای پیادهروی.
مجبور میشوم با ماشین به اداره بروم. رانندگی را دوست ندارم. تا جایی که بشود، دلم نمیخواهد پشت رُل بنشینم. وقتی رانندهی ماشین هستم، باید از دیدن خیلی چیزها چشم بپوشانم ؛ مجبورم چشم بپوشانم. بعد یکبار که رانندگی نمیکنم، مینشینم روی صندلی کنار راننده یا صندلی عقب ماشین -فرقی نمیکند- از پنجرهی ماشین بیرون را تماشا میکنم و میبینم در فاصلهی بین دوبار نشستن پشت فرمان ماشین، چه اتفاقاتی میتواند بیافتد و چه اتفاقاتی از دست میرود.