ساعت نزدیکای ۱۲ ۱ شب بود که شروع کرد به تکست دادن. یادم نمیاد که کجا بودم، اما تکستاش خیلی نامفهوم بود. اونقدی که یه جاهایی واقعا تلاش می کردم واسه اینکه بفهمم چی داره می گه. یه مقداری صحبت کردیم، مطمئن شدم جایی که هست امنه و خطری هم تهدیدش نمی کنه. اما یهو ساعت ۳ صبح تکست داد که، من می خوام برم خونه، زنگ زدم بهش، اونقد مست بود که حتی درست صحبت نمی کرد، بهش گفتم باشه ، برو تو ماشین بخواب، یه لوکیشنم بفرست تا من بیام دنبالت ماشین خودم رو بذارم و با ماشین تو برگردیم. نزدیک به نیم ساعت طول کشید تا لوکیشن بفرسته. با همهی سرعت رفتم سمتش، اما نتونستم پیداش کنم، پیاده شده بودم دونه دونه ماشینارو می گشتم اما بازهم پیداش نکردم. تلفنش رو هم هرچی می گرفتم جواب نمی داد. کاری از دستم بر نمیومد برگشتم سمت خونه و منتظر بودم یه خبری ازش بشه، نزدیکای ۵ صبح تکست داد که داره می ره خونه. ازش پرسیدم خوبی و می تونی رانندگی کنی و این چیزا. اما گفت خوبه و رفت.
بعد از مدتها که از اون ماجرا گذشت و دیگه می دونستم که هیچ اتفاقی برای من و اون نخواهد افتاد، یه شبی که داشتیم با شدت تمام با هم بحث می کردی، یهو وسط همهی اون اتفاقا برگشت بهم گفت:
اون شب که مست بودم ترسیده بودم. از اینکه اونقد مست بودم و تنها بودم و لوکیشن بهت دادم یه جوری بهت اعتماد کردم، مست بودم نمی دونم چی تو سرم بود. هم امیدوار بودم بیای و خوشحالم پیدام نکردی. اینو آخرین بار می گم و نگو که کلیشس یا هرچی. این که بهت حس نزدیکی و اعتماد دارم حس خوبیه و از اون طرف بدترین کاریه که می کنم. تو خودت رو اذیت می کنی و من خیلی دوست دارم، نمی تونم اهمیت ندم.
بعد از این ماجرا دیگه ارتباطی با هم نداشتیم. نه که باهم قهر باشیم، اما دیگه پیگیر هم نبودیم. نمی دونم چرا اینطوری شد، اما هنوز هم می دونم که شاید، شاید و شاید کوتاه میومدیم و تلاش می کردیم، وضعیتمون این نبود.