کوچیک که بودم همسایه پایینمون دوست مامانم بود, از وقتی مدرسه نمی رفتم تا اول دوم دبیرستان همسایمون بودن, بعد از این که خونمونم ساختیم, پیش ما نیومدن ولی نزدیک بودن و باهاشون ارتباط داشتیم.
1 هفته مونده بود به چارشنبه سوری که استاد طرحمون کس کش بازی در آورد و گفت جلسه آخر همه باید بیان, 3 شنبه بود هوا هم سرد بود, تو جاده بودیم داشتیم بر می گشتیم تهران که گوشیم زنگ زد, دیدیم خونس.
برداشتم و صدای گرفته ی مامانم از پشت تلفن پرسید کی می رسی خونه؟
مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده, ترسیدم بابام طوریش شده باشه, پرسیدم مامان چی شده؟ هی گف هیچی اما صداش کاملا معلوم بود یه اتفاقی افتاده. دستام عرق کرده بود، یادمه که تا قبلش لش کرده بودم رو صندلی عقب ماشین اما اون لحظه صاف نشسته بودم. بالاخره بغضش ترکید و گفت خاله مریم اینا فوت کردن.
واقن هیچ ری اکشنی نداشتم , گفتم باشه و تلفنُ قطع کردم. نمی دونستم چطوری می شه ۳ نفر آدمی که ۴ روز قبل خونمون بودن، یهو دیگه نباشن.
۱ ماه بعد که دختر بزرگشون اومده بود ایران، یه روز صُب که بیدار شدم دیدم مامانم نشسته تو آشپزخونه یه چنتا پاکتم دستشه, رفتم ببینم پاکتا چیه, دیدیم قبض موبایل اوناس مامانم بهش گفته بود " مریم بیا آدرستونو درست کن این پاکتا هی نیاد در خونه ما یادتم که می ره". خاله مریم جواب داده بود: خوبه دیگه هر ماه یه بهانه دارم بیام ببینمتون.
قبض خودش و دخترش و شوهرش.....
یه بغضی گلمو گرفت و مامانم یهو گفت :
زده کارکرد صفر...... دیگه صفر شدن
پیونشت : بعدا معلوم شد که یه مادرجندهی احمقی رفته نزدیک به ۳۰ ۴۰ تا صندوق ( عددش یادم نیست خبرش سرچ کنید میاد ) موز، نارنجک گذاشته تو موتور خونه!! شما به میزان حماقت یه آدم دقت کنید فقط!